پاورپوینت کامل هِنارَس ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل هِنارَس ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هِنارَس ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل هِنارَس ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

لال بشه اون زبونی که گفت عقد دختر – عمو، پسر عمو تو آسمونا بسته شده.زن هر چه تقلا کرد نتوانست از شر
حرفهای خاتون که چون برجی به دورش
حصار کشیده بودند، خلاص شود. به پیرزن
نگریست و به مردش که روزگار داشت کم کم
جوانیش را می ربود، چشم دوخت. در خود
مچاله شده بود. خان بانو آرام پرسید: «مراد

اگه بازم دست خالی برگردیم چی؟»

او به زن نگاه کرد حرفهای زیادی داشت،
اما فقط گفت: «نیتتو پاک کن. تا حالا
هیچ بنده ای دست خالی از در خونش
برنگشته.»

زن نگاهش را دزدید و با خودش گفت:
«خیلی وقت پیش باید از زندگیش می رفتم
کنار، اون حق داره دلش بچه بخواد، مثل همه
مرادی دیگه … چند ساله به پام نشسته و
زجر کشیده. از بس بهش گفتند: «اجاق کور»
زندگی براش شده جهنم. درسته منو می زنه،
اما می دونم دوستم داره و از فشار طعنه
مردمه که این طوری عقده دلشو خالی
می کنه.»

هیزم آتش را زیاد کرد و در کنار مرد زیر
پتو فرو رفت. هر چه کرد خوابش نبرد. جای
کتکهای مراد روی بدنش بود و با هر تکانی
دردش می گرفت. دو چشمش را میخ کرد به
سینه آسمان، ماه داشت میان چند تکه ابر
دست و پا می زد.

صبح فردا در حالی که می دانستند به
هوای پاییزی اعتمادی نیست بی آنکه به
کسی چیزی بگویند پای پیاده از ده زدند
بیرون. زخم زبانهای اطرافیان آتش به
وجودشان زده و آرامش را از خانه دلشان
ربوده بود. زن باز در خود فرو رفت …

پیرزنِ رمال آینه را گرفت طرف زن و بعد
رو به مرد گفت: «نگاه کن … آینه می گه
اجاقت کوره البته مشکل از زنته.»

مرد آرام پرسید: «اجاقم کوره، درست. اما
مگه تو قبرستون می شه روشنش کرد؟»

پیرزن عصبانی آینه را به زمین زد.
صدایش در فضای وهم آلود گورستان پیچید.

ـ تو که اعتقاد نداری، بیخود مزاحم کسبم
شدی. پاشو دست زنتو بگیر برو … دِ زود باش.

زنِ جوان با ترس و التماس آستین
مردش را کشید و گفت: «مراد … کمی صبر
کن …»

مراد روی قبر کنار زن نشست، نگاهش را
دوخت به تکه های شکسته آینه، سایه
درختان روی قبرها کش آمده بود.

پیرزن آرام پرسید: «خرج داره، زیاد، هم
خرج، هم جرأت. دارید؟»

مراد به خان بانو که آرام اشک می ریخت
نگاه کرد و بلافاصله گفت: «دارم … هر
دو شو.»

پیرزن بلند شد دستمال کوچکی برداشت
و در پشت زن و مرد جوان آن را بست و گفت:
«گره هاشو باز نکنین، هفت گره است، باید
تویِ خاکِ کهنه قبرستون چالش کنید و تو زن
جوان هفت دور بچرخی دور آن … هفت شب
تاریک، فهمیدی تاریک، تاریک.» و خندید.

زن خود را به مرد چسباند، پیرزن
همچنان می خندید و دندانهای زرد و
کرم خورده اش را نشان می داد و در حالی که
صورتش را برمی گرداند گفت: «شما مردا
همتون مثل همید. اگه بچه ها دورتونو نگیرن
دق می کنید، می پوسید …»

رمال روی قبری نشست و رو به زن و
مرد که در پی هم به طرف قبر کهنه ای در آن
سوی قبرستان می رفتند چشم دوخت و آهی
کشید. خان بانو بغض کرده گفت: «حالا دیگه
باید بچه ها مو از خاک قبرستون بخوام.»
دستمال را که خاک کردند زن آرام هفت بار
چرخید دور دعایی که مراد در خاک کرده بود.
زن با صدای مرد به خود آمد.

ـ حواست کجاست زن، یه ساعته دارم
صدات می کنم … مگه نمی بینی هوا خراب
شده و بوی بارون می یاد. الانه که
طوفانی بشه.

خان بانو بلند شد دامن پرچینش را صاف
کرد و در پی مرد به جمع کردن وسایل
مشغول شد. در یک لحظه رگه های نور مثل
تیغه شمشیر گوشه آسمان بالای کوه را درید
و آسمان مثل یک کاسه چینی ترک خورد و
تکه تکه شد. رعد و برق سینه آسمان را
تکان می داد و باران هوای کوه و دشت را خط
خطی می کرد. صدای شر شر باران بر روی
دشت با صدای هو هوی طوفان در هم
آمیخت. طوفان بر وسایل اندکشان پنجه
می کشید و صدای افتادن و غلتیدن قابلمه و
کتری و دیگر وسایل به گوش می رسید. مراد،
خان بانو را در پناه خود می گرفت. کوچکترین
حرکتی چون حجابی میان آن دو فاصله
می انداخت. رگبار می آمد و دانه های درشت و
پرشتاب باران و تگرگ روی آنها ضرب
گرفت. زن و مرد همچنان دور خود
می چرخیدند و صدای طوفان و خیسی باران
را با تمام وجود حس می کردند. طوفان آنها را
آن قدر تاب داد تا راه را گم کردند. ناگهان
رگبار تند بند آمد، به همان سرعتی که شروع
شده بود.

دشت آرام شد و در هوای پاک و خیس
شروع کرد به نفس کشیدن.

صدای زن، مرد را به خود آورد.

ـ حالا چه کار کنیم؟ از کدوم طرف بریم.

صدایش خسته، گرفته و بغض آلود بود.
سکوت طولانی مرد اشک زن را در آورد. مراد
روی زمین خیس نشست و گفت: «انگار این
دفعه نطلبیده.» آرام گفت. اما خان بانو
فهمید، با ترس به مردش نزدیک شد و گفت:
«مراد انگار قلبهای ما صاف نیست. نیتمون

پاک نیست، دلمون مثل دل کافر سیاه شده.
ببین چطوری خدا از ما رو برگردونده.» و با
گوشه هراتی ش چشمان نم گرفته اش را پاک
کرد. گریه هایش دل مرد را به درد آورد.
نمی دانست در آن لحظه که هم راه را گم کرده
بودند و هم وسایلشان را چه کار کند؟

در حالی که صدایش از خشم می لرزید
فریاد کشید: «یه چند لحظه ساکت باش ببینم
چه خاکی به سرم بریزم.»

فریاد مرد دل زن را شکست. در خود
مچاله شد و سعی می کرد گریه اش بلند نشود.

مر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.