پاورپوینت کامل (داستان)اولین نگاه ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل (داستان)اولین نگاه ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل (داستان)اولین نگاه ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل (داستان)اولین نگاه ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۶

چند ساعتی بود که در خیابان مشغول مسافرکشی بود. هر کس مسیری را می گفت. چند نفر سوار می شدند و چند نفر پیاده. سکوت بین ابراهیم و
مسافرین همچنان برقرار بود. نزدیک ظهر شد و بدنش آنقدر خسته بود که آرزو می کرد یک بشقاب غذا و یک جای نرم بود تا یک دل سیر غذا می خورد و
چند ساعتی را در آرامش کامل می خوابید.

حس عجیبی داشت. مدام احساس می کرد که قرار است با یک آشنا برخورد کند. همه جا را حسابی می پایید و مواظب بود که هیچ چیزی از زیر نظرش رد
نشود.

چند دقیقه ای توقف کرد و از ماشین پیاده شد. گرمی هوا رمقش را گرفته بود. شیر آبی در همان نزدیکی قرار داشت، دست و صورتش را آبی زد و در یک
ساندویچی، در همان نزدیکی ها ناهار خورد و دوباره به راه افتاد.

یک مسافر با عجله زیاد برایش دست تکان داد. تاکسی را نگه داشت. وقتی مرد با کلی خوراکی و اسباب بازی سوار شد، گفت: «کار دیگه بسه. حالا وقت
رفتن به خونه رسیده.» ابراهیم لبخندی زد و هیچ نگفت. مرد ادامه داد: «الان بچه ها منتظر هستند که پدر وارد خونه بشه و به استقبالش بیان. منم اینها را
برای بچه ها خریدم تا براشون ببرم.» ابراهیم زیر لب با خودش گفت که ای کاش او هم زن و فرزندی داشت که منتظر آمدنش بودند.

مرد به محل مورد نظرش رسید، کرایه را داد و پیاده شد. ابراهیم آهی از ته دل کشید و به راهش ادامه داد و در دلش گفت: «ای کاش می تونستم گذشته مو
فراموش کنم و زندگی پر از امید و نشاطی رو شروع کنم، اما افسوس که پس از تموم شدن کارم باید تو یه اتاق کوچیک اجاره ای، با دلی تنها و روحی
شکسته زندگی را سر کنم.»

وارد خیابان شلوغی شد، حرکت ماشینها کند شده بود. همچنان دست به فرمان، در حالی که با سبیلهای جو گندمیش ور می رفت، منتظر باز شدن راه بود.
نگاهی به طرف راست خیابان انداخت، همین که می خواست سرش را به طرف دیگر بچرخاند گویی برق از چشمانش پرید، یک چهره آشنا؛ صدای تپش
قلبش را به وضوح می شنید. با کنجکاوی تمام، با چشم او را دنبال می کرد، اما وی ابراهیم را ندید.

بعد از ۳۵ سال، ستاره آرزوهای زندگیش را دوباره دید. یاد جوانیش افتاد، یاد آن روزها که دلباخته ای سرگردان و حیران بود. مطمئن بود که خودش است.
ترس تمام وجود ابراهیم را فرا گرفته بود و با خودش می گفت: «اگر شوهر داشته باشه، چی؟» با صدای ضرباتی که به در نواخته شد، رشته افکارش از هم
گسست. صدای بوق ماشینها یکی پس از دیگری بلند می شدند، ابراهیم کمی ماشین را جلوتر برد، این طرف و آن طرف را نگاه کرد، اما او دیگر نبود، یعنی
تمامی چیزهایی که دیده بود فقط یک خواب بود؟

آرام آرام ماشین را جلوتر برد تا بلکه یک بار دیگر او را ببیند. سر پیچ زنی را دید که از فرط خستگی به درختی تکیه داده بود و نفسی تازه می کرد. ماشین
را گوشه ای پارک کرد و به سرعت خودش را به او رساند، خودش بود. نزدیکتر رفت و گفت: «خانم، کمک نمی خواین؟» زن آرام سرش را برگرداند و خواست
تشکر کند که مات و مبهوت به چشمان ابراهیم زل زد. ابراهیم برای یک لحظه شک کرد که نکند آن زن را اشتباهی گرفته باشد، ولی نه خودش بود، فقط
کمی پیرتر شده بود. زن هم او را شناخت و وقتی ابراهیم خواست که همراه او سوار ماشین شود؛ بهت زده و با حالتی گنگ و مبهم به راه افتاد. انگار چاره ای
نداشت جز اینکه به همراه ابراهیم حرکت کند. هر دو سوار ماشین شدند. ابراهیم مدام از داخل آینه به او نگاه می کرد تا مطمئن شود که زن، خود «زینت»
است. بعد

به آرامی گفت: «زینت!» و زن هیچ نگفت.
ابراهیم دوباره گفت: «زینت!» زن
سرش را بالا آورد. از توی آینه به مرد
نگاه کرد.

ـ هیچ وقت فکر نمی کردم که یه بار دیگه
تو رو ببینم! اونم بعد از سی و پنج سال.

ابراهیم آهی کشید و باز گفت: «یادته،
چه روزایی داشتیم؟» زینت در پاسخ گفت:
«آره. خوب یادمه. یه روز صدای در چوبی
خونه بلند شد. زودی دویدم تا در و باز کنم،
اون قدر عجله داشتم که وقتی در باز شد،
نزدیک بود کاسه آش نذری از دستت بیفته،
کاسه رو دادی دستم و نگاه کردی تو چشام.»
در این لحظه ابراهیم از داخل آینه ماشین به
خود

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.