پاورپوینت کامل بودنت یه جور، نبودنت یه جوردیگه! ۳۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل بودنت یه جور، نبودنت یه جوردیگه! ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بودنت یه جور، نبودنت یه جوردیگه! ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل بودنت یه جور، نبودنت یه جوردیگه! ۳۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۱۲۸

با سلام خدمت خواهر خوبم منیره جان!

امیدوارم که حالت خوب باشد و از دوری
خانواده ات مخصوصا من، سکته مغزی نکرده
باشی. اگر از حال خواهرت جویا باشی باید
برایت توضیح بدهم که امروز تقریبا پنج روز
از مراسم شب هفت تو گذشته و هنوز آقاجون

و مامان در فراق تو زاری و شیون را ادامه
داده اند. البته روزها که آقاجون مشغول به کار
است، مامان به این عزاداری می پردازد و
شب ها این نهضت شگفت عزاداری را
آقاجون پیش می برد؛ گاهی هم هر دو با هم.

اما منیره، بعد از رفتن عتیقه ای مثل تو،
من بیچاره شدم. اینکه می گویم بیچاره واقعا
حق دارم، راستش را بخواهی اصلاً فکر
نمی کردم که جریان رفتن تو به اینجاها بکشد
و اینقدر آقاجون و مامان سر رفتن تو بعد از

یک سال به دانشگاه گریه و زاری راه بیندازند. تازه
خوب است که از مهرماه که وضعیت ثبت نام
تو در دانشگاه به بهمن ماه موکول شد آماده
این جدایی بودند، اما چشمت روز بد نبیند،
گریه ها و خداحافظی های دم در دانشگاه را که
به یاد داری؟ بعد از این را گوش کن که خیلی
شنیدنی است.

غروب بود که به سمت شهرمان راه
افتادیم، بگذریم از اینکه تا به جاده اصلی
برسیم صد نفر جلوی تاکسی را می گرفتند و
آقاجون می گفتند: «مستقیم، مستقیم!» من و
داداش کوچیکه که از ظهر فقط فکر گشت و
گذار و دیدنی های شهر جدید بودیم و هنوز
فرصت نکرده بودیم چیزی نوش جان کنیم،
به فکر خوردن باقی مانده غذاها افتادیم، اما
آقاجون را نمی شد با ده مَن عسل هم خورد،
پس از خیرش گذشتیم و رفتیم سراغ مامان.
مامان هم چشمش را به جلو دوخته بود و
انگار نه انگار که من و داداش صدایش
می کنیم. متأسفانه همه خوراکی ها هم داخل
سبد جلوی پای مامان بود، با یک عالمه
واهمه و ترس به مامان گفتم: «مامان، یه
کمی کتلت بده عقب!» اما مامان با حالت
عجیبی که نمی دانستم دقیقا چه حالتی است،
به من گفت: «حالا موقعِ غذا خوردنه!» من که
خیلی تعجب کرده بودم، فکر کردم شاید از
زمان عقب افتاده ام، به همین خاطر به ساعتم
نگاه کردم، ساعت هشت و نیم شب بود و از
ظهر هم غذای دیگری نخورده بودیم، به
همین خاطر هر چه فکر کردم معنی حرف
مامان را نفهمیدم. بگذریم، توی ماشین
سکوت مطلق بود که یکهو، صدای هق هق
مامان بلند شد، من که پاک فراموش کرده
بودم که از مراسم تحویل تو به دانشگاه و
خداحافظی برمی گردیم، با صدای بلندی
پرسیدم: «چی شده مامان؟» که داداش
کوچیکه به دادم رسید و قبل از توبیخ مامان و
آقاجون، یک توبیخ دردآور نثارم کرد و گفت:
«به خاطر منیره ناراحته دیگه، عجب
دیوونه ای هستی!» تازه یادم آمد که چه خبر
شده. اما جریان به همین جا ختم نشد، و
چیزی که تصور نمی کردم، اتفاق افتاد؛ آقاجون
و مامان همکاری و تفاهمشان را در مورد
یکی از امور زندگی که گریه کردن بود نشان
دادند، مامان نجوا می کرد و با آقاجون صدای
هق هقشان بلند می شد. وضعیت عجیب و
مضحکی بود، مامان که تا روز قبل از رفتنت
سر غذا خوردن هم با تو جر و بحث می کرد،
آنقدر در فراق تو می نالید، که هر کس
نمی دانست، فکر می کرد فرشته آسمانی
هستی. خنده ام گرفته بود، اما جرأت
ابراز نداشتم.

کم کم مامان از روضه خوانی دست
برداشت و به گریه اکتفا کرد، و این مسئولیت
عظیم خانوادگی را بر عهده آقاجون گذاشت.
آقاجون هم از جای خالی تو شروع کرد و از
ریز و درشت فضائلِ نداشته تو صحبت کرد،
خوب بود چند ساعتی بیشتر نبود که از تو دور
بودیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که
بخواهد جای خالی تو را ببیند، اما مدام
می گفت: «جای خالی منیره رو بگو، چقدر
جاش خالیه!» و اینقدر گفت و گفت که من
هم گریه ام گرفت، خوب است که هر وقت
آقاجون از سر کار برمی گشت، تو جلویش سبز
می شدی و برای کفش و لباس و گردش و
غیره مطالبه پول می کردی و اگر یک روز با
جیب مبارکِ آقاجون کار نداشتی، همه تعجب
می کردند، اما حالا شده بودی مظلوم. با این
اوصافی که آقاجون و مامان برای تو گریه
می کردند، اگر دو سال آینده من هم راهی
دانشگاه بشوم چه عزاداری ها که نمی شود،
البته اگر مثل تو یک سال پشت کنکور نمانم.
خلاصه من که دیگر حوصله ام از این همه
گریه سر رفته بود، خیلی راحت گفتم: «مامان،
چه خبره که این طوری می کنی؟ مگه منیره
مرده؟ مثلاً رفته دانشگاه، همین بغله، ورامین
که دیگه دور نیست.» که یکهو دیواری از جیغ
و داد و دعوا روی سرم خراب شد. آقاجون با
لحن تند و خشنی گفت: «ببند دهنتو، انگار نه
انگار که خواهرت رفته شهر غریب، عین
خیالت نیست!» مامان هم چشم غره ای رفت
و اضافه کرد: «حیف منیره که اینقدر دلسوز تو
بود و برای تو زحمت می کشید و حالا تو
می گی مرده؟»

خیلی به مغزم فشار آوردم ببینم کدام کار
تو اسمش دلسوزی است، اما یا من فکرم از
کار افتاده بود، یا تو دست به چنین کاری نزده
بودی؛ آهان یادم آمد، شاید منظور مامان از
دلسوزی، عید پارسال باشد که اگر یادت باشد،
رفتیم بازار و دو تا مانتو گرفتیم اما وقتی که
برگشتیم تو از انتخابت پشیمان شدی و هر
بار لباس مرا به بهانه های مختلف می گرفتی،
و آخرش هم من محکوم به انتخاب لباسی
شدم که تو از خریدنش پشیمان شده بودی.
البته فکر می کنم که مامان مرا با تو اشتباه
گرفته و احتمالاً تصور گرفته که من وارد
دانشگاه شدم و کم کم به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.