پاورپوینت کامل داستان سفر ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان سفر ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان سفر ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان سفر ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۴

وقتی که توی قایق پا می گذاری،
بی اختیار دلت تکانی می خورد. «هور» آرام
است و تاریک. سه خشاب پر، دو نارنجک به
کمر و کلاشینکف به دست، کف قایق

موتوری می نشینی.

خیالات رهایت نمی کند. امین دستی به
شانه ات می زند.

ـ انگار حالت خوش نیست؟ تو
خودت هستی؟

لبخند سردی روی لبت شکل می گیرد.
قایق ها به آرامی حرکت می کنند. تا محدوده
خطر راه زیادی نیست. مه غلیظی بر پهنه
«هور» خیمه زده است.

به «چشمه» فکر می کنی … قرار ماندن
نداشتی. بچه ها برگ اعزام گرفته بودند.
عملیات در تو شوری به پا کرده بود، اما
بلاتکلیف بودی. شیفته نگاه محجوبش
بودی؛ همان نگاهی که تو را به چیزی
پیوند داد که تا به خود آمدی دیدی
گرفتارش شده ای.

همه چیز از یک اتفاق ساده شروع شد.
رفته بودی کتابفروشی، میان قفسه ها و ردیف
کتاب ها گیج شده بودی. ظهر تابستان بود
بیرون گرما آدم را کلافه می کرد. معلوم نبود
چه کتابی می خواستی بخری. اصلاً یادت
نیست چرا آمدی توی کتابفروشی. یک خانم
پشت میز نشسته بود.

ـ ببخشین خانم …

سرش را بلند کرد و به تو نگاه کرد. همان
نگاه ساده و نجیب زمین گیرت کرد.

ـ چیزی می خواستین آقا؟

چه می خواستی؟ برای چه آمده بودی؟
اصلاً نفهمیدی روی زمین هستی یا توی
هوا … نفهمیدی شب است یا روز … چشمت
را بستی. قلبت نامنظم می تپید. لاشه ات را از
کتابفروشی بیرون انداختی. از پشت شیشه
متعجب و سردرگم نگاهت می کرد.
نمی دانست چه ات شده است. خودت هم
نمی دانستی چه بر سرت آمده است. تمام
مسیر تا خانه را در بیخودی طی کردی. تنت
لرزید. در اتاق را بستی و در آینه به رنگ
پریده چهره ات خیره شدی. حس کردی گناه
بزرگی مرتکب شده ای. به خودت نهیب زدی،
سرزنش کردی. دلت می خواست دو دستی دو
دستی به سرت می زدی، کنج اتاق افتادی و از
خودت خجالت کشیدی. نمی دانستی چه
مرگت شده است. اولین بار بود که این
شکنجه را تجربه می کردی. اولین بار بود که
ترس و نگرانی به دلت چنگ می زد. اولین
باری بود که آوار عشق روی سرت فرو
می ریخت. کاش می توانستی فراموشش کنی،
آن روز را، آن کتابفروشی را و آن نگاه را.

باز به جبهه رفتی. روزهای متوالی
گذشت. یک سال، شاید هم بیشتر. توی تک
شبانه بود که تیر خوردی.

استخوان پایت سوراخ شده بود. یک
هفته به حالت اغما روی تخت بیمارستان
افتاده بودی تا به هوش آمدی مدتی
نمی توانستی بلند شوی. بدنت پر ترکش
شده بود.

از بیمارستان مرخص شدی. دست به
عصا بودی. پس از گذشت ماهها می خواستی
دوباره شهر را ببینی. هوا سرد و زمین یخ زده
بود. ابرهای پنبه ای بر سینه آسمان ماسیده
بودند. از چهارراه که گذشتی سر جایت
میخکوب شدی. انگار نیروی غریبی تو را فرا
می خواند. نه پای رفتن داشتی، نه توان
ایستادن. مثل آدم های پریشان و منگ رفتار
می کردی. وارد کتابفروشی شدی. خلوت بود.
مرد میانسالی پشت میز نشسته بود.

نگاهت کرد و گفت: «می تونم
کمکتون کنم؟»

چند دقیقه بلاتکلیف ماندی و اطراف را
نگاه کردی. بخاری روشن بود. هول کردی،
دستپاچه شدی و خواستی برگردی اما

ایستادی و به ردیف کتاب ها نگاه کردی. در
کتابخانه باز شد و سرما به میان کتاب ها دوید.

ـ سلام بابا!

مرد لبخند زد و گفت: «سلام دخترم».

سرت را چرخاندی و نگاهش کردی،
ناگهان غرش صاعقه شهر را تکان داد. باز
تپش قلبت تندتر شد. حس کردی که رنگ
صورتت پریده است. مرد میانسال پرسید:
«آقا چیزی می خواستین؟»

باران باریدن گرفت. چه بارانی بود. باز
صدای رعد شنیده شد. باران با وزش باد خود
را به شیشه های کتابخانه می کوبید. بیرون را
نگاه کردی.

ـ یه کتاب می خواستم.

ـ چه کتابی؟

خانم جوان پیش پدرش ایستاده بود. از
زبانت پرید: «دیوان حافظ». مرد گفت:
«چشمه، بابا دیوان حافظ رو از تو انبار بیار».

«چشمه» چه اسم شاعرانه ای. آدم را به
یاد زلالی دریا می انداخت. همان دریایی که به
رنگ نگاهش بود. همان دریایی که تو را
طوفان زده کرد و در امواج نیلگون خود پیچاند.

ـ بفرمایید!

کتاب روی میز قرار گرفت. کتاب را ورق
زدی و گفتی: «چقدر می شه؟»

ـ سیصد و بیست تومن.

دست در جیبت کردی. تمام موجودیت
سیصد تومن بود. گرفتار شده بودی. جیب
بغل را هم نگاه کردی. مرد فهمید که پول
کافی همراه نداری. دخترش هم متوجه شده
بود. بیرون هنوز باران روی نورگیر کتابفروشی
ضرب گرفته بود، سرت را بلند کردی از
خجالت آب شدی. چشمه گفت: «قابل نداره
آقا … بعدا حساب کنید.»

زانویت لرزیدن گرفت. جلوی چشمت تار
شد. صدای مرد میانسال را انگار از پشت کوه
می شنیدی. تصویرها مثل موج روی آب، در
مقابل چشمت حرکت می کردند. ناگهان سرت
گیج رفت کف کتابفروشی ولو شدی. صدای
باران در گوشت طنین انداز بود.

چشم که باز کردی روی تخت بیمارستان
بودی. سرت درد می کرد. مرد میانسال بالای
سرت ایستاده بود.

دکتر گفت: «صدای منو می شنوی؟»

ناگهان رگبار گلوله ای سکوت شب را
آشفته کرد و غرش مهیبی آرامش «هور» را بر
هم زد و با صدای موتور قایق ها و تکان های
امواج به خود آمدی.

قایق ها به سرعت حرکت می کردند. انگار
می خواستند از هم سبقت بگیرند. با تمام
سرعت سینه آب را می شکافتند و باد موج آب
را به سرتان می پاشید. از سنگرهای روبه رو
که در ساحل «هور» نشسته بودند باران گلوله
روی قایق های موتوری باریدن گرفت.
بلافاصله خمپاره و توپخانه دشمن به کار افتاد
و صدای انفجار از هر طرف شنیده شد. یک
قایق منفجر شد و شعله های آتش زبانه کشید.

«بهمن» که نوک قایق نشسته بود، لوله
تیربار را به طرف بالا گرفت و ماشه را فشرد و
تا سرش را بالا آورد گلوله ای به پیشانی اش
نشست و او را به عقب انداخت.

«امین» فرمانده دسته فریاد زد
«سرها پایین!»

همه کف قایق مچاله شدید. رگبار گلوله
پوزه قایق را سوراخ سوراخ کرد. «سعید»
سکاندار قایق تیر خورد و از مسیر خود خارج
شد و توی علف های بلند «هور» کمانه زد و
«امین» خیلی سریع سکان قایق را گرفت و از
برخورد با قایق بغلی جلوگیری کرد.

فاصله چند صد متر تا سنگرهای عراقی
چقدر طولانی شده بود. در تمرین و رزم
شبانه بدل این عملیات را بارها انجام داده
بودید اما اینجا تیر و خمپاره مثل تگرگ روی
سرتان می بارد. آنقدر عراقی ها منور چتری
انداختند که همه جا روشن شده است و
صدای انفجار از هر طرف شنیده می شود.

سنگرهای تیربار دشمن از روبه رو تمام
قایق ها را زیر آتش گرفته است. قایق ها زوزه
می کشند و می توفند. پیش می روند. ناگهان
گلوله خمپاره ای گوشه قایق موتوری فرود
می آید و منفجر می شود. حس کردی روی
هوا معلق شده ای، مثل صاعقه بودی، درد در
وجودت می پیچد. و در عمق آب غوطه ور
می شوی. ناله ای راه گلویت را پر می کند و
مشتی آب گل آلود به حلقت سرازیر می شود.

تا چند دقیقه نفهمیدی که چه شد. دکتر
گفت: «این خانم و آقا شما رو به بیمارستان
رسوندن …». از میان حباب های هوا که در
اطراف فواره می زند، چشم های «چشمه» را
می بینی که به تو خیره شده است.

مثل تمساح زخمی تقلا می کنی. آب سرد
و برنده است. انگار با پتک به سرت کوبیده اند.
باز هم تقلا می کنی.

چشمه می گوید: «حال شما خوب نیست
آقا … باید استراحت کنین.»

دیگر نفسی برایت نمانده است. احساس
خفگی می کنی. پایت آویزان است. دست و پا
می زنی و به زحمت خودت را به سطح آب
نزدیک می کنی. قایق موتوری دیگری سینه
کدر آب را می شکافد و از بالای سرت عبور
می کند. شانس می آوری که پره های موتورش
گردنت را درو نمی کند. خودت را به سطح آب
می رسانی و نفس نفس زنان به اطرافت نگاه
می کنی. قایق بر اثر انفجار جعبه مهما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.