پاورپوینت کامل داستان پهلوان ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان پهلوان ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان پهلوان ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان پهلوان ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۱
سرعتم را بیشتر کردم. ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم …
زهره توی کلاس گفت: «امروز همه تو میدون. صُفّه دوم!» همه بچه ها قبول کردند. من هم یکی از آنها بودم. گویا مقصد همه میدان است. «حتما جا نیست!
خدا کنه بچه ها برام جا نگه دارن.»
این فکر باعث شد که دویدن را به برداشتن قدم های تند ترجیح بدهم. خاطرات پدربزرگ هیجانم را بیشتر کرد. او خودش برایم تعریف کرد که: «قبلاً بیشتر
به ده می اومدن. یه دفعه یه مرد هیکلی و چاق، با موهای بلند و فرفری به ده اومد. مردم با دیدن غریبه با اون لباسای کهنه اما تمیزش! به دورش حلقه
زدن. او وسط یه دایره بزرگ از جمعیت قرار گرفت. همه چشم به اون دوختن، ببینن چکار می کنه. منم اون موقع اندازه حالای تو، دوازده سیزده ساله
بودم. برای همین از بین جمعیت جلو رفتم، و صف اول کنار بچه های هم سن و قد خودم نشستم. دفعه اولی بود که این چیزا رو می دیدم. روی دو پا نشستم
و دستامو زیر چونَم گذاشتم و سیخ شدم به اون مرده! یادمه یه کوله پشتی کهنه و رنگ و رو رفته ای داشت که باز کرد، یه زنجیر آهنی بزرگ و کلفتی با یه
کاسه سفالی کوچکی در آورد و …
بعد صبر کرد تا جمعیت زیاد و زیادتر بشه. کاسه رو برداشت. مقابل مردم راه می رفت و کاسه را در حالی که جلو اونا گرفته بود، خواست که هر قدر
می تونن پول تو کاسه بریزن. درست یادمه. منم اون روز یه شاهی که مزد کارم بود، تو جیبم وول می خورد. برام خیلی ارزش داشت، اما نمی خواستم
کاسش از جلوم رد بشه و هیچی کمکش نکرده باشم. برا همین یه شاهی رو تو کاسه اون مرده انداختم. پولا رو که جمع کرد تو یه کیسه داخل
کوله پشتی اش ریخت و زنجیر رو برداشت. و اونو دور بازواش بست. بعد از یکی از جوونا خواست که از محکم بودن زنجیر برا مردم شهادت بده. وقتی
جوون گفت: «قفله» اون شروع به حرف زدن کرد که معنی هیچ کدومش رو نفهمیدم. فقط وقتی گفت: «یا علی» با دستای بستش فشاری به زنجیر آورد.
فهمیدم می خواد زنجیر رو دست بسته باز کنه. سه بار این کار رو کرد. بین مردم هیاهوی عجیبی پیچیده بود. یکی می گفت: «پهلوون ناامید نشو!» یکی
دیگه می گفت: «تو می تونی پهلوون!» …
تازه فهمیدم بهش می گن پهلوون.»
صورت پهلوون خیس از عرق شده بود. قسمت بالا و پایین زنجیر، رو دستش سیاه و کبود بود. از خودم می پرسیدم: «یعنی می تونه؟» که یه مرتبه پهلوون یه
«یا علی» بلندی گفت و زنجیر باز شد. آخ که اون روز چقدر من به هوا پریدم. انگاری من زنجیر رو باز کرده بودم. حالا امروز که خودت رفتی، می بینی. اونوقت
می تونی بفهمی من چی می گم …»
«چقدر راه خونه تا میدون طولانی شده. کاشکی پدربزرگم می تونست امروز بیاد و پهلوونو ببینه.» نگاهی به پولی که تو دستم عرق کرده بود، انداختم. خدا
را شکر می کردم که مادر بدون اینکه چیزی بگوید، پول داد تا برم نمایش پهلوان را ببینم.
دستم را محکم تر از قبل بستم. تصمیم گرفتم راه طولانی تر ولی خلوت تری را بر راه نزدیک تر ولی شلوغ تر ترجیح بدهم. چادرم را محکم گرفتم. به طرف
کوچه های تنگ و پرپیچ و خم پیچیدم. چنان شروع به دویدن کردم که اگر کسی مقابلم قرار می گرفت، حتما به او برخورد می کردم. چنان به سرعت دویدم که
گودال وسط کوچه را ندیدم و محکم به زمین خوردم و صدای فریادم بلند شد. خواستم از درد پا گریه کنم که صدایی مانع شد: «چی شد؟ افتادی؟» سر که بلند
کردم.
صغرا
جِنّی را
دیدم.
ترس
تمام
وجودم را
فرا
گرفت.
درد را از
یاد بردم
و به
سرعت
بلند
شدم.
خود را به
دیوار
چسباندم.
کف
دستم
خراشی
برداشته
بود و به
شدت
می سوخت.
اما توجه
نکردم و
با ترس
به صغرا
جنی که
نابینا
بود،
چشم
دوختم.
خواستم
راه رفته
را برگردم
که دیدم
پایم از
ترس
حرکت
نمی کند.
انگار به
زمین
چسبیده
بود.
نفهمیدم
از ترس
است که
نمی توانم
فرار کنم
یا از درد؟
خواستم
فریاد
بزنم
«کمک!»
که لبانم
از هم باز
نشد
چنان
خشک
شده
بودند و
به هم
چسبیده
بودند که
گویا
مدتی
است
اصلاً
قطره ای
آب به
دهانم
نرسیده
است.
صدای مادر چون ندایی آرام بخش در
گوشم پیچید: «به نظر من صغرا زنی مهربون
و خوش اخلاق، اما فقط خیلی تنها و
بی کسه!»
اما هنوز می ترسیدم: خواستم فریاد بزنم:
«مامان من می ترسم. تو رو خدا یکی بیاد.»
اما نتوانستم. چشم به خانه هایی که در
کوچه بود دوختم تا شاید دری باز شود.
اما نشد.
«یعنی الان همه تو میدونن!» دوباره
چشم به صغرا جنی انداختم. سر جای
قبلی اش ایستاده بود. چادر مشکی وصله دار و
کوتاهی به سر داشت. عصای کهنه اش را
کناری گذاشت. گویا با خودش حرف می زد.
«همه رفتن به میدون. یکی نیس راه
خونمو نشونم بده. اینقده تنهایی کشیدم، که
خیالات برم داشته. جایی که یه پرنده پر
نمی زنه. فکر کردم یه بچه خورد زمین!»
بع
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 