پاورپوینت کامل خانم مارپل اشتباهنمی کند (طنز ۵۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل خانم مارپل اشتباهنمی کند (طنز ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانم مارپل اشتباهنمی کند (طنز ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل خانم مارپل اشتباهنمی کند (طنز ۵۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۰

تا وارد خانه شدم و در را
پشت سرم بستم، ننه از توی
ایوان داد کشید: «ذلیل مرده، تا
حالا کجا بودی؟ آخه چرا لباسات
خاکیه؟ بازم با کی دعوات شده؟

نونا کو؟»

با دست، شلوار خاکی ام را
تکاندم و نیشم را تا آخر باز کردم.

ـ سلام ننه خانوم. خیالتون
تخت. امروز از دعوا معوا خبری
نبوده. من فقط یه ریزه شرّم.
شوما هنوز بچه شرّ ندیدین. با
اجازه تون، سر راه مدرسه یه
هفت هشت دس با بر و بچه ها
گل کوچیک بازی کردیم. ای،
بفهمی نفهمی یه خورده گرد و
خاکی شدیم. نونم، ایناهاش.

کیف مدرسه ام را باز کردم و
سنگک ها را بیرون آوردم. در
همان حال یک تکه بزرگ از نان
کَندم و در دهانم گذاشتم و با
دهان پر گفتم: «بفرمایید. اینم
پنج تا سنگک خاش خاشی داغِ
داغ.»

ننه با عصبانیت نان ها را
گرفت و گفت: «تو که سه تا شو
آش و لاش کردی. الهی کارد به
اون شکم تو یکی بخوره بلکه از
دستت راحت بشم. حالا
زود باش. زود باش برو خودتو تر
و تمیز کن که امشب
مهمون داریم.»

باورم نمی شد. ما و میهمان؟
پرسیدم: «مهمون؟»

ننه با بی حوصلگی جواب
داد: «آره، قراره واسه خواهرت
خواستگار بیاد. دِ، یالله، بجنب!»

ناگهان خشکم زد و دهانم
باز ماند.

ننه داد کشید: «اون دهن
صاحب مرده ات رو چرا باز
می کنی؟ ببندش حالمو به هم
زدی.»

لقمه ام را قورت دادم و
پرسیدم: «مگه خواهر ما از زیر
بوته عمل اومده هر کی دلش
خواس سرش رو بندازه پایین و
بیاد خواستگاریش؟ یه
بزرگ تری گفتن یه …».

ننه پرید وسط حرفم.

ـ خوبه، خوبه. بذار مویز بشی
بعد گرد و خاک کن. خناق گرفته.
دفه آخرت باشه صداتو واسم
کلفت می کنی. فقط بلده رو دولا
عرضِ هیکلش بکشه. یه کم
مُخِتو گنده کن که بفهمی با
بزرگ ترت چه جوری باید حرف
بزنی.

جوابش را ندادم. کیفم را به
زمین کوبیدم و با عصبانیت به
طرف آشپزخانه به راه افتادم.
جای مژگان آنجا بود. مثل
همیشه داشت ظرف می شست.
توی چارچوب در ایستادم و داد
کشیدم: «مژی، ننه چی می گه؟»

مژگان با همان مهربانی
همیشگی به طرفم برگشت.

ـ سلام، قلی. چیه، چته، بازم
که آمپرت بالاس؟

چشم هایم را برایش تنگ
کردم و پرسیدم: «راستشو بگو
قراره واست خواستگار بیاد؟»

با خنده جواب داد: «خب آره،
مگه عیبی داره؟»

دیگر نتوانستم چیزی بگویم
چون بغض گلویم را فشرد. فقط
توانستم زیرلبی بگویم: «ای
نامرد!» و راهم را کشیدم و رفتم.
مژگان پشت سرم داد کشید: «بیا
بشین غذاتو بخور. غذات
آماده س. قلی، می دونم گشنه ای.
واسه ت کتلت درس کردم. چرا
قهر می کنی؟»

شب، میهمانان آمدند. داماد،
اسمش «سالار» بود و دکان
پنچرگیری داشت. من از غصه ام
پیش میهمانان نرفتم و هر چه
هم اصرار کردند از تصمیمم
دست نکشیدم. زمانی که مژگان
سینی چای را می برد، اشک توی
چشم هایم حلقه زده بود. بالاخره
نتوانستم طاقت بیاورم. بلند شدم
و به پشت بام رفتم. نمی توانستم
به خود بقبولانم که مژگان دارد
می رود و من تنهای تنها
می شوم.

تابستان بود، اما باد خنکی
می وزید. ستاره ها تمام پهنه
آسمان را پر کرده بودند. چمباتمه
زدم و به ستاره ها چشم دوختم.
چشم گرداندم به آسمان.
می خواستم درشت ترین و
درخشان ترین ستاره آسمان را
پیدا کنم. بالاخره هم پیدایش
کردم. چشم دوختم بهش و سفره
دلم را برایش گشودم.

با بغض به ستاره گفتم: «ای
ستاره که اون بالا نشسته ای و
واسه خودت حال می کنی، اما از
حال ما فقیر بیچاره ها بی خبری.
ستاره جان، امشب، شب
خواستگاری خواهرمه. لابد چند
وقت دیگه م می آن با خودشون
می برنش. اون می ره و قلی
فلک زده تنها می مونه. ای روزگار
بچه کُش! ای، ای! آخه چرا
هیچکی توی فکر من نیس؟ اون
از بابامون که از صُب تا آخر شب،
سر ساختمونای مردمه و گچ به
دیفارا می ماله. اون از ننه مون که
واسه کمک خرجی، یا سبزی پاک
می کنه یا مشغول شستن رخت و
لباسِ آدمای پولداره. منم و پنج
برادر که هر کدومشون مشغول
یه کاریَن. پس کی واسه
ته تغاری خونه می مونه؟ همین
یک فروند آبجی مژی. اینم که
داره می ره. از فردا باید روی
شکم مون آجر ببندیم. هیچی
دیگه، گشنه و تشنه از مدرسه که
برمی گردی باید سماق مک
بزنی. آخه ستاره جون، تقصیر
من چیه که با سیزده سال سن،

هیکل میکل ۶۵ کیلو گوشت و
چربی بالا آورده. از شکم که
بگذریم، توی این دنیای بزرگ،
آبجی مژی تنها آدمیه که هوای ما
رو داره. آره …».

همین طوری زل زده بودم
به ستاره و با آن حرف می زدم و
درد دل می کردم که ناگهان
فکری دوید توی کله ام و بالکل از
آن حالت بیرونم آورد. در همین
اثنا ناگهان احساس کردم یکی
بالای سرم ایستاده است. نگاه
کردم. مژگان بود. بازویم را گرفت.

ـ واه! قلی، چرا اینجا
نشستی؟ نمی دونی چند جا را
دنبالت گشتم.

بازویم را کشیدم و با خشم
داد زدم: «ولم کن. تو برو به
مهمونات برس.»

مژگان با ملایمت گفت:
«آخه قلی جان، من که بالاخره یه
روزی باید برم خونه شوهر!»

با پوزخند گفتم: «آره، جون
خودت. حتمنی می ری.»

زنگ در را فشردم.

ننه مارپل از توی آیفون
پرسید: «کیه؟»

صدایش تودماغی بود.

ـ منم، قلی.

ـ قلی؟

ـ آره، ننه مارپل. پسر
بدری خانوم. بابام اوس نادعلی
بنّاس که سال پیش توی خونتون
بنّایی می کرد.

ـ چی کار داری؟

ـ شوما درو باز کنین. باید
حضورا خدمتتون عرض کنم.

ننه مارپل دکمه آیفون را زد.
در باز شد. داخل خانه شدم.
خانه ای درندشت بود. ننه مارپل
تنها زندگی می کرد. در واقع یک
سه چهار سالی می شد که
ننه مهتاج به ننه مارپل تغییر نام
داده بود. خود پیرزن هم از اسم
مارپل بیشتر خوشش می آمد.
شنیده بودم می گفتند ننه مهتاج
جادوگر محله است و سِحر و
جادو و دوا و درمان می کنه. اما
زمانی که ننه مهتاج چند بار مچ
سارقین و دزدها را گرفت، دیگر
اهل محل به او گفتند خانم
مارپل یا ننه مارپل. او یک بار مچ
دزدی را که خواسته بود کیف زنی
را برباید، در قسمت زنانه اتوبوس
شرکت واحد گرفته بود. یک بار
هم مشغول سرک کشیدن به
داخل خانه همسایه بوده که چند
دزد را می بیند و فی الفور به پلیس
۱۱۰ اطلاع می دهد. یک بار
دیگر در خیابان با عصایش به سر
یک سارق در حال فرار می کوبد و
ناکارش می کند. سه چهار باری
هم در قضیه چند دزدی، انگشت
روی افرادی می گذارد و از قضا
حدسش درست از آب در می آید.
به همین دلیل در ابتدا اهالی به
شوخی می گفتند: خانم مارپل، اما
کم کم این اسم رویش ماند. هر
چند که مردم بازهم برای
نسخه پیچی و رفع بلا و درد و
گرفتاری به او مراجعه می کردند.

خانم مارپل پرسید: «چی
می خوای پسرجون؟» گفتم:
«جسارتا یه مشکلی واسمون
پیدا شده که فقط به دس
باکفایت شوما حل می شه.»

خانم مارپل پرسید: «مشکل
داری؟»

ـ آره، ننه مارپل. یه دوای
مَشت لازم دارم. دوس دارم
دواش یادگاری باشه.

ـ گفتی پسر اوس نادعلی
بنّایی؟

ـ بله، ننه مارپل. یادتون که
می آد؟

ـ مایه شو داری پسرجون؟

پا به پا کردم.

ـ خیالی نیس. فعلاً این
هزاری رو داشته باشین، بقیه شو
قسطی حساب می کنیم. نگرون
اون نباشین. با هم راه می آییم.

و از جیبم یک هزار تومانی
در آوردم و به طرفش دراز کردم.
خانم مارپل هزار تومانی را گرفت
و آن را خوب وارسی و پشت و رو
کرد. وقتی مطمئن شد اسکناس
تقلبی نیست عینک استکانی
روی دماغش را جابه جا کرد و
کشدار پرسید: «مشکلت چیه؟»

سینه را صاف کردم.

ـ واللّه ننه مارپل، ما یه آبجی
داریم عین دسته گل. عین ماه.
اصلنی خود ماه. ممکنه شوما هم
اوصافشون رو شنفته باشین.
بگذریم، بیشتر تعریفش
نمی کنیم. فکر نکنین چون آبجیِ
ماس ازش خوب می گیم و به به
چه چهش می کنیم. آره، یه چند
روزیه یکی پیدا شده مزاحم
خواهرمون می شه. ما هم به
تلافی تصمیم گرفتیم یه دوایی
به خوردش بدیم و چپ و
راستش کنیم … دوس داریم سر
جاش بنشونیمش … می خوایم
این جونور، هم از هاریش بیفته و
هم بی خیال آبجی«مژی» ما
بشه.

خانم مارپل پرسید: «دوست
داری تبدیل به گربه اش بکنی؟
اگر می خوای گربه بشه معجونش
رو آماده دارم.»

من که همین طوری یک
چیزی پرانده بودم و از زبانم
کلمه ای در رفته بود، پرسیدم:
«یعنی، می شه شکل گربه؟»

ـ معجونش تازه س. همین
هفته پیش درستش کردم.

همه چیز به خودی خود و
خوب پیش می رفت.

شاد و شنگول گفتم:
«ننه مارپل، دس و پنجه تون درد
نکنه. لابد بهتون الهام شده
واسه من نیگهش داشتین. اگه
بدونین چقده ازش بدم می آد.
می خوام کاری کنین مث گربه آب
نکشیده میو میو کنه.»

خانم مارپل سری تکان داد
و گفت: «دنبالم بیا!»

به دنبالش رفتم. داخل اتاقی
شد که پر از شیشه و پاتیل و
خمره بود و بوی نا می داد.
خانم مارپل شیشه کوچکی را از
میان شیشه های کوچک و بزرگ
روی رف برداشت و به طرفم
گرفت.

ـ این همان معجون
«گربه گردان» است.

شیشه را گرفتم و با
کنجکاوی نگاهش کردم.
شیشه اش، از همان شیشه های
شربت سینه و سرفه بود. داخل
شیشه مایع سبز کدری بود که
بوی بسیار بدی می داد.

در این موقع خانم مارپل
پرسید: «کارش چیه؟»

همان طور که غرق تماشای
مایع داخل شیشه بودم گفتم:
«کارِ کی؟»

خانم مارپل با صدای
بلندتری گفت: «کار همین کسی
که قراره بشه گربه.»

ـ آهان! کارش؟ … چیزه …
پنجرگیره.

ـ اسمش چیه؟

ـ اسمش؟ سالاره.

خانم مارپل مکثی کرد و بعد
گفت: «

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.