پاورپوینت کامل قطره اشکی مدفون (داستان ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قطره اشکی مدفون (داستان ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قطره اشکی مدفون (داستان ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قطره اشکی مدفون (داستان ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۰
پیرزن، آستین های بلوز گَل
و گشادش را پایین کشید و با
گوشه چارقد بزرگش
صورت استخوانی اش را خشک
کرد. لبِ حوض نشست و
جوراب های سیاه و پشمی اش را
پوشید.
پتوی خاکستری و کثیف
جلوی چارچوب درِ اتاق که به
جای پرده زده شده بود، کنار رفت
و جوانی در حالی که خمیازه
می کشید و دستش را پشت
گردنش می کشید، از اتاق بیرون
آمد. گل لبخند بی نا و رمق
پیرزن شکفت.
ـ چه خوب شد، امروز زود
بیدار شدی ننه.
جوان چشم های پف کرده اش
را مالید. پیرزن آهی کشید و ادامه
داد: «نماز که نمی خونی که صبحا
زود بیدار شی، ننه.» جوان
بی توجه و خواب آلوده دو پله را
پایین آمد. از کنار پیرزن گذشت و
خودش را به توالت رساند. پیرزن
ول کن نبود.
ـ دیشب یوسف، یکی از
هم ولایتی هام مرده، باید برم
ببینم چه خبره؟
باز هم جوان جوابی نداد.
ـ یوسف مردِ خوبی بود، اما
چه فایده بنده خدا مثه من اینجا
توی این ده وامونده غریب بود.
اینجا هم که مردم سایه غریبه رو
با تیر می زنن.
صدای ناهنجار جوان که
اصلاً به قیافه اش نمی خورد، بلند
شد: «اینقد سَرِ صبحی حرف نزن
ننه. در و همسایه می شنون.»
این بار پیرزن جوابی نداد.
تازیانه های سرد صبحگاهی،
گونه های بی گوشت و پرچروک
پیرزن را سرخ کرده بود.
ـ هوا خیلی سرده، آب توی
دستت یخ می زنه. مواظب خودت
باش. ایشالا هفته دیگه عروسیته
… و اضافه کرد: «اگه نمیریم.»
جوان که بیرون آمد، کنار
پیرزن نشست، اما رو به حوض و
مشتی آب به صورتش زد و با
آستین گرمکنِ ورزشی اش
صورتش را پاک کرد.
ـ تو هم حرف می زنی ننه.
معصومه صد بار به من گفته. من
هم دویست بار به تو گفتم که
اون توی این خونه نمی آد. باید
یه خونه جدا گیر بیارم.
پیرزن به چهره جوان خیره
شد.
ـ منم صد بار به تو گفتم، نه
عیسی جان تو نمی خواد از اینجا
بری، بالاخره معصومه خودش
می آد، می آد به همین خونه. شاید
من توی همین چند روز مُردم،
کی می دونه، شایدم خودم رو
آتیش زدم.
سکوت جوان، بغض پیرزن
را سنگین تر کرد. جوان سکوت
سرد حیاط را شکست: «باز هم
حرف های همیشه …» و
برخاست.
ـ پاشو بیا چای بریز.
و راه افتاد. پیرزن در حالی
که زیر لب «یا علی» می گفت، از
جا برخاست و آرام آرام دنبال
پسرش راه افتاد.
ـ بعدا باید این برگای کف
حیاط رو جارو کنم.
جوان در حالی که داخل اتاق
می شد، گفت: «بذار همونجا کف
حیاط باشن.»
پیرزن زمزمه ای کرد و داخل
اتاق شد. هوای اتاق بر خلاف
بیرون گرم و مطبوع بود. سماور
کنج اتاق روشن بود و قوری
چینی روی آن قرار داشت. جوان
کنار والور وسط اتاق نشست و
دست هایش را مانند سایه بانی
روی سر چراغ گرفت. پیرزن
سینی استکان را از لب طاقچه
برداشت و کنار سماور نشست.
ـ می خوام یه چیزایی رو
برات بگم، عیسی جان.
چای تیره توی استکان
دوید. جوان هنوز خواب آلود و
پَکر بود.
ـ حتما این شایعاتی که توی
این ده پشت سر من هس
شنیدی ننه؟
ـ کدوم شایعه؟
پیرزن سینی را که استکان
چایی و قندان توی آن بود، به
طرف جوان هُل داد. استکانی نیز
کنار خودش گذاشته بود.
ـ همونی که راجع به همین
یوسفم هس. صَب کن … می گم.
جوان تأیید کرد: «بگو حرفت
رو.»
ـ موقعی که من جوون بودم،
خیلی خواهون و خواستگار
داشتم که یکیش همین
آقایوسفی بود که تا دیشب بیشتر
عمر نکرد. پدرم، خدابیامرز، از
میون همه اون خواستگارا، باباتو
انتخاب کرد. مرد بدی هم از آب
در نیومد، تنها عیبش این بود که
مال ده خودمون نبود و من
مجبور شدم پا به پاش بیام توی
این ده. همون موقع بود که
یوسف هم که پدر و مادری
نداشت توی این ده پیداش شد.
بقیه اش رو دیگه باید بدونی.
یوسف از اون موقع توی همون
خونه بی در و پیکر و توی یک
تابوت می خوابید و می گفت که
من مُردم. مردم به هوای اینکه
دیوونه س کاری به کارش
نداشتند. پدرت که به اون بدگمان
بود، چند باری باهاش دست به
یقه شد اما با ملاحظه اینکه
دیوونه س ولش می کرد، بعد
یوسف … واقعا دیوونه شد.
دیشبم مُرد، باید برم ببینم چه
خبره.
جوان که دیگر پکر نبود، با
صدای ناهنجارش گفت: «تو رو
سَننه.»
پیرزن قندی توی استکان
زد و در دهانش گذاشت.
ـ اگه من که هم ولایتی شم
نَرم، توقع داری اهالی این ده
برن و جمع و جورش کنن؟
جوان جوابی نداد. چایش را
سر کشید و از جا برخاست و به
اتاق دیگر رفت. پیرزن هم
چایش را سر کشید و دوباره
استکانش را زیر شیر سماور
گذاشت و چای دیگری برای
خودش ریخت. جوان در حالی که
لباس پوشیده بود از اتاق بیرون
رفت.
ـ کجا ننه؟
جوان جلوی آینه روی دیوار
ایستاد و سؤال زن را باز هم
بی جواب گذاشت. دستی به
موهایش کشید و برگشت و از
اتاق خارج شد … .
* * *
پیرزن با کمری خمیده در
حالی که چادری گلدار با زمینه
سیاه بر سر داشت، از خمِ کوچه
پیچید. حالا یک سپیدارستان بود
و چند تا خانه نقلی بین سپیدارها.
پیرزن ایستاد. نفسی تازه کرد.
خانه یوسف بین دو سه خانه
دیگر درب و داغان تر بود. در
حالی که بقیه خانه ها با
سپیدارهای بلند منظره ای زیبا
ساخته بودند، خانه درب و داغان
یوسف با آن دیوار فرو ریخته اش
توی ذوق می زد.
پیرزن در حالی که از درد
پاهایش به ناله افتاده بود، راه
افتاد. به خانه یوسف خیره شده
بود که به جای دیوار فرو ریخته
جلوی خانه، چند جعبه چوبی
روی هم چیده بود. باد که در
گیسوان آشفته سپیدارها
می پیچید، تکانی می خوردند و
تعظیم می کردند. چند کلاغ سمج
به شاخه چسبیده بودند و در
مقابل باد استقامت می کردند.
پیرزن جلوی جعبه های چوبی
ایستاد. جعبه ها که هم دیوار خانه
بودند و هم درِ خانه، بی نظم روی
هم ریخته بودند. زنی از پشت
سپیدارها پدیدار شد. پیرزن را که
دید مکثی کرد. پیرزن، حزین رو
به زن کرد.
ـ نعش رو کجا بردین ننه؟
بردین قبرستون؟
زن چهره اش را با چادر کیپ
گ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 