پاورپوینت کامل ماجرای تلخ و شیرین نیمه شب ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ماجرای تلخ و شیرین نیمه شب ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماجرای تلخ و شیرین نیمه شب ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ماجرای تلخ و شیرین نیمه شب ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۲۴
به نام آنکه روز را برای فعالیت و تکاپو و – شب را برای آرامش قرار داد.باز هم سلام! می دانم که تازه از خواندن
نامه قبلی ام فارغ شدی و نفس راحتی
کشیدی، اما متأسفانه باید بگویم که این
صحنه را باید به تصویر می کشیدم، تا تو هم
از اتفاقات خانه که در غیاب تو رخ می دهد،
بی اطلاع نباشی و من هم کمی با تو درد دل
کرده باشم.
نمی دانم از کجا شروع کنم، چون شروع
اتفاق، چندان واضع و روشن نبود و یا اگر بوده
من در خواب بودم و وضوح و روشنی اتفاق را
تشخیص ندادم.
خوب! خدمت خواهر دور از وطنم عرض
کنم که ماجرا از اینجا شروع شد که شب بود و
همه خوابیده بودیم و من در رؤیای شیرینِ
خواب داشتم به آرزوهای دست نیافتنی ام
می رسیدم، که ناگهان احساس کردم به شدت
در حال تکان خوردن هستم. اول فکر کردم
که زلزله آمده، اما نه، چون هیچ صدای جیغ و
هیاهو و یا ریزش ظرف و ظروف و دیوار
نمی آمد، فهمیدم این بلا به زلزله مربوط
نیست. با اینکه تصمیم گرفته بودم دوباره به
دنیای خواب های شیرینم برگردم و در این
تصمیم هم مصمم بودم، اما شدت این زلزله
ساختگی خیلی بیشتر از آن بود که اجازه
خواب را به من بدهد. لای چشمانم را باز
کردم، مامان بود که به این شدت مرا تکان
می داد. (فکر می کنم یاد روزهای
گهواره نشینی من افتاده بود.) و با هول و
هراسِ همیشگی چیزهایی را به من می گفت.
البته من از همه چیزهایی که می گفت، فقط
یک کلمه را فهمیدم و آن هم «آب» بود. با
صدای بلند و خواب آلودی پرسیدم: «آب چی
شده؟» که مامان با سرعت غیر قابل
پیش بینی و فوق العاده مرا در یک ضربه فنی
از رختخواب بیرون کشید و از بهارخواب به
داخل اتاق برد. قبل از اینکه زیر یک خم مرا
بگیرد و به جای دیگری پرتاب کند، سعی کرد
قضیه را به من بفهماند. من که منتظر خبر
غیر منتظره و بدی بودم، خودم را آماده کردم
و با ترس به مامان خیره شدم، البته در
تاریکی محض که فقط سعی می کردم مامان
را با اشیاء دیگر خانه اشتباه نگیرم. خلاصه
مامان بعد از آمادگی کامل برای حرف زدن،
گفت: «صداتو نبر بالا، تقریبا نود درصد لال
باش و فقط به حرف هایی که می گم گوش بده،
خونه رو آب برداشته.»
دیگر باورم شده بود که بلایی نظیر سیل
آمده و به قول مامان خانه و زندگی را برداشته
و برده، با همان صدای گرفته و خواب آلود
پرسیدم: «مگه دیشب بارون اومده؟» که
مامان با چشم غره عجیبی که در تاریکی
ترس بیشتری داشت، ادامه داد: «هیس! بیا
اینجا تا بهت بگم. دیشب آب کولر باز مونده
و شلنگ کولر از پنجره نورگیر افتاده توی
آشپزخونه!» تازه متوجه عمق فاجعه شدم.
تصورش را بکن، آشپزخانه را آب برداشته بود
و بعد هم به خاطر اینکه آشپزخانه بالاتر از
هال بوده، سرازیر شده توی هال و حسابی بلا
سرمان آورده بود.
آخ! منیره، از کجای ماجرای آغاز شده
برایت بگویم؟ هنوز در کوچه خیابان های
خوابم بودم، که دیدم مامان تِی را از حیاط
خانه آورد و داد دست من! البته من فقط تِی را
لمس می کردم. به خاطر اینکه فرمانده
عملیات اجازه روشن کردن هیچ چراغ،
روشنایی، مهتابی و حتی شب خواب را نداده
بود، چون امکان داشت آقاجون از موضع و
عملیات در حال انجام مطلع شود و خودت
بهتر می دانی تا چند روز غرولندها را باید
تحمل می کردیم.
من در تاریکی فقط سعی می کردم قضیه
را حلاجی کنم، تا بفهمم که دقیقا چه بلایی
به سرم آمده. چاره ای نبود. در یک عمل
انجام شده قرار گرفته بودم و باید ادامه
می دادم.
بالاخره خسته شدم و به سمت یکی از
پریزهای برق حمله بردم، که مامان دستم را
کشید و با من شروع به جرّ و بحث کرد. آن
هم از همان جرّ و بحث هایی که فقط درد دارد
و کمتر صدادار است. خیلی عصبانی بودم که
در آن تاریکی باید کارهایی را انجام دهم که
در روشنایی به زور انجام می دادم. اما برای
اینکه زیاد قضیه به تیپم برنخورد و مرا دچار
سرخوردگی اجتماعی نکند، سعی می کردم که
به مامان حق بدهم و با یک رفتار کاملاً
معمولی و سرشار از آرامشِ تصنعی، او را
درک کنم. چاره دیگری نداشتم. مامان هم
برای اینکه داغ جرّ و بحث را به دلم نگذارد،
یک شمع بی حالِ فِس فسو را روشن کرد و به
کار ادامه داد.
همه فرش ها و وسایل آشپزخانه خیس
شده بود. حتی ظرف و ظروف ها هم
بی نصیب نمانده بودند و شلنگ آب از بالای
پنجره حسابی همه جا را شستشو داده بود.
من و مامان، شلپ شلوپ پاها را روی امواجی
از آب دریاچه تازه پدید آمده می گذاشتیم و
مثلاً اوضاع را به نفع خودمان تغییر می دادیم.
مامان با جارو، من هم با تِی! خلاصه چه
دردسرت بدهم؟ آب های خلیج فارسِ هال را
به سمت تنگه هرمز چاه هدایت کردم و
مامان هم آب های دریای عمانِ آشپزخانه را
به اقیانوسِ هندی که با تِی کشیدن من جلوی
پله آشپزخانه به وجود آمده بود. وقتی تمامی
آب ها جمع آوری شد، شروع به خشک کردن و
پاکسازیِ منطقه جنگی کردیم، در حالی که
فرش و موکت خیس آشپزخانه را یک گوشه
گذاشتیم. من شده بودم «لورِل» و مامان
«هاردی»! چون هر از چندگاهی از پشت به
همدیگر می خوردیم و فکر می کردیم که روح
است. مخصوصا در آن تاریکی و هوایی که
تقریبا شرجی شده بود. در آن لحظات به غیر
از اینکه به هوای خنک و رختخواب نرم و
راحت و تویی که حتما در آن موقع در خواب
خوشِ خوابگاه بوده ای، به چیز دیگری فکر
نمی کردم و چقدر می خندیدی اگر مرا در آن
حال می دیدی.
هر چند لحظه یک بار در خیالاتم به
آقاجون فکر می کردم و با خودم می گفتم که
چقدر خوب می شد اگر آقاجون مثل «ژان
والژان» می آمد و من را که دیگر به هیبت
«کُزِت» بیچاره در آمده بودم، نجات می داد.
اما همه اش خواب و خیال بود و من تصمیم
گرفتم که خیلی در خیالات فرو نروم، چون
بازدهی کار پایین می آمد و ناچارا کار تا صبح
ادامه می یافت. اما ناگهان فکر دیگری به
ذهنم خطور کرد. ما یک سرباز را از یاد برده
بودیم و او هم داداش کوچیکه بود. از این
فکر، لبخندی بر لبانم نقش بست و به سرعت
تِی را رها کرده و به سمت حیاط شیرجه رفتم،
که مامان از پشت، یقه ام را مثل جنایتکاران
جن
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 