پاورپوینت کامل من هم فریب خوردم … ۳۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل من هم فریب خوردم … ۳۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل من هم فریب خوردم … ۳۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل من هم فریب خوردم … ۳۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۱۴
از هم تابستان گرم از راه رسید؛ هوای
گرم و شرجی! باز هم یک لیوان آب خنک که
وقتی از راه می رسی تنها چیزی است که تمام
خستگی ات را با خود می برد. امتحانات هم
تمام شد! امروز رفته بودم تا کارنامه ام را
بگیرم و بعد هم با دوستانم خداحافظی کنم.
وقتی جواب امتحان ها را گرفتم از خوشحالی
بال در آورده بودم. دلم می خواست به هر
بهانه ای کارنامه ام را به همه نشان بدهم.
با دوستانم از مدرسه بیرون آمدیم. خیلی
از آنها قرار نبود که دیگر ادامه تحصیل
بدهند، اما من و چند تای دیگر مصمم بودیم
که حتما در کلاس های پیش دانشگاهی
شرکت کنیم. هر کدام مان دوست داشتیم تا
حسابی درس بخوانیم و آن را راهی برای
رسیدن به آینده ای پربار می دیدیم. وقتی که
به ایستگاه اتوبوس رسیدیم، دو، سه نفری
بیشتر نبودیم و بقیه هر کدام خداحافظی
کردند و راه خودشان را رفتند. وقتی که بقیه
دوستانم از اتوبوس پیاده شدند، روی یک
صندلی خالی نشستم و به فکر فرو رفتم. دلم
می خواست وقتی که به خانه می رسم چند
ساعتی را بخوابم. تازه امتحان ها تمام شده
بود و من می توانستم نفس راحتی بکشم و از
فرصت هایی که به خاطر تابستان پیش
می آمد، استفاده کاملی ببرم. قبل از اینکه
نتایجم را بگیرم، فهرستی تهیه کردم و برای
تابستان برنامه ریزی کردم تا بتوانم علاوه بر
استراحت فرصتی را برای مرور درس ها
داشته باشم. پدر و مادرم گرچه فقط به قبول
شدنم اکتفا می کردند اما حتما از دیدن تلاش
من برای موفقیت لذت می بردند. آنها با
داشتن پنج فرزند کوچک و بزرگ دیگر
فرصت رسیدگی و دقت در امور مرا نداشتند.
دو خواهر بزرگم و برادر کوچکم هم به این
وضع عادت داشتند و سعی می کردند که
خودشان بدون نیاز به دیگران مشکلات شان
را حل کنند. من هم منتظر هیچ تشویق یا
ترغیبی نبودم و دلم می خواست همه کارهایم
را خودم انجام بدهم و به خودم متکی باشم.
اما این احساسات همیشگی نبود و وقتی که پا
به سن نوجوانی گذاشتم، همه چیز فرق کرد.
خواسته ها و علاقه هایی از من می جوشید که
تا به حال به آن، فکر هم نمی کردم.
خواسته هایی که نمی دانم از کجا آمده بود و تا
کی ادامه داشت؟ دلم می خواست پدر با
بهترین ماشین جلوی درِ مدرسه منتظرم
باشد، یا مادر با لباس های زیبا و به اصطلاح
مُد روز به مدرسه بیاید و خودش را به رخ
دوستانم بکشد و یا هر روز لباسی جدید
بپوشم. جالب اینجا بود با اینکه از وضعیت
خانواده ام خبر داشتم و تلاش پدر را برای
خوشبخت شدن مان می دیدم، اما قادر به فرو
خوردن خواسته هایم نبودم. کم کم کسل شدم.
از اینکه نمی توانستم به تقاضاهایم برسم، و
هیچ کس هم برای آنها اهمیتی قائل نبود،
عصبانی بودم. بارها با ناراحتی از خودم
می پرسیدم چرا خانواده ما مثل خانواده دوستم
«سحر» کم جمعیت نیست و چرا بین ما و
دیگران این همه فرق است. دلم می خواست
تمام خواسته های کوچک و بزرگم برآورده
شود. دیگر غذاهای خوشرنگ و بوی مادر
برایم بی مزه شده بود. من چیز دیگری
می خواستم. دلم می خواست وقتی وارد خانه
می شوم، میز غذا را به بهترین نحو با گل های
رنگارنگ و ظرف های گرانقیمت چیده باشند.
من هم مثل شاهزاده ها برای خوردن غذاهای
متنوع از خودم بی میلی نشان بدهم. گاهی
اوقات از این احساسات مسخره و مضحک
خنده ام می گرفت. اما نمی توانستم با وضعیتی
که داشتم خودم را راضی کنم. دیگر وقتی
برای خرید از خانه بیرون می رفتم، هیچ کس
را همراهم نمی بردم. از اینکه از زندگی ام برای
دوستانم بگویم، احساس بدی داشتم. هیچ
کس هم در خانه متوجه انقلاب درونی من
نمی شد. بیشتر شب ها به خاطر خواسته هایی
که نه به آنها می رسیدم و نه جرئت بازگو
کردنش را داشتم، گریه می کردم و آرزو
می کردم که تمامی زندگی ام خواب باشد و من
صبح که از خواب بیدار می شوم، به زندگی
تشریفاتی خودم برمی گشتم؛ اما نمی شد. کم
کم همه چیزِ پدر و مادر، حتی طریقه لباس
پوشیدن شان هم برایم غیر عادی بود. از
حرف زدن شان، خندیدن شان و حتی از
چهره های شان هم ایراد می گرفتم. نمی دانم
که آنها در آن لحظه در مورد من چه فکر
می کردند. اما برایم مهم نبود. من این زندگی
را دوست نداشتم و از آن راضی نبودم.
متأسفانه در آن لحظات حساس، هیچ
کس کنارم نبود و من تنهای تنها تمامی
هیجانات مخصوص نوجوانی را پشت سر
می گذاشتم، و کم کم به یک دختر خیالاتی و
مغرور تبدیل شدم.
از آن روزها خاطرات زیبایی ندارم و
همیشه از به یاد آوردن، ناراحت و دلگیر
می شوم. اما هر بار با یک جرقه کوچک به یاد
آن روزها می افتم. حتی چند دقیقه پیش وقتی
خانمی با پسربچه کوچکش که بستنی
چوبی اش را با ادا و اصول خاصی می خورد
دیدم، خاطره تلخ آن روزها مثل برق و باد از
جلوی چشمانم گذشت.
تابستان بود که کارنامه ام را گرفتم و با
دوستانم از مدرسه بیرون آمدیم. قدم می زدیم
و از برنامه هایی که در تابستان داشتیم،
می گفتیم. هوا داغ بود و رطوبت زیاد، تشنگی
را به جان مان انداخته بود. به پیشنهاد یکی از
بچه ها رفتیم تا به مناسبت آخرین روز مدرسه
دور هم بنشینیم و بستنی بخوریم. وارد یک
بستنی فروشی که درست سر خیابان مدرسه
بود، شدیم. دور یک میز نشستیم و مشغول
حرف زدن شدیم. قبل از اینکه بچه ها
سفارش بستنی بدهند، دوباره در خیالاتم فرو
رفتم و برای اینکه به دیگران خودی نشان
بدهم، در حالی که نگران پول کیفم بودم، با
غرور به دوستانم گفتم که هر چه دوست
دارند، سفارش بدهند، چون همگی مهمان
من هستند. این کارِ من برای بچه ها عادی
بود، چون بارها آنها را به حساب خودم مهمان
کرده بودم. وقتی که موقع پرداخت پول شد،
من رفتم تا حساب کنم. آقایی که پشت
پیشخوان بود با خوشرویی شروع به صحبت
کرد و اصرار داشت که پول را حساب نکند و
چند بار پشت سر هم از من به خاطر اینکه
بعد از مدت ها به مغازه شان رفته بودیم، تشکر
کرد. تعجب کرده بودم. چون طوری با من
صحبت می کرد که گویی مرا می شناسد. من
هم به خیال خودم داشتم طریقه نزاکت و ادبم
را می رساندم. لبخندهای پی در پی، تعارفات
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 