پاورپوینت کامل بم شهر بی سقف، شهر زخم،شهر غم ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بم شهر بی سقف، شهر زخم،شهر غم ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بم شهر بی سقف، شهر زخم،شهر غم ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بم شهر بی سقف، شهر زخم،شهر غم ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
«گزارش خبرنگار اعزامی پیام زن به
منطقه زلزله زده بم»
آن سوی غروب ماه، در چند متری طلوع
خورشید، دیوارها، مرز بین کودک و مادر شد.
مادر در زیر سایه عشق فرزند، دستش را روی
قلب او گذاشت؛ ناگهان طوفان مصیبت بار
روزگار، قلب کودک را به دست مادر سپرد و
دست مادر، کودک را به خدا تقدیم کرد.
چه سپیده دمی بود؛ خورشید ارگ هنوز
سر برنیاورده، در شفق خون مردمان بم
غروب کرد و ما با صدای شیون دخترکان
پریشان روی و آشفته موی از خواب پریدیم.
دیوارها شکسته بود و سقف ها فرو ریخته؛
و ما در میان ویرانه ها، همه چیز را
بر باد رفته دیدیم. زندگی، آرامش، آرزو،
امید و … .
پدرها مردند، مادرها به خاک شدند؛
مصیبت و مرگ و آوارگی و بی خانمانی از گرد
راه رسید. گرد یتیمی، گرد بی پدری، گرد
بی مادری، گرد بی برادری، گرد بی خواهری و
گرد بی همزبانی بر چهره شهر پاشیده شد.
آنهایی که رفتند، رفتند و آنهایی که ماندند،
پریشان، مصیبت دیده، داغدار، خاکسترنشین و
آواره در میان آوارها برای جستجوی
عزیزان شان و اجساد آنها ماندند.
همه جا صدای لا اله الا اللّه و بعد جسد.
من از خواب پریدم. مگر نه اینکه بم خانه
من بود. دیده بودم همسایگانم با
دست هایشان، خشت ها و گل ها را بر روی هم
چیدند و سقف را که پرده آخر بود و نگاه
آسمان را از آنان جدا می کرد برای آرامش
کشیدند. اما خانه آنان، خانه من، امن نبود.
خشت ها و گل ها فرو ریخت و خانه، سرایی
برای آرامش ابدی شد.
فرودگاه بم، دومین روز زلزله
فرودگاه بم که تا پیش از این، حداکثر دو
پرواز در هفته داشت، در اولین شب پس از
وقوع زلزله تا سپیده دم بیش از ۲۰۰ پرواز
داشته است. این را یکی از مسئولین می گوید.
سالن های فرودگاه، در اثر زلزله آسیب
دیده اند، دیوارها ترک خورده و بخشی از سقف
فرو ریخته است. با این همه هر دو سالن
فرودگاه مملو از مصدومین حادثه است و
نیروهای مردمی و نظامی در تلاشند تا
مصدومین را مرتبا به فرودگاه برسانند و آنها
را برای درمان به بیمارستان های شهرهای
دیگر منتقل کنند.
چهره های جوان در قالب گروههای امداد
در داخل فرودگاه وول می خورند.
«به شهر بم خوش آمدید.» تابلو
منحنی شده است.
شهر مثل جنگلی از آوار شده است. به
عمق جنگل نمی توان رفت. باید راه را در
همان خیابان بگیری و بروی. تنها خانه های
کنار خیابان در دسترس است. نخل ها
مانده اند. پس طبیعت، بی رحم نیست. ما به
دست خودمان خانه ها را آوار کرده ایم.
کسی که برای اولین بار پس از زلزله وارد
شهر شده نمی تواند باور کند آن شب سوت و
کورِ اول را. و الان شهر شلوغ است. انگار
هزاران توریست وارد شهر بم شده است.
ترافیک بیداد می کند. زندگی وارد شهر شده
است. اما چه زندگی … .
به دنبال حرف و سخنی از شب گذشته ام.
غم بم چهره ها را خاک آلوده کرده است. در
همین مدت کوتاه زنی بر آواری بی رمق و
ناامید نشسته است. از شب اول حادثه
می گوید: شب حادثه، در تاریکی به صبح
رسید. صدای ناله های دلخراش همه مردمی
که کمک می خواستند و صدای ضجه کسانی
که زخمی بودند و زخم دیگری در دل از مرگ
عزیزشان داشتند، حزن انگیز بود. اما هیچ
کس نبود. فریاد از میان آوارها به عرش
می رسید و آنچه که باید در همان ساعات
اولیه اتفاق می افتاد یا حداقل پس از ۲۴
ساعت، اتفاق نیفتاد. همه فقط فریاد می زدند،
فریاد … .
در شهر همه گیج و بلاتکلیف و
سرگردانند. مردان و زنان و کودکان باقی مانده،
از زلزله خسته و مضطرب، بر آوار خشم
طبیعت نگاه می کنند. هموطنان بسیاری
داوطلبانه بدون هیچ گونه آموزش و
برنامه ریزی برای کمک رسانی، خود را به بم
رسانده اند. در شهر، ستاد اطلاع رسانی و
آموزش و اعزام داوطلبان چه متخصص و چه
غیر متخصص وجود ندارد. تمام ارگان های
دولتی، کارمندان خود را از سراسر کشور به
شهر بم اعزام کرده اند.
در شهر بوی خاصی پراکنده است؛ بم
صاف است. خانه ای ندارد. حالم دگرگون
است. احساس خفگی می کنم. بوی تعفن
می آید. نام خیابانی را که در آن قدم می زنم،
نمی دانم. اکنون در بم هیچ کس نمی داند
کجاست. انتها و ابتدای بم با هم فرقی ندارد.
قبرستان را از هر طرف نگاه کنید یک شکل
است. ماشین های له شده از آوار دیوارها و
اجساد زیر خاک که چند صد کیلو آوار را بر
دوش می کشند شانه هایم را به درد می آورد.
بوی خاک، بوی دود، آتش، بوی سوختن نخل
خرما به مشام می رسد. احساس خفگی
می کنم. صدای گریه کودکان در فضا پراکنده
است. محشری است. فریاد کمک خواهی
مردم گیجم می کند. همه کمک می خواهند.
خواهش می کنند. فریاد می زنند و گاهی غر و
لندی می کنند که با دوربین چه می توانید
بکنید، دوربین را کنار بگذارید بیایید جسدها را
از زیر آوار بیرون آوریم و من صدای فرو
ریختن دیوارهای کاهگلی را دوباره می شنوم.
دستان کوچکی با همراهی دستان مردی
آواربرداری می کند. او داوود است با عمویش.
در جست و جوی پدر و مادر و خواهران و
برادرانش است. او با دستان کوچکش با خاک
بازی می کند. تلاش بی فایده است. باید
منتظر بود کسی بیاید که بیلی داشته باشد.
پیرزنی بالای جسد خونین پسرش منتظر
ماشین یا مرکب و وسیله ای است تا او را به
جای امن ببرد، جایی که دیگر آواری بر روی
او نریزد. او «عیسی عیسی»کنان، مویه
می کند و می خواند: «نوگلم، وای وای! عیسی
عزیزم، وای وای، عزیز مادر، وای وای.» اما
هیچ کس صدای او را نمی شنود. اینجا محشر
است و باید هر کسی به فکر بازماندگانش در
زیر خاک باشد. مادر عیسی سه نوگل دیگر در
زیر خاک دارد اما دستانش بی توان است و
یارای کندن زمین را به تنهایی ندارد.
اشک از چشم دوستان خبرنگار و عکاس
سرازیر شده است. یکی از آنها دوربین را رها
می کند، به سراغ مادر عیسی می رود تا شاید
کمکی کند. قدرت و تاب عکس گرفتن از بقیه
سلب شده است. دوربین ها را «لاک» می کنند
و آوارها را با چشم می کاوند. حجم فاجعه
بسیار بزرگ است. در دید نمی گنجد.
سگ های خارجی با اولین گروه امدادگران از
راه رسیده اند. فکر نمی کنم با این حجم،
سگ ها، بتوانند از عهده «زنده یابی» یا
«جسدیابی» بربیایند.
دست ها آجرها را پرت می کنند. رمق از
دست و پای ما گرفته شده است. در هر
خرابه ای بغضی می ترکانیم. کمتر بیننده ای
باور دارد که اینجا یک زمان شهر بوده است.
دیدن آوارهای فرو ریخته و گمانِ بودنِ
انسان هایی زیر آن آوارها دل هر آدمی را
می شکند و قلب را می فشرد. باید نرم و
آهسته قدم برداشت. مبادا که کسی در زیر
پای ما جان بسپارد. شهر شلوغ تر شده است.
حضور امدادگران داخلی و خارجی، شهر را
شلوغ تر می کند. اما شهر، خاموش، ویران و
بُهت زده است. درهم ریختگی، حجم و وسعت
فاجعه را می نمایاند. نمی دانم این همه آوار
را چه کسی و یا چه کسانی می خواهند
جابه جا کنند در حالی که صدای نفس از زیر
آوار می آید.
چادرهای هلال احمر یکی پس از
دیگری عَلَم می شوند. بازماندگان مبهوت
زلزله، به امید و انتظار خبری از عزیزان در
خاک شان در سرمای کویر در کنار خرابه های
خانه شان، سکنی می گزینند و چشم به خاک
می دوزند که شاید صدای نفسی را از لابه لای
آوار بشنوند. این صحنه ها غمی جانکاه را در
کام فرو می ریزد.
پنجره ای شکسته و فرو ریخته در آوار
مرا به یاد شعر نیما می اندازد:
«و درون دردناک من زیر دیگر گونه زخم
من می آید پُر
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن
پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی
بچه ها، زن ها
مردها، آنها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من در این ساعت
سراسر کُشته گشتند.»
قدم زدن در شهر بم حتی برای کسانی
که با جنگ آشنا هستند، نیز زجرآور است.
بوی مرگ فضا را پر کرده است. شهر به شش
منطقه تقسیم شده است. اما تحرک و رفت و
آمد تنها در دو منطقه جریان دارد. مناطق
دورافتاده و کوچه هایی که باریک بوده اند اصلاً
در دسترس نیستند.
لودرها، بیل ها را به دل خاک انداخته اند و
از خرابه به خرابه ای دیگر می رود. جایی
می رود که متقاضی داشته باشد و کسی با
خواهش و تمنا آن را به خرابه فرا خواند.
راننده لودر، بیل را به عمق خاک می اندازد،
همان جا که سگ نشان داده است و بعد بیل
بالا می آید. بیل مکانیکی، تنها دست علی را
با خود آورده است. مادر فریاد می زند و «علی
علی»گویان پخش زمین می شود. باقی مانده
تن علی را اژدهای زلزله بلعیده است … .
بچه های خبرنگار، امدادگران، باقی مانده
همسایگان همه گریه می کنند.
سوار اتوبوس می شویم؛ باید به منطقه
دیگر برویم. این منطقه با آن منطقه چه فرق
دارد. ابتدا و انتهای قبرستان یکی است. شهر
صاف صاف است. خاک است و آوار. پس آن
منطقه هم این منطقه است.
چادرهای هلال احمر بین خانواده ها در
اینجا هم توزیع شده است و دارد برپا می شود.
بوی عجیبی می آید. آزاردهنده است. مردم در
حریم خیابان منتظر کمک های امدادرسانان
هستند تا چادرها را از میراث به جا مانده از
زلزله و کمک های مردمی پر کنند! آب معدنی،
تلی از انواع و اقسام نان ها، نوشابه، صابون،
پوشک بچه، پتو، عروسک و … .
یکی از امدادرسانانِ زن، با جعبه ای از
عروسک به دخترکانِ جا مانده از زلزله،
عروسک تعارف می کند. در صورت های
خاک آلودشان، نمی شود برق شادمانی
چشمان شان را کتمان کرد. یکی از افراد گروه،
پوزخندی می زند و زیر لب می گوید از این
عروسک ها، زنده اش در دل خاک زیاد است.
او نمی داند عروسک های زیر خاک موهایشان
دیگر صاف نیست. تمیز نیستند، لب هایشان
گلگون نیست. آنها کبود شده اند. آخر
مادرشان دو روزی است که موهایشان را
شانه نزده است.
اذان ظهر است. باید به پایگاه
خبرنگاران، تیپ ۱ سیدالشهدا برویم. در بم
همه ادارات تبدیل به چادر شده اند. اداره راه،
هلال احمر، ارشاد، مخابرات و … به دنبال
اداره هواشناسی می گردم. ظاهرا بم،
اداره هواشناسی نداشته است و شاید هم
بوده، نمی دانم!
بعد از بازی کردن بچه ها با کنسرو لوبیا و
تُن ماهی و دست دست کردن آنها با این
پدیده سرد، بی اشتهایی ناشی از دیدن
صحنه های شهر، دوباره یادآور می شود.
دوباره شهر را مرور می کنیم
«بعد از گذشت دو روز از زلزله، کسی به
سراغم نیامد. زنگ هم نزدند. حالا فهمیده ام
هیچ کس زنده نمانده است. هر پنج نفرشان
مرده اند. اینجا در این خرابه هایند.» این
صدای زنی است که در بیمارستان کرمان
تحت مداوا و درمان بوده است و حالا آمده
است تا تن های زخمی و کبودشده و خسته
فرزندانش را از زیر آوار، مرهم بگذارد. دست
تنهاست. لودری نیست. بیل و کلنگ ندارد.
توان بیرون کشیدن ۵ نفر را از زیر خاک ندارد
و از طرفی بی قرار است. تا کی منتظر نوبتش
برای لودر یا بیل صبر کند. از ما کمک
می خواهد. دو تا از عکاسان، دوربین را کنار
می گذارند. آجرهای شکسته و خاک را با
دستان شان کنار می زنند. تمام شدنی نیست.
مگر تمام می شود؟ آخر خانه او دو طبقه بوده
است. بچه ها در طبقه اول، همه خوابند! با
بیرون آمدن یکی از آنها شمارش پیرزن
همسایه به ۱۶۹ تا می رسد. او از دیروز تا
به حال به چشمش ۱۶۹ جسد همسایه ها را
دیده است … .
بچه ها عکس می گیرند، ثبت می کنند،
می گریند، زار می زنند.
دیدن یاریگران از ملیت ها و کشورهای
مختلف، اشک در چشم می نشاند و وجدان
خفته خیلی ها را بیدار می کند. زنده باد
انسانیت! انسانیت هنوز نمرده است.
خانواده هایی که در چادرها اسکان موقت داده
شده اند، زباله هایی که در همین دو روز در
اطراف شان پراکنده شده است، نبود
دستشویی و توالت و آب مصرفی و سایر
مسائل بهداشتی، هوا را متعفن کرده است.
صدای صلواتی توجه همه را به خود
جلب می کند. هر صلوات یعنی تولد مرده ای از
شکم خاک؛ و ما چه بی رحمیم که از این
ویرانه و خاک به ویرانه دیگری سرک
می کشیم و صلوات سر می دهیم؛ و یا به دنبال
صدای صلوات می گردیم. به نظر می رسد بم،
روزهای زیادی صدای صلوات را تکرار خواهد
کرد. لودرها محدودند، پوزه سگ ها زیاد به
خاک مالیده می شود. آنها هم جان دارند
خسته می شوند، مرغ و خروس های زیر آوار
آنها را گاهی گول می زنند!
باز هم صدای صلوات، دختر همسایه سر
تا پا کبود از دل خاک بیرون می آید، موهایش
پریشان است و یک چشمش از جایش بیرون
زده است. صلوات! مرده و زنده فرق نمی کند.
همه از خاک، تولد می خواهند. همه به دنبال
گمشده شان هستند. از آوار، جسد می خواهند.
آنها خوب می دانند پس از چند ساعت زندگی
زیر آواری از خشت و خاک و بتون معنا ندارد.
احساس خفگی می کنم. نفسم بند آمده
است. در روستاها چه می گذرد؟ این وضعیت
شهر بم است که ترافیکی از کمک و
امدادرسانی را با خود دارد، روستاهای
دورافتاده از شهر چه وضعیتی دارند؟ مردی از
روستا خود را به شهر رسانده است. عجله
دارد. آمده است کفن ببرد. او می خواهد
عزیزانش را غسل بدهد. کفن بپوشاند. او
مسلمان است. باید آداب مسلمانی را به جای
آورد. به او می گویند پتو، چادر شب، ملافه،
همه کفن هستند، او زود برمی گردد. او نگران
اجساد عزیزانش است که روباه و کفتار و
سگ های ولگرد آنها را نخورند.
تقسیم امکانات رسیده و کمک های
مردمی نیز معضلی است. افراد پشت
ماشین ها می دوند. پتوها از کامیون پرت
می شوند. رقص رنگ های متفاوت پتو در فضا
و بی رنگی، صورت بازماندگان، ناهماهنگ
است. افراد یا خانواده هایی توانسته اند چندین
چادر و بسته های آب و غذا را انبار کنند، در
حالی که گروهی از مردم هنوز فاقد چادر و
امکانات اولیه هستند.
آفتاب در بم زود غروب می کند. هوا
تاریک شده است. سردی هوا خود را
می نمایاند. هنوز کسانی هستند که چادر
ندارند. به یکی از چادرهای زلزله زدگان
می رویم. از افراد خانواده هیچ کس آسیبی
ندیده است ولی فامیل، ۳۲ نفر مرده اند. خانه
آنها محکم بوده است. همان روبه روست و
آنها از میان چادر از آن محافظت می کنند. در
زیرزمین خانه، انبار خرما دارند. می گویند اگر
غافل شده بودیم دزدها دیشب بارشان را زده
و رفته بودند. آنها نگران غارت و دزدی
هستند و احتمال وقوع جنایت و قتل و
آدم ربایی و فروش زنان را که تا قبل از زلزله،
آمار بالایی در بم داشته، می دهند.
زن خانواده می گفت: «همان شب اول
خیلی ها از سرما مردند، و خیلی ها زیر آوار
جان دادند. شاید الان هم خیلی ها زنده باشند
زیر آوار. مردم روستاهای اطراف می آمدند و
برای نجات زندگان زیر آوار کمک
می خواستند. اما کسی نمی دانست چه کند.
همه زیر آوار، کس و کار داشتند. مشغول
کندن زمین با دست و بشقاب شکسته و بیل
بودند. آن شب خیلی ها از بی غذایی، سرما، با
یک زخم یا شکستگی دست و پا به علت
خونریزی جان دادند.»
به مقرّ اسکان برمی گردیم. با بچه ها
بحث مان آن شب تا ساعت ها بر سر همین
است. در هنگام وقوع این چنین حوادث که
ثانیه ها نیز اهمیت دارند و به دلیل نبود یک
سازمان متولی که بتواند در اسرع وقت وارد
عمل شود، معادلات به هم می ریزد.
بی نظمی هایی که در کمک رسانی در همان
روز مشاهده کردیم و یا برخی سوء
استفاده هایی که از کمک های نقدی و جنسی
مردم توسط افراد سودجو در شهر به چشم
دیدیم، دوباره مرور شد. اگر چه نهادها و
مکان های بسیاری برای کمک رسانی آمده
بودند، اما بیشتر آنها نقش جمع آوری هدایا و
کمک های مردمی را به عنوان یک واسطه به
عهده دارند تا نقش کمک رسانی و امداد
تخصصی. کما اینکه به وضوح دیدیم که در
همین جریان زلزله با این وسعت فاجعه، حتی
سازمان هایی مثل هلال احمر، به دلیل در
اختیار نداشتن کمترین امکاناتی مانند
هلی کوپتر، ماشین آواربرداری و … در
امدادرسانی، هزینه گزافی، چون جان انسان
را پرداخت.
روز دوم در بم
با چند پس لرزه امروز را زودتر آغاز
می کنیم. روز سوم زلزله است. زنگ مدرسه را
در بم نزده اند! چرا صبحگاه برگزار نشده
است؟ دعاهای صبحگاهی را احسان نخوانده
است. علی در پشت پرچین خانه شان به
انتظار امید، همکلاسی اش سرک می کشد تا
او را با صدای بلندی بترساند. شیر نیمه باز
حیاط مدرسه، چک چک آب و خون است.
امروز روز سوم است. بم، مشق هایش را
ننوشته است. دفتر حضور و غیاب معلم، دیگر
لازم نیست. بچه ها خودشان می دانند چه
کسانی غایبند و هرگز نمی آیند. معلم، مشق ها
را خط نخواهد زد. او می داند چه کسانی
مشق هایشان را نوشته اند و نمره کسانی را که
مانور زلزله را در مدرسه اجرا کرده اند، ۲۰ داده
است. پرچم مدرسه برافراشته است و مدرسه
ساکتِ ساکت. دفتر، کتاب های برگ برگ شده
مریم و زهره، کیف گم شده کوکب و لاله را
امروز بابای مدرسه به نشانه، روی آرامگاه
آنها خواهد گذاشت و نقاشی منیره که سفره
شب یلدای بم را کشیده بود، برنده جایزه
جهانی خواهد شد. ناظم مدرسه امروز برای
هیچ کس تأخیر نمی گذارد؛ می داند حسن
می خواهد چشمان پدرش را ببندد و گل نسا
می خواهد روی پتوی گُل گلی مادر آب
بریزد … .
روی تخته سیاه مدرسه که با دیوار، فرو
ریخته است، با گِل و گچ می نویسم: «زلزله
اینجا، زلزله آنجا، زلزله همه جا.»
شهر شلوغ است. خیلی ها امروز از راه
رسیده اند. بولدوزرها به کار افتاده اند. ترافیک
بیداد می کند. هزینه ماشین ها بالاست. در
شهر سوخت نیست.
کامیون های حامل مواد غذایی و دیگر
اقلام مصرفی و نیز هواپیماهای باری از
اقصی نقاط دنیا از راه می رسند. امدادگران
ژاپنی، اسپانیایی، آمریکایی، فرانسوی و
سوئیسی، توجه همه را به خود جلب کرده
است. تلاش و دلسوزی آنها به چشم همه
می آید. بی ادعا با کوله پشتی همراه لوازمی از
قبیل پتو، کیسه خواب، مواد غذایی، دستکش
و سایر ملزومات امدادی و بهداشتی، بدون
آنکه باری را به گروههای پشتیبانی ایرانی
تحمیل کنند، مشغول کار شده اند و این شاید
الگویی باشد جهت پی ریزی سازمان های
امدادی با قابلیت مانور بالا در کشور
زلزله خیز ما.
وضع شهر از نظر بهداشتی، در وضع
اسفباری قرار دارد. جوی ها آب گرفته اند و
بارش یک باران کافی است تا گرفتگی
جوی ها را به سیل بدل کند. نان با تمام
اَشکالش از نوع فانتزی گرفته تا سبوس دار
محلی مهریز در جوی های خیابان تلنبار شده
است. در توزیع مواد غذایی و کالاهای رسیده
هیچ گونه مدیریتی اعمال نمی شود. حجم این
مواد چندین برابر نیاز است اما ساماندهی این
مهم، صورت نمی پذیرد. هیچ نهادی، نهاد
دیگر را قبول ندارد. هر نهادی جداگانه عمل
می کند. رانندگان نیسان ها، کامیون ها و
وانت های حامل اجناس در صف طولانی
تخلیه بار سرگردانند. تخلیه کمک های
مردمی و پرت شدن و ولو شدن آنها در
دل خیابان های خاک آلوده، همه را متعجب
کرده است.
بولدوزرها همان طور به دل خاک چنگ
می اندازند. بوی تعفن همه جا را گرفته است.
کمتر کسی ماسک دارد. حتی امدادگران با
تقاضای کودکان، ماسک هایشان را اهدا
می کنند. سه دختربچه مشغول تماشای
بولدوزر هستند. چشمان هر سه عفونت کرده
است. سرفه هم می کنند و در میان خاک ها
وول می زنند. از من ماسک می خواهند اما
ندارم.
خانمی می گوید: هِی عکس نگیرید.
عکس و فیلم که درد ما را درمان نمی کند.
ما ماسک نداریم. توالت و دستشویی
نداریم و … .
این همه چادر و اجناس داخلی و خارجی
که برای ما مردم می فرستند به کجا می رود؟
چرا به دست ما نمی رسد و … .
احساس می کنم بوی نعش و مرده
می دهم. بوی جسد، بوی عفونت، عفونت
لاشه ای که از سرما ترکیده و در این ازدحام،
سردرگم و کلافه.
دختری نیمه جان در دامان مادر، در میان
خاک ولو شده است. مادر فریاد می زند:
«بچه هایم زیر آوارند. آنها را بیرون بیاورید.
آنها را باید غسل دهم. کفن کنم.» و بعد
آرزوی مرگ خود را می کند. «خدایا مرا بکش
چه روزهایی را دیدم …».
هزاران دست معجزه گر به خاک نشستند
و صاحبانش به هلاکت رسیدند. کودکان از
مادران جدا شدند، عشق ها به فنا رفت، سرما
بیداد کرد، استخوان ترکاند، اما مادران هماره
مادرند. حتی احترام نعش عزیزانش را دارد.
هوای ابری بم، امروز ترسی به دل همه
انداخته است. اگر باران ببارد. اگر آسمان،
برای بم گریه کند. چه می شود؟ این همه
نعش در زیر خاک و آوار، که امیدی به بیرون
آوردن شان تا هفته ها نیست، شسته خواهند
شد. باد خواهند کرد و … .
بوی نعش، بوی جسد در فضای شهر
پاشیده شده است.
زلزله هجی می شود. دوباره هجی
می شود. یخچال مچاله شده ای که عکس
«میکی موس» و چند عکس برگردانی را دارد
که دستان کوچکی چهره سفید آن را آذین
بسته بود، می گوید این تل خاک هم چند روز
پیش خانه ای بوده است. اما الان آنجا خانه
نیست. هیچ کس در خانه نیست. نمی شود درِ
خانه را کوفت. اینجا دیگر هیچ مادری در کیف
کوچک دخترکش لقمه نمی گذارد … .
خاله عذرا به این خانه چشم دوخته است
و برای خواهرش و سه فرزند او و شویش
می گرید. او دیگر درِ خانه خواهرش را
نمی کوبد. خواهرش خواب است.
چادری برای جمع آوری کودکان یتیم برپا
شده است. هلال احمر این چاد را برپا کرده
است. مسئول این چادر می گوید: «در همان
ساعات اولیه، چند کودک و نوزاد شیرخواره و
کودکان ۴ تا ۶ ساله شناسایی و به بهزیستی
کرمان منتقل شدند.»
مادری به دنبال فرزندش به چادر سر
می کشد. فرزندش آنجا نیست. در دو روز اول
که مشکلات زیادی در بم وجود داشت،
بسیاری از کودکان ثبت نشدند و در حال
حاضر معلوم نیست کجا هستند. همان روز،
یعنی روز سوم حادثه دوشنبه ۸ دی، اتوبوسی
حامل ۵۰ کودک از بم به سمت تهران حرکت
می کند که توسط پلیس راه اصفهان متوقف
می شود و راننده این اتوبوس دستگیر
می شود و کودکان به بهزیستی اصفهان
ارجاع می شوند.
از طرفی در همین دو سه روز اول حادثه،
بسیاری از کودکان از بیمارستان ها گرفته
شدند در حالی که نیاز جدی به مداوا داشتند.
مسئولین در این فکر هستند که با همکاری
نیروی انتظامی و بهزیستی، کودکان را باز
گردانند و برخورد جدی با باندها و بازپس
گرفتن کودکان از آنان را عملی کنند.
خون خشکیده شده در سر کودک، موهای
او را به هم چسبانیده و مادر بالای سرش
گریه می کند. هیچ کس، وقتی برای پانسمان
سر کودک ندارد. مادر نای رفتن ندارد؛ آخر
برادرانش و خواهرانش با شوهرش و دو
پسرش زیر آوارند. تا درمانگاه صحرایی، راه
دور است. مادر از خاک، دل نمی کَنَد.
بچه ای را امدادگران ب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 