پاورپوینت کامل وقتی به جای ماهی قورباغه می گیرند ۷۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
3 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل وقتی به جای ماهی قورباغه می گیرند ۷۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل وقتی به جای ماهی قورباغه می گیرند ۷۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل وقتی به جای ماهی قورباغه می گیرند ۷۸ اسلاید در PowerPoint :

>

او تا به خودش بیاید پدر و
مادرش بالای سرش بودند. پدر
کمربندش را دور مچ می پیچاند و
مادر جارویش را در هوا تکان
می داد. پدر با چشم های از حدقه

در آمده داد کشید:

ـ «نوروز!»

نوروز با رنگی پریده و
صدایی لرزان جواب داد: «ها،
بله، بابایی!»

ـ این دختر چی می گه؟

ـ کدوم دختره رو می گی،
بابایی؟

ـ مادر جارویش را تا نزدیک
صورتش بالا آورد و آن را تکان
داد:

ـ خودت رو به اون راه نزن.
مگه ما توی این خونه چند دختر
داریم؟

نوروز در حالی که یک
چشمش به جاروی مادرش و
یک چشمش به کمربند پدرش
بود جواب داد: «ها، بله، ما تو این
خونه یک دختر بیشتر نداریم که
الهی نداشتیم.»

پدر با بی حوصلگی سرش را
تکان داد:

ـ پرسیدم «شازده بیگم» چی
می گه؟

نوروز به تته پته افتاد:

ـ مگه چیزی گفته … چیزی
گفته؟ یعنی چی چی گفته؟

مادر با ابروهای لنگ به
لنگ جارویش را محکم تر در
دست فشرد و گفت: «می گه
می خوای زن بسونی، اونم یکی
از اون دخترای دانشگاهتونو
راست می گه؟»

نوروز قیافه ای به خود گرفت
گویی از همه جا بی خبر است.

ـ کی؟ من؟ من زن بسونم؟
من تا هزار سال دیگه زن
نمی سونم. مگه دیوونه ام؟ عقل
دارم. مگه عقل از سرم پریده؟
کم کم کمربند و جارو پایین
آمدند. نوروز نفس تازه کرد.

ـ اصلن کی این شایعات ضد
خانوادگی رو سر زبونا انداخته؟
حتم کار شازده بیگمه؛ اگه دستم
بهش برسه.

تا دم در اطاق رفت. در را
گشود و فریاد کشید:

ـ شازده بیگم، شازده بیگم،
کجایی؟ جرئت داری خودتو
نشون بده؛ اما منتظر جواب
نماند. سریع در را بست و به
طرف پدر و مادرش برگشت.

ـ نخیر، نیست، از ترس
غیبش زده. انگار دستشوییه.
دختره ورپریده. مردم خواهر دارن
ما هم خواهر داریم. خواهر که

نیس، خاره. همه ش تقصیر
شماس، بسکه لوسش کردین.
دختره شایعه پراکن ضد برادر،
اگه … .

و ادامه نداد. او چون انتظار
عکس العمل فوری و خشمگینانه
پدر و مادرش را نداشت سعی
می کرد به هر نحو ممکن قضیه
را فیصله ببخشد. پدر سبیلی
جنبانید:

ـ پس خیال مان راحت باشه
که فقط سرت توی کتاب و
درسته و کاری به کار دختر مردم
نداری.

ـ فکر کردین من از اوناشم
که دو چشم شان توی کتابه اما
هوش و حواس شان پیش
نومزدشان؟ نه بابایی، خیال تان
تخت. مامان، خیال شومام
مسطح، بادمجون بم آفت نداره.
مگر این دختره خیانتکار گیرم
نیفته. ببین آدمو چه جوری از
درس و دانشگاه می اندازن. من
توی سه کنج این اطاق سرمو
می دم واسه تانژانت و کتانژانت.
من جونم در می ره واسه سینوس
به توان ۲ به علاوه کسینوس به
توان ۲ که جوابش می شود چی؟
می شود یک. آخه چرا باید

مجهولات و معادلات مامان رو
ول کنم برم سراغ یه دختری که
معلوم نیس ننه ش کیه، باباش
کیه. شوما که نمی دونین چه
حالی می ده وقتی می نویسی سی
به اضافه ب ایکس به اضافه آ
ایکس به توان ۲ مساوی است با
ایگرک. مامان، باور کن یک حالی
می ده، یک حالی می ده. شوما از
توی آشپزخانه چه جوری
می خواین ۲۳۴۵ رو از زیر
رادیکال در بیارین. اگه تونستین
به جای گوجه فرنگی قاطی
سالادش کنین. مث این که
حسابی قاط زدم. من اگه گوش
این شازده بیگم را نبریدم که … .

پدر با لحنی که ردی از شک
وتردید در آن هویدا بود گفت:
خیلی خب تو هم، این مزخرفات
را تمامش کن. به حساب شازده
بیگم، خودمان می رسیم. تو
سرت توی کار خودت باشه.

مادر هم با لحنی مادرانه
گفت: «الهی شکر، خیالم راحت
شد. می دونستم نوروز من راه
خطا نمی ره و دونبال دخترا
نمی افته.»

و با سر به شوهرش اشاره
کرد که راه بیفتند. لیکن هنوز به

در نرسیده بودند که از پشت سر
صدای نوروز را شنیدند.

ـ اما، بابایی، آدم که نمی تواند
تا آخر عمرش مجرد بماند، مگه
نه؟

ناگهان هردویشان
خشک شان زد، پدر کمربندش را
به دور مچ دست پیچاند و مادر
جارویش را بلند کرد. نوروز که
هوا را پس دید بلافاصله
عقب نشینی نمود.

ـ منظورم اینه که آدم

نمی تواند با کتانژانت و سینوس،
عروسی کند. یعنی، می گم، اینها
را باید حفظ کند تا بعد از یک
عمر وقتی ۵۰ سالش شد یا ۵۲
سال، بعدش یک کارهایی بکند یا
انجام بدهد. مثل خودتان که
توی سن شونصد سالگی،
ببخشین شونزده سالگی دست
زن تون یعنی همین مامان منو
گرفتین آوردینش خونه تون، مگه
نه بابایی؟

ـ شکفته؟

ـ هان؟

ـ آخرش چی شد؟

ـ یک ویشگون در
وسطه های ماجرا و یکی از نوع
آبدارش در آخر به عنوان
زهرچشم.

ـ ویشگون؟ دستش بشکنه.

ـ زبونتو گاز بگیر. غریبه که
نبود. مامان جونم ویشگون گرفت.

ـ جدی، اگه مادرزنم بود،
دستش درد نکنه. حالا خوبه تو
جرئت کردی قضیه رو پیش
بکشی من که از ترسم پرچم
پیش مرگی را داده بودم دست
طفلک، شازده بیگم.

شکفته نومیدانه گفت:
«نوروز بی فایده س. مامان جونم از
طلا فروش پایین تر نمی آدش.»

نوروز عضلات صورت را به
هم فشرد و قیافه حق به جانبی
گرفت:

ـ چه مادرزنی، چه مادرزنی!
توی این دوره زمونه مادرزن
طلادوست کیمیاست.

اگر ایشان تمایلات شدیدا
طلاپرستانه ای دارند پس بی خود
نیست که قراره مادرزن من
بشوند.

ـ بی مزه!

ـ نه والله، می گم، در اصل
حق با مادرته. تو یا دیونه ای یا
خُل. جدی می گم. واسه چی
می خوای خودتو بدبخت کنی. زن
یه زرگر بشو نونت توی روغنه.
بهت گفته باشم، ها، بعدا نگی
چرا بهم نگفتی.

شکفته با لبخند رو به نوروز
کرد و گفت: «اینا رو خودم هم
می دونم. اما چاره ای ندارم.»
نوروز به سرعت پرسید: «مگه
زنجیرت کردن؟»

ـ زنجیر که نه، ولی … .

ـ ولی چی؟ حرفت رو رُک و
پوست کنده بزن ببینم دردت چیه.

شکفته بریده بریده گفت:
«درد … من … اینه … که … تیر …
محبت … تو … به … قلبم …
نشسته.»

با این جمله نوروز ناگهان وا
رفت. اما به سرعت بر خودش
مسلط گشت چرا که آنها روی

نیمکتی در محوطه دانشکده نشسته
بودند پیش هم نشستن شان
عیب داشت بماند که داشتند
حرف از دل و قلوه هم می زدند!.
او قیافه ای جدی به خود گرفت و
گفت: «چیکارت کنم؟ خاطرخواه
شدی که شدی. آدم که نباید
آنقدر احمق باشد که به خاطر
حرف دلش خودش را گرفتار کند.
ببین دختر، من که
اینجاروبه رویت نشستم یک
فروند دانشجو بیش نیستم. ۵ ـ ۴
سال باید درس بخوانم، بعد
سربازم، سپس آس و پاسم و در
ادامه، لیسانس بیکار که باید
خیابونا رو گزر بکنم. بچه
مایه دارم که نیستم بنابراین از خر
شیطان بیا پایین و به حرف
مادرزنم گوش کن. گرایشات
زرگری داشته باش. آینده ات رو
خراب نکن دختر.

«شکفته دروغکی ابرو درهم
کشید و با خنده گفت: «نه، نه.
من زن زرگر نمی شم.»

ـ نون توشه، ها!

ـ امکان نداره. من زن زرگر
نمی شم.

ـ پس بنابراین اینجانب نیز
خاطر تو را به دو عالم نفروشم و
هر دو با تمام وجود خندیدند.

نوروز ادامه داد: «شکفته،
باور کن وقتی دو روز نمی بینمت
دلم واست همچی قیجوجه
می ره، قیجوجه می ره که نگو و
نپرس.»

ـ آقاجون!

ـ ها!

ـ آقاجون! منم، نوروز.

ـ نوروز؟

ـ حالتون خوبه، آقا جون؟

ـ بلندتر حرف بزن ببینم چی
می گی.

نوروز داد کشید:

ـ پرسیدم حالتون خوبه؟

ـ کاری داشتی؟

ـ آقاجون، می خوام زن
بگیرم.

ـ چی کار کنی؟

ـ شوما چند ساله بودین
ننجونو گرفتین؟

ـ ۱۴، ۱۵ سال رو داشتم.

ـ من بیست سالمه. می خوام
زن بگیرم.

ـ چی گفتی؟ باباجون تو که
می دونی من خوب نمی شنفم چرا
یواش حرف می زنی؟

ـ می گم دارم از بیست رد
می شم. می خوام زن بسونم.

ـ مگه کسی جلوت رو گرفته؟

ـ آره.

ـ کی؟

ـ مامان، بابا.

ـ چرا؟

ـ ارتش چرا نداره.

ـ چی؟

ـ می گن هنوز دهنت بوی
شیر می ده.

ـ پدربزرگ دستش را دور
گوشش کاسه کرد .

ـ بوی چی؟

ـ بوی شیر.

ـ مگه مسواک نمی زنی،
پسرجون؟

ـ و از پشت عینک
ته استکانی زل زد به نوروز.

نوروز لپ هایش را پرباد و
خالی کرد. دست هایش را از
طرفین بالا و پایین کرد و کلافه
گفت: «آقاجون، جونِ ننجون یه
حالی به ما بدین، بابا روی حرف
شوما حرف نمی زنه. اگر
راضیشون کنین … اگه راضیشون
کنین اسم شوما رو روی پسرم
می ذارم. قسم می خورم. از طرف
دیگه اسمتون مفتی مفتی می ره
تو لیست خیّرین. دیگه لازم
نیس واسه مدرسه سازی پول از

جیبتون خرج کنین. خودم کارت
عضویت در جمعیت خیّرین رو
می اندازم توی جیبتون. اینم از
بابت دنیا و آخرت تون. باشه؟

ـ فردا می آم با بابات حرف
می زنم.

نوروز از خوشحالی به هوا
پرید:

ـ قربون مرامتون، آقا جون!

ـ حالا برو زیرزمین. یه گونی
سیب زمینی هست، بنداز رو
کولت بیار بالا.

و دهان بی دندانش را به
خنده گشود.

ـ ننجونت یاد جوونیاش
افتاده. می خواد ترشی هفت
بیجار بندازه و بریده بریده خندید.

نوروز داشت طرف زیرزمین
می رفت که پدربزرگ پرسید:
«پسرجون نگفتی توی حجره کی
کار می کنی؟ خرجت در می آد؟»

ـ دیر کردی.

ـ یک ترافیکیه. کلافه ام،
کلافه.

و لپ هایش را باد و با دست
خودش را باد زد. آن دو روی
نیمکتی که جای همیشگی شان
بود نشستند. شکفته کیفش را باز
و بسته آدامسی را بیرون آورد. به
نوروز تعارف کرد.

ـ یه دونه وردار، نعناعیه.

ـ نه، نمی خوام، میل ندارم.

ـ دستمو رد می کنی؟

نوروز آدامس را با اکراه
گرفت و به دهان نزدیک کرد.

ـ چیه؟ خیلی دمغی؟

ـ این روزا همش نحسه.
آقاجانم ولو شد. باور کن هر چی
به هاردم فشار می آورم هنگ
می کنم.

ـ ای وای، تو که گفتی روی
حرف آقاجانت حرف نمی زنن.

ـ چی می دونم. تا حالا توی
خانه ما رسم بر این بوده اگه
آقاجان به کسی می گفت بمیر،
بلافاصله نعش کش خبر
می کردند. اما نوبت ما که شد
آسمان غرمبید. نمی دونم چی تو
گوشش خواندند که موضعش
۱۸۰ درجه عوض شد. راست
رفته توی جناح مخالف. قوز
بالای قوز، یکی باید بیاد ما رو از
شر آقاجان خلاص کند. می گه از
فردا باید برم باهاش بازار.
می خواد توی حجره یکی از
رفقای قدیمش واسم کار جور
کند.

– عجب مکافاتی!

ـ آری، برای رسیدن به تو
چه مکافات ها که باید بکشم.

شکفته پشت چشم نازک
کرد:

ـ واه! آقا جون زگیلت شده
چه ربطی به من داره؟

ـ نوروز آدامسش را تف کرد:

ـ فکرشو بکن شکفته، من
عاشق پیشه شاعرمسلک باید
قالی کول کنم. و عصبی خندید.

ـ چه اشکالی داره؟ مگه
فرهاد کوه نکند؟ تو هم فرش ها
رو جابه جا کن. تو از فرهاد که
بالاتر نیستی. پس از سکوتی
کوتاه، گویی که به معنای
حرف های هم فکر می کنند، هر
دو با هم زدند زیر خنده.

نوروز پرسید: «حالشو داری
قدم بزنیم؟ ـ کجا بریم؟

ـ هر کجا تو بگی. سینما،
کافی شاپ، کافی نت، قهوه خانه
سنتی … .

شکفته فکرکرد:

ـ اووم … اووم … کافی شاپ.
موافقی؟

ـ همون همیشگی؟

آن دو به راه افتادند .کمی
جلوتر نوروز گفت: «می دونی
شکفته، این وضع دیگه نمی تونه
ادامه داشته باشه. یعنی من دیگه
نمی تونم. باید کارو تموم کرد. هر
چی می خواد بشه، بشه.
ناسلامتی شش ماهه که قرار
گذاشتیم اما هیچی به هیچی
نمشه که همینطور هر روز
همدیگر رو ببینیم و غصه
بخوریم. آخر ناسلامتی ما به هم
نامحرمیم. دیگه باید کارو تموم
کنیم. یا علی می گیم و می ریم
جلو. شکفته خانوم، بنده به این
نتیجه رسیده ام جهت نایل شدن
به هدف شوم ازدواج هم شمشیر
لازم است و هم سپر. پس ای
جوانان عاشق پیشه، بی محابا
پیش به سوی دفتر ازدواج. گو هر
چه آید، خوش آید.

ـ نقشه ای داری؟

ـ آره، به شرط این که سوتی
ندی. توهم باید باشی. یعنی
اصلش نصف قضیه تویی.
حرفامونو یه کاسه می کنیم و
می ریم جلو.

ـ می دونی که من باتم.

ـ همیشه؟

ـ حالا و آینده و همیشه.
همیشه همیشه.

نوروز نفس بلندی کشید:

ـ مامانم می گه حالا که
خاطرخواه شدی چرا خاطرخواه
ماما شدی. لااقلش به یه
مهندس علاقه مند می شدی، یا
دندانپزشک که به دندونام برسه.
آخه مامان من ماهی شش بار
می ره مطب دندانپزشکی.

شکفته ابرو درهم کشید:

ـ تو جوابش چی می دی؟

نوروز با لحنی شیطنت آمیز
گفت: «می گم زن من ماما است
بچه های مردمو می گیره مثل
مادرترزا، منم درس نساجیم
تموم شد برا بچه های مردم
لباس می بافم عین رابین هود.»

شکفته شکلک درآورد:

ـ بی مزه!

نوروز توقف کرد.
دست هایش را از دو طرف گشود
و خواند:

همه شب بر ماه و پروین
نگرم

مگر آید رخسارت درنظرم

به که گویم چه بگویم به که
گویم

سپس دست هایش را پایین
آورد. مؤدب روبه روی شکفته
ایستاد.

سلام نظامی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.