پاورپوینت کامل یاامامزاده … ۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل یاامامزاده … ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یاامامزاده … ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل یاامامزاده … ۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

زن، ظرف نذری به دست آرام آرام حرکت می کرد. پیری بود و هزار درد. خستگی رمقش را برده بود. با هر قدم به نفس نفس می افتاد. انگار از کوهی بالا
می رفت. به دست های کارکرده و چروکش نگاه کرد؛ به چین و چروک هایی که هر کدام گذشته پر عبرتی را پشت سر گذاشته بودند. به لرزش دست هایش نگاه
کرد و گفت: «ای خداجون، تا می تونم این نذری رو می یارم و تا حاجتم رو نگیرم، دست بردار نیستم. یعنی می شه یه روزی اون خبر و با گوشای خودم بشنوم.
ای روزگار، یعنی …» انگشتر عقیق را در دستش چرخاند و به آن نگاهی کرد و به طرف لب هایش برد.

انگشتر یادگاری از عزیزش بود و همیشه با آن حرف می زد. لب هایش تکان خورد و زیر لب زمزمه کرد: «عزیزم، کجایی، کجایی که ببینی، مادرت چشم
انتظارته!»

خورشید وسط آسمان خودنمایی می کرد و نوید ظهر را می داد. عرق از سر و صورت پیرزن سرازیر بود. یک لحظه سر جایش میخ کوب شد. انگار تمام دنیا را در
یک جا دیده بود. چشمش که به امامزاده افتاد، به یکباره چهره گرفته اش از هم باز شد و بدنش مور مور می شد. تمام بدنش می لرزید، اما نمی دانست چرا. آن
روز انگار جور دیگری بود. تمام استخوان هایش با او صحبت می کردند. تمام وجودش تقلا شده بود. پیرزن دلش می خواست هر چه زودتر خود را به زریح
امامزاده برساند و آن را بغل کند و تمام آن روز را فقط گریه کند و کنار ضریح بنشیند. گویی به دیدن امامزاده عادت کرده بود. جوری به گُنبد زُل زده بود که انگار
تازه به آنجا آمده بود. آمدن هر روزه برایش لحظه های تازه و امیدوارکننده ای به ارمغان می آورد. هر موقع که آن گُنبد کوچک آبی رنگ را می دید، گویی
خورشید به دلش روشنایی می انداخت. این کارِ هر جمعه اش بود. قول داده بود که هر جمعه به آنجا بیاید و نذری خود را ادا کند.

به سرنوشتی که خدا برای او رقم زده بود می اندیشید. در میان چهارچوبه در، خودش را کشان کشان به حیاط امامزاده نزدیک کرد. احساس خوبی داشت. اما
می ترسید، می ترسید که دوباره دست خالی برگردد. صدایی او را از فکرش بیرون آورد. آقارحمان خادم امامزاده بود. نزدیک شد و گفت: «سلام ننه کوکب،
حالت چطوره. باز بی وفایی نکردی و به پابوس امامزاده اومدی. خدا کنه که حاجت روا بشی.» آرام روی سنگ فرش های حیاط نشست. لب هایش را تکان داد
و گفت: «آقارحمان، نفست حقه. دعا کن شاید با دعای تو حاجت منم روا بشه. دعا کن این دفعه دست خالی نرم خونه. آقارحمان اگه دست خالی برگردم،
اونوقت …» آقارحمان به آرامی نزدیک شد و گفت: «ای بابا، منِ گنهکار چه دعایی بکنم. امیدت به خدا باشه. من اگه به جای شما بودم باور کن نمی تونستم
هر جمعه بیام اینجا. خدا شما رو خیلی دوست داره که هر جمعه سرِ موقع می یایید و می رید. من ندیدم یک بار بدقولی کنین. خوش به سعادت تون. من سراپا
گناه چی بگم.» بعد با نفسی که به زور بالا و پایین می شد، به راه افتاد.

پیرزن سرش را چرخاند و به گنبد فیروزه ای نگاه کرد. زیر لب برای خودش زمزمه کرد و گفت: «آخه از تو گفتن که بهونه نمی خواد، همین که هر جمعه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.