پاورپوینت کامل لک لک ها در زمستان آشیانه نمی سازند ۸۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل لک لک ها در زمستان آشیانه نمی سازند ۸۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل لک لک ها در زمستان آشیانه نمی سازند ۸۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل لک لک ها در زمستان آشیانه نمی سازند ۸۰ اسلاید در PowerPoint :

>

چشم هایم گشوده می شود. غلتی می زنم
و لحاف را تا زیر چانه ام می کشم بالا. لحظاتی
به جلو خیره می شوم. به نور نارنجی رنگ
چراغ خواب که عادت می کنم دوباره می غلتم
و دستم را برای برداشتن ساعت رومیزی دراز

می کنم.

تلفن زنگ می خورد. می دانم کیست.

ـ سلام.

ـ سلام نیما، بیداری مادر؟

ـ ای، نه کم.

ـ پس چرا نمی آیی بالا. صبحانه آماده س.

دور میز صبحانه فقط شهرام نشسته.
سرش توی روزنامه است. از همان دمِ در
سلام می دهم. مامان دارد چایی می ریزد.
صدایم را که می شنود سر برمی گرداند و با
چشمانی خندان جوابم می دهد. پیراهن
سفیدی به تن دارد با گل های ریز آبی و دامن
بلند مشکی. موها را پشت سر جمع کرده و دو
طره از آنها را رهانیده دو طرف بناگوش.

به فاصله یک صندلی از شهرام پشت میز
می نشینم. روزنامه در دست شهرام خشی
صدا می کند و به حرکت در می آید اما از روی
صورتش پایین نمی افتد. این خودش یک نوع
سلام و احوالپرسی در مایه های سبک شهرام
است. با هم سه سالی اختلاف سنی داریم. تا
یادم می آید آب مان توی یک جوی نرفته و
دلیلی که ما را از هم جدا می کند فقط یک
کلمه است: مفاهمه.

مامان بلند و با طراوت نگاهش را از
پنجره می گیرد و می گوید: «عجب برفی
می آید!» می خواهم دهان باز کنم که صدای
شلیک خنده شهرام در گوشم می پیچد.

ـ جانمی، باند شهرام کفتار دستگیر شد.

خنده اش که تمام می شود می غرد: «ای
بترکی! اسم قحطی بود اسم مارو کش رفتن.
بی معرفتا کفتار و شغال م چسبوندن به
دمُش.» و روزنامه را ورق می زند.

هر کس نداند، فکر می کند دوقلو هستیم.
ژل زده به موهاش، اوّل صبحی. بعد از فوت
بابا سر ماه خدا تومان پول اجاره مغازه ها را
می گذارد توی جیب و با تفاله های اجتماع
خوش می گذراند. سنگ مفت گنجشک مفت.
بارها مامان گفته از عاقبت شب نشینی های
این پسر می ترسد اما هیچ سین جیمش
نمی کند. من هم معتقدم او با رفتارهای
ولنگارانه اش زندگی اش را تباه خواهد کرد. از
نظر شهرام فقط امور مالی قابل درکند. همین
و بس.

چایی ام را مزه مزه می کنم. شهرام لقمه
گنده ای می گیرد و در دهان می گذارد. با دهان
پر می گوید: «۴۳ شیر، ۴۱ عسل. عروسیت را
ببینم مادام خانم.» حالت مامان نشان می دهد
هم خوشش می آید هم نمی آید. با چشم غره از
شهرام می پرسد: «تو فرنی نمی خوری؟ بد
نشده».

ـ مامانی، تو که می دانی من قاتل هر چه
فرنیم.

دارم ته کاسه فرنی را در می آورم که
صدای کشیده شدن صندلی های ژاله بر کف
آشپزخانه را می شنوم. برگ های زیبای
ژرانیوم کنار پنجره را نوازش می کنم و به
طرفش برمی گردم. خودش را بیگودی پیچ
کرده و با کش و فش راه می آید. مثل همیشه
سراپا رنگ و روغن است. سلام می کند و
یکراست می رود طرف مامان.

ـ اِ، چه برفی اومده، نتیجه می گیریم
امروز تو خونه تلپیم.

و نگاهش به کاسه فرنی من کشیده
می شود.

ـ اِ، چه خوب، منم فرنی می خورم.

مامان در مایکروفر را باز می کند و قابلمه
فرنی را می آورد بیرون.

ـ مادرجون، چیز دیگری نمی خوری؟

خطابش ژاله است. ژاله قیافه
استفهام آمیزی به خود می گیرد و انگشتش را
روی لب زیرینش می گذارد.

ـ اووم، اووم، چرا؟ کافی میت لطفاً.

سپس به طرف میز می رود. قبل از
استقرار روی صندلی به چند جا از موهایش
ضربه های ملایمی می زند.

ـ مامان، موهام خوب شدن؟

مامان مثل شاگردی که بخواهد امتحان
پس بدهد نگاه موشکافانه ای به موهای او
می اندازد و با لحنی مبالغه آمیز می گوید: «آره
عزیزم، خوب شدی، خیلی قشنگ شدی،
ماه تابان شدی».

ژاله لبخند رضایت بخشی می زند. پایین
دامنش را صاف می کند و روی صندلی
می نشیند. صفحه ای روزنامه از روی میز
برمی دارد و نگاهی سرسری به آن می اندازد.

مامان خوب می داند من نمی توانم در
خانه بند شوم مخصوصاً در آن هوا.

به طبقه پایین می روم. لباس عوض
می کنم و وارد حیاط می شوم. یقه پالتویم را
می دهم بالا و پشت فرمان پرشیا می نشینم.
قبل از اینکه در را پشت سرم ببندم بالا را
نگاه می کنم. مامان طبق عادتش پرده را کنار
زده و از پشت شیشه پنجره نظاره گر بیرون
رفتنم است. طبق عادتم برایش دست تکان
می دهم و با خودم فکر می کنم آیا دلم
می خواهد زنم تکرار زنانگی های مادرم باشد؟

آسمان عقده گشایی می کند. خیابان ها
بوی زمستان را می دهد. برف آرام و قرار
ندارد. ترافیک برخلاف روزهای دیگر آنچنان

سنگین نیست اما چرخ های سنگین خودروها
رد ناخوشایندی از خود بر روی آسفالت باقی
می گذارند؛ برف های له شده کثیف!

با زنگ تلفن همراه رشته افکارم پاره
می شود. مامان است. صدایش نمی آید.
می گویم آنتن نمی دهد. یک ربع دیگر
می رسم مغازه و قطع می کنم. حول و حوش
یک ربع ساعت است که می رسم. ماشین را
جلوی مغازه پارک می کنم و پیاده می شوم.
گلوله های تند برف بر سر و صورتم
می نشینند. کلید می اندازم قفل را باز می کنم و
کرکره را بالا می دهم. خطوط درشت روی
شیشه مثل همیشه در چشمم می نشیند:
«ابزار صنعتی حقیقت» و پایین تر با خط ریزتر
«بورس شیلنگ های داخلی و خارجی».

هنوز به پشت میز نرسیده ام که تلفن
زنگ می زند. مطمئنم مامان است. خودش
است. چند بار احوالم را جویا می شود. می گویم
مامان جان من که تازه از خانه آمده ام بیرون.
اما زود پشیمان می شوم. دوست ندارم دلش را
بشکنم، حتی یک ذره. می گوید پشت سر من
خاله تلفن کرده. شام دعوتیم. روی کلمه
«خاله» تأکید می کند. از شهلا اسمی نمی برد.

تا می خواهم بهانه بیاورم، امان نمی دهد.

ـ گویا میهمانای دیگه ای م دارن. فامیلای
عزیزخانن، از خارج اومدن.

و باز تأکید دارد که خاله تأکید کرده حتم
بیایید، خوش می گذرد. شهلا، دختر خاله ام
است و همه نشانه ها حکایت از این دارد که
دیگران برای آینده ما خیالاتی در سر
می پرورانند. منظورم از دیگران خانواده شهلا،
مامان و خودِ شهلاست. در این میان مامان
حق دارد نه از بابت ازدواج با شهلا، نه، بلکه
از بابت زندگی و آینده ما سه نفر این از من که
بچه اولش هستم. من معتقدم بزرگ ترین
حادثه زندگی هر فرد ازدواج است پس
می گویم باید به عشق مبتلا شد بعد ازدواج
کرد. هیچ دوست ندارم یک ازدواج معمولی و
پیش و پا افتاده داشته باشم. یک ازدواج
احمقانه بی هدف. مثل همه آنهایی که چون
باید ازدواج بکنند پس ازدواج می کنند. من
می خواهم با غوطه خوردن در روزمرگی،
زندگی را نگذرانم، بنابراین باید آدم ها را از
درون ببینم نه از برون.

آن هم از شهرام که به تنها چیزی که
فکر نمی کند زندگی مشترک با یک زن است.
او گاهی که اصرار و التماس مامان را می بیند
با پوزخند می گوید «وقتی خوشیم چرا
خرابش بکنیم.»

اما موضوع ژاله از اصل و اساس متفاوت
است چرا که هیچ خواستگاری خانم را راضی
نمی کند. چندتایی از خواستگارانش پولدار
بوده اند و لکن با شکم های برآمده و خپل که
به لحاظ تیپ و مو مورد عنایت قرار نداشتند
و تک و توکی تحصیل کرده بی پول که صد
البته خیلی پر دل و جرئت بودند به
خواستگاری ژاله ما آمدند. وی اصلاً آنها را
نپذیرفت و پشت سرشان گفت: «واه! چه
پررو!»

با این تفاصیل ژاله نمی تواند نگرانیش را
مخفی بدارد بخصوص که سنش بالا رفته.
مامان که همیشه غصه ما را می خورد و یا
چیزی پیدا می کند که غصه مان را بخورد،
مدام می گوید: «من می میرم و ازدواج
یکی تان را هم نمی بینم.»

مدتی به قفل ها، مته ها، شیلنگ ها، آچار
و پیچ گوشتی مغازه چشم می دوانم. ساعت
حدود ۱۱ است و از مشتری خبری نیست. زیر
لبی می گویم «این هم از شغل ما!» و ادامه
می دهم «هر چند شغل بازمانده و
میراث مانده ابوی شریف است به جان
آدمیت!»

تاریک روشن غروب است که به طرف
خانه خاله می رانم. مامان کنارم نشسته، ژاله
صندلی عقب. شهرام که مثل همیشه غایب
برنامه های خانوادگی است تا زنگ می زنیم
عزیزخان و زنش به پیشوازمان می آیند. گویی
پشت در کشیک می دادند که کی ما می رسیم.
پشت سرشان شهلا است سلام که می دهم
نگاه مشتاقش را در صورتم می کارد. قیافه
دخترخاله معمولی است لکن ابروان پاچه بزی
او بدجوری می زند توی ذوق. گل آهار درشتی
به سینه اش زده و رودوشی سرمه ای رنگی
روی شانه هایش انداخته. آرایشش مختصر
است. همراه لبخند ملیحی خوش خوشک
می آید کنارم. مانتویش آبی آسمانی است،
رنگ مورد علاقه ام و روسری سفید.

وقتی می بیند متوجهش هستم تند و تند
پلک می زند با مژه های ریمل زده. و
چشمانش را به حالت جذبه می برد بالا.
می پرسد: «شما چطورید؟» طنین کلماتش
کاملاً صمیمی است.

با او خوش و بش کوتاه و رسمی می کنم
و راه می افتم طرف اتاق نشیمن. مدتی است
خانه شان نبوده ام. باز دکوراسیون عوض
کرده اند. با فرش دستباف لاکی رنگ
گرانبهایی کف را پوشانیده اند و تعدادی قالیچه
عنابی رنگ جلوی صندلی ها و کاناپه های
جدیدشان انداخته اند.

در چهار طرف، آباژورهای خمره ای سفید
روشنند. اتاق پر است از مجسمه های گچی
جورواجور، دیوارکوب ها، تابلوهای نقاشی و
پرده های آویزان گرانقیمت.

هنوز ننشسته ایم که در آستانه در سر و
کله دختربچه ۴ـ۳ ساله ای ظاهر می شود. با
چشمانی درشت و سیاه و پرفروغ یکی یکی
حاضرین را از نظر می گذراند آنگاه لبخند
پهنی می زند و زیبا و دلنشین می گوید:
«شلام». موهایش را از دو طرف بافته اند
عین عروسک های شرقی.

عزیزخان از طرز «شلام» گفتن دخترک
خنده اش می گیرد. میان خنده می گوید:
«پیمانه است دختر شیدا. الآنه می رسد
خدمت تان.» و دست هایش را کاملاً باز
می کند و به پیمانه می گوید: «بدو، بدو
خوشگله، بدو تو بغل عمو». صدای ژاله
می آید: «وای چه دختر نازی!»

دختر کوچولو مردد است. دو سه بار بینی
برگشته اش را می کشد بالا و وقتی بر تردیدش
فایق می آید اندک اندک خنده ای شیرین در
صورتش پخش می شود. آنگاه به پرواز در
می آید و با گام هایی نرم و سبک به سوی
عزیزخان می دود. هنگام دویدن یک جفت
گیسوی بافته اش شلاق وار به حرکت در
می آیند. وقتی به عزیزخان می رسد خودش را
در آغوش گشوده اش رها می سازد سر را بر
سینه بزرگش می گذارد و لحظاتی بعد در میان
بازوان فربه و شکم برآمده اش گم می شود.

عزیزخان برج ساز است. از آن
مایه دارهای توپ. اشرافیت و بریز و
بپاش شان مثال زدنی است. ژاله می گوید:
«خاله اینا طبقه فوقانین». در این میان خاله
نقش ترمز کننده و تعادل دهنده ای را ایفا
می نماید شاید به همین دلیل باشد برای
دخترش انگشت روی من گذاشته. در یک
کلام، زن نازنین و پخته ای است. خوب
می داند ثروت زیادی آدمی را به کجاها
می کشاند.

طولی نمی کشد که شیدا سر می رسد و
کم کم در چشمانم بزرگ می شود. دوقلوی
دخترش است. پیمانه است که جوانه زده و
رشد کرده.

با مامان و ژاله روبوسی می کند. از روی
مبل بلند می شوم و احوالپرسی می کنم.
تک زبانی حرف می زند با صدای خوشایند
زنانه. چشمان پرفروغی دارد با ابروانی پیوسته
و رخساری گلگون. نگاهمان که در هم
می نشیند، نگاه سرد و غمزده اش نظرم را
جلب می کند. به ناگاه متوجه دخترش می شود.
پیمانه همچون آهویی معصوم در همان حال
میان بازوان ستبر عزیزخان به خواب رفته.
شیدا به سمت دخترش می رود. او را از
شوهرخاله جدا می کند، در بغل می گیرد و با
ظرافت بر گونه اش بوسه ای می زند. می گوید:
«ببرم بخوابانم.» ژاله هم پا به پای شیدا
می رود. همان طور که سعی می کند ازشان
عقب نیفتد توی صورت پیمانه سرک می کشد
«وای بمیرم، چه ناز خوابیده!» شهلا هم از
جایش بلند می شود و دنبال شان روان
می شود. نگاه من به سوی مامان کشیده
می شود. حدس می زنم در چه فکری است:
کاش ژاله بچه ای داشت و بچه در بغل او به
خواب می رفت.

عزیزخان آرام روی پایم می زند.

ـ کجایی؟ شیدا دختر یکی از بستگان من
است. بستگان دور. مشکل شما بشناسین.
شیراز زندگی می کردن. بعد از ازدواجش رفت
آلمان. هشت نه سالی رو اونجا بوده. حالا که
جدا شده برگشته. مرتیکه بی شرفِ بی وجدان.
فریبش داد، آن همه ثروت را بالا کشید بعد
ولش کرد. حالا مجبوره دوباره شروع کنه، از
صفر. بله، اینم یه نوعش است. چاره ای هم
نداره. نمی خواد بره شیراز. روی برگشت رو
نداره. کار و جا می خواد. می گم پیش ما بمون
می گه نه، غریبه بهتره.

در حین شرح و توضیح از شدت ناراحتی
و افسوس نفسش می گیرد و مدام خودش را
در جایش جا به جا می کند. من ساکت گوش
می دهم. کاری از دستم برنمی آید جز
همدردی و اظهار شفقت.

خاله با سینی چای می آید. دو فنجان
برای ما می گذارد و می رود پیش مامان
می نشیند. عزیزخان در حالی که فنجان
چایی اش را برمی دارد می گوید: «و البته یک
مادر و دختر تنها و بی پناه به پناه و کمک
احتیاج دارند.»

داغی چایی را به لب هایم رس

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.