پاورپوینت کامل روزی که پایم شکست ۸۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روزی که پایم شکست ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روزی که پایم شکست ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روزی که پایم شکست ۸۷ اسلاید در PowerPoint :
>
[در شلوغی و حجم زیاد کار ویژه نامه گرفتار بودیم که باخبر
شدیم آقای افتخار لیز خورده و پایش شکسته است؛ یعنی خود
ایشان خبرمان کرد! با ابراز تأسف گفتیم خوب، فرصت خوبی گیر
آورده ای که مطلب بیشتری بنویسی! لذا ناراحت نباش! یکی از
دستاوردهای آن دوران طلایی، همین سوگ نامه ای است که پیش رو
دارید، با این توضیح و تأکید که فقط «رونوشت» شکستگی و
مرخصی برابر «اصل» است و بقیه، کمی تا قسمتی ساخته اوقات
بیکاری جناب افتخار در آن روزهای انتظار. حالا خوشحالیم که هم
ایشان سلامتی یافته اند و هم طنزی نصیب ما شده است. به
خواندنش می ارزد.]
برف تا بالای زانو می رسید. از شدت سوز
و سرما مچاله شده بودم که به اداره رسیدم.
جلوی درِ ورودی قشری از برف روی زمین
یخ بسته نشسته بود. داشتم به یک قدمی درِ
ورودی اداره می رسیدم که یکهویی دیدم
وسط زمین و آسمان بال بال می زنم. طولی
نکشید که به زانو به زمین سفت و سخت
خوردم، و لحظاتی بعد درد در کشکک زانویم
دوید. گیج و مبهوت مانده بودم. چه شد و چرا
شد که ملتفت کرکر خنده های چند بچه
محصل تُخس و یکی از کارمندان اداره شدم.
از زمین خوردنم شنگول شده بودند. با اخم
برف ها را از خود تکاندم و قیافه ای گرفتم
یعنی «به کوری چشم دشمنان سالم و
سلامتم.»
در تقلای برخاستن و جمع و جور کردنم
بودم که دربان اداره از اطاقکش بیرون دوید.
ـ آقای «گوسفندی» طوری شدی؟
حواست کجاست، باباجان؟
و کمکم کرد تا بلند بشوم. در حالی که
یک دستم را دور گردنش حلقه کرده بودم
نالیدم: «نمی دونم چطور شد؟ آدم اول لیز
می خوره، بعد می فهمه لیز خورده.» ناگهان
چیزی به یادم آمد. سر را روی گردن به
طرفش چرخاندم.
ـ کسی از پشت هُلم داد؟ تو چیزی
ندیدی؟
نگهبان سر را با تمام قدرت بالا برد.
ـ نه واله. کسی پشت سرتان نبود.
خودتان لیز خوردید. داشتم می دویدم. زمین
یخ زده. آدم باید خیلی حواسش باشه.
و تا دم در اطاقم کمکم کرد. سپس گفت:
«من باید بروم. ممکن است آقای رئیس سر
برسد و ببیند کسی توی اطاق نگهبانی
نیست.» و ادامه داد: «تا حالا جایی تان
شکسته؟» زیر لب نالیدم: «این دفعه اوله.»
ـ اگه درد دارید برید عکس بیندازید،
ضرری ندارد. شاید جایی شکسته باشد. من
زیاد شکستگی دیدم. آره باباجان.
خود را کشان کشان به پشت میز کارم
رساندم. در حالی که درد لحظه به لحظه
بیشتر می شد برای برداشتن گوشی تلفن
دستم را دراز کردم و شماره منشی رئیس را
گرفتم.
ـ بله!
ـ سلام خانم. بنده گوسفندی هستم.
ـ شناختم. بفرمایید، این اول صبحی.
ـ خانم منشی، داشتم می اومدم اداره، دم
در، یهویی لیز خوردم. بد جوری خوردم زمین.
لحن خانم منشی عوض شد.
ـ جدی می گین؟ حواستون کجا بود آقای
«گوسفندی»؟
شوخیم گل کرد.
ـ حواسم که سرِ جایش بود. یخ، سرِ
جایش نبود.
خانم منشی خنده ای کرد.
ـ خب، خوبه روحیه تون سرِ جاشه. پیش
می آد دیگه.
ـ اما ممکنه استخون پام شکسته باشه.
بهتره یه عکس بندازم.
باز لحن خانم منشی عوض شد. تند و
تند گفت: «خب، آره، لازمه، ضرری نداره.
وضعیت پا رو مشخص می کنه، منظورم
عکسه. مرخصی می خواین؟»
مِن و مِن کنان شرمسارانه جواب دادم:
«اگه … اگه می شه … یه ماشین منو به
درمانگاه برسونه. برسونه و برگرده. همین
درمانگاه طرف قرارداد اداره.»
لحن منشی عوض شد.
ـ منظورتون ماشین اداره س؟
ـ خب، البته نه، یعنی چرا، هوا برفیه،
ماشینا …
ـ جناب «گوسفندی» امکان ندارد. یعنی
در اصل هنوز راننده ها نیومدن.
ـ ولی من با همین چشای خودم دیدم …
خانم منشی حرفم را قطع کرد و خیلی
جدی گفت: «نمی شه. راننده ها هم باشن، در
اختیار اداره ن. واسه من مسئولیت داره.»
ـ اما …
ـ واه! شوما چقدر پیله این.
ـ یعنی …
ـ شوما که مقررات رو واردین. ناسلامتی
خودتون توی بخش اداری کار می کنین. اگه
به شوما که یه کارمند جزء هستین ماشین بدم
فردا همه دُم در می آرن که چرا به گوسفندی
ماشین می دین به ما نه. مدیر نیسین ماشین
بذارن در اختیارتون.
دیدم که امیدی نیست گفتم: «پس لااقل
یه آژانس خبر کنین. بنده در وقت اداری و در
زمانی که داشتم می اومدم اداره این جوری
شدم. شاهدم دارم.»
خانم منشی با همان لحن جدی اش
گفت: «واسه آژانسم محدودیت داریم. بر
طبق ضوابط فقط مدیران می توانند از مزایای
آژانس بهره مند بشوند. اداره که نمی تونه
واسه هر شکستگی جزیی که معلوم نیس
شکستگی م باشه آژانس خبر بکنه. فکر
هزینه هاشو کردین از ما انتظار آژانس رو
دارین؟»
ـ ولی آخه …
ـ ولی بی ولی. آخه بی آخه. متأسفم.
سپس صدایش از پشت تلفن آمد که
می گفت: «سلام آقای رئیس. صبح بخیر.» و
بعد از لحظاتی با صدایی آهسته گفت: «آقای
رئیس تشریف آوردند. باید کارتابل رو ببرم
ببینند.» و تلفن را قطع کرد.
در این زمان «منگل نسب» درِ اطاق را باز
کرد و وارد شد. وی همکار هم اطاقی ام بود.
مشغول شرح ماوقع بودم که «مش غلام»
آبدارچی اداره چایی آورد. مرا که در آن وضع
دید سرِ بزرگ بی مویش را تکان داد و نچ نچ
کرد. آنگاه گفت چایی کارمندان را که داد با
موتورش مرا به درمانگاه می رساند. بعد همان
طور که سر تکان می داد و نچ نچ می کرد
بیرون رفت.
طولی نکشید که «مش غلام» برگشت و
با کمک «منگل نسب» سوار موتورش شدم. تا
گاز داد موتور به پرواز در آمد. چنان تند
می رفت که من با آن سن و سالم هول کرده
بودم. اما او خنده کنان گفت: «جناب
گوسفندی، به جان شما با یه انتریکی خلاص
شدم. نگفتم می رم درمانگاه. باید زودی
برگردم. گفتم میوه و شیرینی نداریم می رم
بخرم. آقای رئیس مهمون دارن. وانگهی
توی تهرون تا نری توی شکم ماشینا کارَت
پیش نمی ره.»
من داشتم می گفتم: «جون بچه هات
یواش تر برو. چراغ قرمزو چرا رد کردی؟» که
به درمانگاه رسیدیم. «مش غلام» محبت کرد
و برایم نوبتی گرفت، سپس گفت: «شرمنده،
اگه مجبور نبودم پیشتون می موندم.» از وی
تشکر کردم و منتظر ماندم تا صدایم کنند.
دکتر پایم را که معاینه کرد نوشت عکس
بیندازم. لنگان لنگان تا آن سرِ درمانگاه رفتم
و خودم را به بخش رادیولوژی رساندم.
عکسم که آماده شد مسئول رادیولوژی با
نگاهی سرد و صدایی بم پرسید: «تصادف
کرده ای؟» تا این حرف را شنیدم دلم ریخت.
هولکی گفتم: «نه به جون بچه هام. لیز
خوردم، خوردم زمین. اگه برف واسه همه
نعمته واسه من نقمته.» و مضطرب ادامه
دادم: «طوریم شده؟ راستشو بگین تحملشو
دارم.»
ـ حالا برو نشون دکتر بده ببین چی
می گه.
در حالی که قلبم تالاب تالاب می زد نزد
دکتر برگشتم. تا عکس را دید گفت:
«تشخیص من شکستگی کشکک زانوست.
باید به متخصص ارتوپد نشان بدی.» با این
حرف حس کردم یکی زهر مار در دهانم
چکاند. ناچارا برگشتم پذیرش و برای دکتر
ارتوپد نوبت گرفتم. باید یکی دو ساعتی
منتظر می ماندم تا دکتر بیاید. در حالی که به
شانس بدم لعنت می فرستادم توی صندلی
فرو رفتم. دقایقی گذشت تا به فکرم آمد باید
به اداره خبر بدهم. تلفن زدم و به
«منگل نسب» گفتم آن روز را برایم مرخصی
رد کند.
«منگل نسب» خبر قطعی شدن
شکستگی را که شنید با شعف گفت: «وقتی
پای آدم بشکند تلپ می شود توی خانه و
عشق دنیا رو می کنه. خوشا به حالت
گوسفندی.»
این حرفش مرا به یاد زمان های آینده و
شرایط بعدی انداخت. «منگل نسب» ادامه
داد: «واسه خودت می خوابی خونه حسابی
چاق و چله می شی. هی بخور، هی بخواب.
دنیا رو چی دیدی شاید آخر سر از حالت
گوسفندی به حالت قوچی و میشی تغییر
وضعیت دادی. مرخصیتم که استعلاجیه. برو
خدا رو شکر کن. کاش این پای لامصب من
می شکست یه خورده پیش زن و بچه
می موندم.»
تلفن را قطع کردم و سر جایم برگشتم.
دقایق خیلی کند می گذشتند تا عاقبت سر و
کله دکتر ارتوپد پیدا شد. عکسم را که دید
کشدار گفت: «بله، کشکک دو تیکه شده.
پایت هشت هفته در گچ می ماند.» تا هشت
هفته از دهنش پرید رنگم مثل گچ سفید شد.
بعد از یک سوت پرسیدم: «هشت هفته؟ کمتر
نمی شه. به عبارتی دو ماه، نه؟»
آقای دکتر عینکش را برداشت. نگاه
عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و انگار به
بچه ای درس می دهد گفت: «جانم دست من
نیست. باید هشت هفته در گچ بخوابد تا
جوش بخورد.» و بلافاصله پرسید: «دفترچه
داری؟ سر و وضعت که کارمندیه» با استیصال
گفتم: «آخه بنده یه جورایی خیلی گرفتارم.»
دکتر که عجله داشت بقیه مریض هایش را
ببیند با بی حوصلگی گفت: «همه ما گرفتاریم
جانم، توی این دوره و زمونه کیه که گرفتار
نباشه.» و دستش را دراز کرد. دفترچه بیمه ام
را از جیبم در آوردم و به او دادم. در حالی که
دفترچه را ورق می زد پرسید: «گچ فایبرگلاس
بنویسم؟ یه کم گرونه اما مطمئن تره.»
من که همچنان در گیجی استراحت
هشت هفته ای بودم زیر لب زمزمه کردم:
«ملاحظه بفرمایین دفترچه خدمات
درمانیه.» و بفهمی نفهمی کمی سینه را جلو
دادم. دکتر نگاهی بهم انداخت سپس در حالی
که لبخند محوی بر روی لبانش نقش بسته
بود مشغول نوشتن شد.
ناراحت و پکر داشتم از مطب می آمدم
بیرون که ناگهان چشمم به «ازگیل نژاد» افتاد.
قبلاً در اداره مان کار می کرد و همکارم بود.
«ازگیل نژاد» از آن آدم های بامرام و
لوطی منشی بود که آدم هیچ وقت
فراموش شان نمی کند. سال پیش یکهویی
به سرش زد و رفت دنبال کار آزاد.
خودش را بازخرید کرد و رفت تا به قول
خودش در کسوت دیگری به جامعه بشریت
خدمت کند. بعد از او «منگل نسب» آمد.
پس از احوالپرسی و چاق سلامتی گرم و
گیرا پرسید: «چیه، خیلی تو لبی؟» جریان را
برایش شرح دادم. گفت: «بی خیالش. همین
جا باش خودم دواهاتو می گیرم.»
«ازگیل نژاد» کپل و سرخ و سفید شده
بود. معلوم بود کارش گرفته و اوضاعش کوک
است. آن روز نیز برای معاینه چشمش آمده
بود.
مدتی که گذشت و خبری ازش نشد
دلواپس شدم. سرانجام هم طاقت نیاوردم.
لنگان لنگان خودم را به داروخانه درمانگاه
رسانیدم. همین که رسیدم پرسید: «چرا بلند
شدی؟»
ـ دیر کردی. گفتم برم ببینم چی شده.
«ازگیل نژاد» لبخندی زد و گفت: «داشی
پولم جفت و جور نیس. دوات می شه چهل
هزار و اندی تومن. چی می دونستم تو
اینجایی خودمو بتکونم سی و دو سه تومنی
می شه.»
هاج و واج نگاهش کردم.
ـ حال شوخی ندارم. چهل هزار تومن
واسه مشتی گچ و خاک و خل؟
و از داروخانه چی پرسیدم: «آقا مگه اینا با
دفترچه نیس؟»
ـ اینا آزاده. دفترچه ای نیس.
از پشت سر «ازگیل نژاد» گفت: «تو بگو
کدوم دوا آزاد نیس. حسابش رو بکنی یه پر
کفتر به صد تا از این دفترچه ها می ارزه. بدی
بچه بگی بکن چرکنویست قهر می کنه لگد
می پرونه.» درمانده و مستأصل جیب هایم را
زیر و رو کردم. بعد از کلی کشتی گرفتن با
جیب ها پنج تا هزاری و یک دویستی پاره
پوره کشیدم بیرون. داروخانه چی که اوضاعم
را دید دلش به رحم آمد و پرسید: «چقدر
کم دارید؟»
«ازگیل نژاد» فی الفور ۱۵ تا اسکناس
دوهزار تومنی نو شمرد و روی پنج هزار
تومان گذاشت. داروخانه چی گفت: «مسئله ای
نیس. دفترچه اینجا می ماند. بعدا می آیید
تسویه می کنید.» و داروها را پیچید. گفتم:
«خدا پدر و مادرت را بیامرزد. باز جای
شکرش باقیست. هنوز انسانیت از بین
نرفته، یعنی بالکل ریشه کن نشده.»
داروها را گرفته و به سمت مطب دکتر به
راه افتادیم. بین راه به «ازگیل نژاد» گفتم: «به
خدا شرمنده تم. آدرس بده بچه ها رو
می فرستم پولو بیارن دم در خونه.»
همکار قدیمی مان دستی به شانه ام زد و
گفت: «بی خیالش داشی. گذشت آن زمانی که
آن سان گذشت. اینا پول نیس. پول توجیبیه.
فکرشو نکن سبیلات سفید می شه.» و به
عنوان همراه کمک کرد تا دکتر گچ پایم را
بگیرد. در حین گچ گرفتن بود که گفت:
«خیالت تخت. تلفن می زنم اداره موضوعو
می گم. می گم چی شده و هشت هفته بذارن
راحت باشی. تو هم برو عیشت رو بکن،
بی خیالش. یه چاق سلامتی م با بر و بچ
می کنم. به خدا گیر و گرفتاریم و گرنه
فراموش تان نکردیم.»
در این اثنا به ذهنم آمد از دکتر بپرسم در
طول هشت هفته چی بخورم. در جوابم دکتر
بیخ گوشم گفت: «چند روزی امساک از
خوردن برخی تنقلات بخصوص شیشلیک و
چلوخورشت فسنجان قضیه را زودتر
ماست مالی می کند.» متوجه منظورش شدم و
سرم را پایین گرفتم.
کار گچ گرفتن که تمام شد «ازگیل نژاد»
برایم آژانس گرفت و کمکم کرد سوار بشوم.
قبل از بستن درِ ماشین گفت: «ما رو از
احوالاتت بی خبر نذار. زیادم سخت نگیر.
توکلت به اوسا کریم باشه. تا چشم به هم
بزنی خلاص. دنیا همینه. همینه که می بینی.»
میان راه راننده تا جا داشت از خودش
همراهی و همدردی نشان داد و از شکستن
ساق پا و استخوان ترقوه مادرزن و نوه های
خاله مادری تا صاف کاری بدنه و گلگیر عقب
ماشین و قیمت یک جفت لاستیک دست
دوم برایم گفت.
اما من تازه نزدیک خانه رسیده بودیم که
یادم آمد یک پاپاسی پول سیاه هم در جیبم
ندارم. از راننده پرسیدم: «کرایه چند شد؟»
راننده که مرد تنومندی بود و دهان گشادی
داشت گفت: «قابل شوما رو نداره. فی سه
تومنه.»
مغزم سوت کشید.
ـ سه هزار تومن؟ این یه تیکه راه؟
ـ نِرْخشه. اگه با پای خودتون تیکه تیکه
راهو می اومدین بازم همین می شد. گرونیه
دیگه. گرونی نبودش، می شد یه جورایی
تخفیف داد واسه شوما با این اوضاعتون.
گفتم پول همراه ندارم و خواستم کمکم
کند تا پیاده شوم. راننده با شک نگاهم کرد
بعد کمک کرد تا پیاده بشوم. در حالی که در
بغل مرد راننده فشرده می شدم زنگ در را به
صدا در آوردم. پسرم گوشی آیفون را برداشت
و با صدایی دو رگه پرسید: «کیه؟» گفتم:
«الب ارسلان منم، درو باز کن. سه هزار
تومن م با خودت بیار بیا پایین.» صدای
الب ارسلان را شنیدم که می گفت: «مامان،
باباس. سه هزار تومن می خواد.» و صدای
عیال در کوچه پیچید: «واسه چی می خواد؟
بپرس از کجا بیارم؟» همین که الب ارسلان
خواست حرف های مادرش را
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 