پاورپوینت کامل زنی که سایه نداشت ۴۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زنی که سایه نداشت ۴۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زنی که سایه نداشت ۴۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زنی که سایه نداشت ۴۴ اسلاید در PowerPoint :
>
جسد در او بود، جسد با او بود و او تمام
شب در خودش می لولید و ضجه می زد. شده
بود تابوت، تابوت متحرک سایه اش.
از جا پرید، باز همان کابوس همیشگی،
همان رؤیای شبِ مرگ، همان شبِ سایه،
همان شبِ زنده به گور شدن روی تخت
بیمارستان. بلند شد و جلوی پنجره ایستاد.
سایه اش از پشت پرده های گیپور که در باد
می رقصیدند کش و قوس آمد و به خیابان
سرک کشید. سرما به چهار ستون تنش
آویخت ولی او همان طور ایستاد و به
خانه های آن سمت خیابان نگاه کرد. فقط
پنجره یکی از آپارتمان ها باز بود، بازِ باز. خانه
می درخشید، خانه ای سفید و روشن و پر از سر
و صدای بچه ها. چقدر دلش می خواست
می توانست در آن خانه باشد، در خانه ای پر از
شور زندگی، پر از هیجان. یک آن ترسید از
خودش، از سیاهی، از تاریکی و تنهایی که
دوره اش کرده بود. دوید طرف کلید برق.
چراغ ها را روشن کرد. با خودش حرف زد؛
حرف زد، بارها و بارها، گنگ و نامفهوم.
خودش را زد، سرش را به دیوار کوبید و ساقه
رونده برگ های تزئینی خشک شده روی
دیوار را کشید و به زمین انداخت. زنانگی در او
مرده بود. دیگر خاک تنش قدرت پرورش
هیچ گلی را در خود نداشت؛ شده بود شوره زار،
شوره زاری گرم و خشک که همه را از خود
می تاراند. راه افتاد، راه افتاد طرف چند پله ای
که به سالن می پیچید. ناگهان احساس کرد
کسی دارد پشت سرش از پله ها پایین می آید.
برگشت نگاهی به سیاهی پشت سرش
انداخت. هیچ نبود، اما در آینه پاگرد مردی را
دید، مردی که در هاله شیری رنگی پشت
سرش ایستاده بود، معلق بین زمین و هوا.
وحشت زده برگشت ولی کسی نبود. سریع کلید
برق کنار آینه را زد. او تنها بود، تنهای تنها،
بدون مردش و سایه اش. اما حتم داشت
مردی را دیده است، درست روی پله ها. با
ترس و لرز به اتاق سایه دوید و خودش را در
میان سایه ها پنهان کرد.
پنج جعبه چشم جورواجور چشم دوختند
وسط مردمک چشم هایش. یکی از چشم ها را
از جعبه کوچک تر برداشت، درست رنگ
عسل بود. اصلاً همه چشم های پلاستیکی
عسلی بودند، رنگی که مطمئن بود رنگ
چشمان سایه است. یکی از صورتک ها را
برداشت. یک جفت چشم عسلی خمار
چسباند جای خالی چشمان صورتک غمگین
و آن را به دیوار آویزان کرد. دور و برش پر بود
از عروسک ها و صورتک هایی که هر روز با
چشمان عسلی از در و دیوار اتاق سایه به دنیا
چشم می گشودند و او مدام برایشان می خواند:
«بخواب نقل و نمکدون، بخواب غنچه
خندون»
عروسک ها بی صدا خندیدند، گریستند،
فریاد کشیدند و بعد آرام شدند، آنقدر آرام که
زن دلش نیامد خواب آنها را بر هم بزند. از
اتاق بیرون آمد، اتاقی که از وقتی فهمیده بود
دختری در راه است، شده بود اتاق سایه.
نگاهی به اطراف انداخت خبری از مرد نبود
ولی حضورش را در همه جای خانه حس
می کرد. یک آن پایش به کوه لباس های
نشسته گوشه سالن گیر کرد. جیغ کوتاهی
کشید و ایستاد. ته گلویش سوخت، به آرامی
رفت طرف آشپزخانه. پارچ آب را برداشت و
لیوانش را پر کرد و سر کشید. سیب
نیم خورده ای را از لبه میز برداشت و خواست
راه بیفتد طرف اتاقش که چشمش به لکه ای
روی پله ها افتاد. در تاریک و روشنی نور
دیوارکوب کنار آینه، چند مورچه قرمز درشت
را دید که روی قالی چرک مرده وسط پله ها
دور هم جمع شده بودند. مورچه ای نگاهش را
از قالی به سرامیک کف سالن کشاند.
مورچه های قرمز زیادی روی سرامیک های
سرخ رژه می رفتند؛ نگاهش را که جلوتر
سراند، انبوه مورچه هایی را دید که داشتند
پای سوسک سیاهی را به طرف نرده های
راه پله می کشاندند. لحظه ای چشم ها را بست
و سیب از دستش سُرید روی زمین. حرکت
دل و اندرونش به طرف دهانش را حس کرد.
سریع به سمت آشپزخانه دوید. رد مورچه ها را
جارو کرد و ریخت توی کاسه توالت و سیفون
را کشید. در را که می بست ناگهان تنش مور
مور شد. مورچه ای روی مچ پایش راه
می رفت. خواست مورچه را بردارد که دید
مورچه دیگری روی بازویش است. فریاد
کشید. یک آن تمام بدنش پر شد از
مورچه های سرخ درشت. داشت فاسد می شد،
داشت می گندید و مثل سوسک مرده ای از
هم می پاشید. مورچه ها داشتند تکه تکه اش
می کردند، داشتند جنازه اش را از هم
می دریدند. دست و پایش دیگر مال خودش
نبود. تکه های بدنش توی سالن راه افتاده
بودند و هر کدام به گوشه ای می رفتند. داشت
مثل سایه تکه پاره می شد، دوباره فریاد کشید
و به طرف دستشویی دوید. تمام لباس هایش
را تکاند. دست و صورتش را شست و توی
آینه شکسته دستشویی زل زد به خودش.
رویشِ دوباره موهای سفیدش را در آینه دید.
موهای پریشانش سفید و سفیدتر شدند و او
مطمئن شد که هنوز زنده است. برگشت
طرف آشپزخانه، خواست پارچ آب را بگذارد
توی یخچال که چشمش افتاد به سر قرمز
پارچ و چشمان قرمزتر آن، پارچی که موقع
خریدش، فروشنده گفته بود: «مدل جدیده،
پارچ مورچه!»
ناگهان حس کرد مورچه ها بزرگ تر و
سرخ تر شده و هجوم آورده اند به جانش و باز
اعضای بدنش را از هم می درند. پارچ را رها
کرد، پارچ را رها کرد و با پاهای خیس و
دمپایی های پلاستیکی از روی خرده
شکسته های پارچ رد شد و رفت.
در پاگرد لحظه ای ایستاد، ایستاد و دستی
بر آینه کشید، نبود هیچ مردی، در هیچ کجای
آینه پنهان نبود. هیچ کس نبود. جز مهتاب
هیچ جنبنده ای در خانه نمی جنبید … .
نسیم سردی وزید و شرابه های پرده را به
صورتش زد. اما او بی خیال محو پنجره های
روشن روبه رو بود. انگار آن آپارتمان یک شبه
از پشت خانه دو طبقه ای سبز شده و او بار
اولش بود که آن را با سنگ های سفیدش
می دید.
ناگهان آن مرد را دید، همان مرد معلق در
هوا. همان مردی که در آینه قدیمی سالن
دیده بود. مرد جلوی همان پنجره باز و روشن
ایستاده بود؛ پنجره ای که آوازهای خانه را به
خیابان می ریخت. مرد راه می رفت،
می رقصید و جست و خیزکنان به مهتاب نگاه
می کرد. خودش بود، مردی که دیگر مال او
نبود، مردی که بعد از او دیگر مال هیچ کس
نبود. ولی نیمه شب آنجا چه می کرد توی خانه
دیگران، توی خانه پرسر و صدا و روشن
مردم. باید فریاد می کشید اما دهانش باز نشد.
دیوانه شده بود. چهار سال بود که همه
می گفتند دیوانه شده است. همه ترکش کرده
بودند. اما او دیوانه نبود، پس چه بر سرش
آمده بود. چرا فکر می کرد مردش آنجاست،
آنجاست و دارد با آهنگ تولدت مبارک
خودش را تکان می دهد. خودِ خودش بود، مردِ
او، مردی که خاطرات سایه را برایش زنده
می کرد، مردی که … .
جسد در تنش جان گرفت، لولید، چرخید
و گریه کرد. دکتر گفت کورتاژ … از ترس فریاد
کشید، آنقدر فریاد کشید که به صدای خودش
از خواب پرید و چشمش به آفتاب بی جانی
افتاد که داشت پشت پرده، پرپر می زد و جان
می داد.
اولین کارش این بود که برود جلوی
پنجره و به پنجره آپارتمان روبه رویی نگاه کند
و بعد راه بیفتد توی خیابان و دنبال آن خانه
بگردد. خانه ای که در آپارتمانی بزرگ بود و او
نمی دانست درِ ورودی اش از خیابان است یا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 