پاورپوینت کامل ناتنی ها ۶۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ناتنی ها ۶۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ناتنی ها ۶۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ناتنی ها ۶۰ اسلاید در PowerPoint :

>

در را که باز می کنم عمه – «نبات» را پشت در می بینم.تا مرا می بیند بی مقدمه

می پرسد: «تو، سمنی؟»

می گویم:

نه عمه جان. من سوری
هستم.

عمه «نبات» چاق است و
وقت راه رفتن بابت چاقی اش
هنّ و هن می کند. صورت بزرگ،
گرد و گوشتالودی دارد و
چشم هایش همرنگ و شکل
مویزند. بینی اش پخ است و فرو
رفته و روی چانه اش جای آبله
مانده.

می گوید: من که آخرش
نفهمیدم چه جوری می شود شما
۲ تا را از هم … .

و بقیه حرفش را جوری
می گوید که متوجه نمی شوم. مرا
کنار می زند و پاکِشان می آید تو.
از همان اول غر غر می کند.
صدای کلُفتی دارد، عین مردها.

سمن به استقبال می آید.

می گوید:

سلام عمه، چه عجب این
طرف ها!

عمه «نبات» در حالی که
همه جا را با چشم هایش می کاود
یک ریز زبان می ریزد.

ـ واه واه، چقده اینجا ریخت
و پاشه، پس شماها چی کار
می کنین. چشم باباتون روشن با
این دختر بزرگ کردنش. خدایا،
خودت بنده ات را فراموش مکن.
تقصیر اون بیچاره چیه. علیک
سلام. لابد سمن تویی. سر به
هوایی هم حدی داره. بالاخره که
می رین خونه شوور. یا می خواین
ترشی بیفتین و ور دل بابایتان
بمانید. شوورتون که باباتون
نیس. خونه زندگی اش مرتب و
جمع و جور نباشه سر چهار روز
کاغذ طلاقو می چسبونه کف
دستتون و می گه خوش اومدین.

و خودش را پرت می کند
روی مبل و نفسی چاق می کند.

ابروهای سمن به هم
نزدیک می شوند. با لحنی
ناراحت می پرسد:

حالا کی خواس شوهر کنه؟

عمه، برزخی نگاهش می کند
و سر بزرگش را به طرفینش
تکان می دهد.

ـ واه واه. من به سن و سال
شما ۴ شکم زاییده بودم. حالا
بندازش پشتت. گربه دستش به
گوشت نمی رسه می گه بو می ده.
حالا کو شوور؟ من که از
ناصیه تون می خونم تا ۱۰۰ سال
دیگه م میهمون باباتون هسین.
حالا این فلک زده کجاس؟

من و سمن نگاهی رد و بدل
می کنیم.

می گویم:

زده بیرون.

عمه «نبات» به طرفم براق
می شود و آمرانه می پرسد:

بیرون که کجا باشد؟

جواب می دهم:

مثل همیشه. مسافرکشی.

عمه، محکم روی دستش
می کوبد.

ـ جمعه ها هم کار؟ آدم
بدبخت همیشه بدبخته.

و دست هایش را به طرف
بالا می گیرد.

ـ آخه خدایا! تصدق اون
عدالتت، داری این مرد رو
امتحان می کنی یا ازش تقاصّ
می گیری.

و در حالی که دست هایش را
پایین می آورد ادامه می دهد.

ـ که اسیر و عبیر شما دو نفر
شده.

من و سمن سرهایمان را
می اندازیم پایین و با
انگشت هایمان بازی می کنیم.

عمه «نبات» سکوت مان را
که می بیند می گوید:

ـ خوبه، خوبه، حالا پاشین،
پاشین اینجا رو یه کم جمع و
جور کنین. یه نفرتونم بره واسه
من یه لیوان آب لیموی بدون
شیکر بیاره. ناسلامتی، بعد از
سالی و ماهی عمه تون اومده
خونه تون.

سمن جوری آب دهانش را
قورت می دهد انگاری خاک قند
خورده.

عمه«نبات» به من اشاره
می کند.

ـ اسم تو سمن بود؟

ـ نه عمه جان من سوری ام.

عمه با بی حوصلگی
دست هایش را تکان می دهد.

ـ خیلی خوب، چه فرقی
می کنه. تو چند ساعتی از
خواهرت بزرگ تری؟

ـ بله عمه جان.

ـ غذا رو تو آماده کن. بابات
خسته و کوفته از راه می رسه
چیزی باشه بخوره. آشپزی بلدی
یا شام و نهارتونم از بیرون
می خرین؟

و به سمن اشاره می کند.

ـ تو هم پاشو به بقیه کارا
برس. دِ پاشین، وایسادن منو بِر و
بِر نیگاه می کنن. زود باشین
دیگه.

به راه افتاده ایم که عمه
می غرد.

ـ دست بجونبونین خبر
خوبی واستون دارم.

عمه، حسابی ازمان کار
می کشد. از آنجایی که نشسته
می گوید چه کارها باید بکنیم.
مثل اینکه پشت سرش هم ۲ تا
چشم کار گذاشته است.
چشم هایش از کاسه سرش کش
می آیند و تا خودِ آشپزخانه
دنبال مان هستند، عین کارتون ها.
از روی مبل تمام حرکات مان را
زیر نظر دارد. من و سمن
خزیده ایم خفت آشپزخانه و یک
ریز کار می کنیم اما بی فایده
است.

ـ دختر، حواست کجاست،
سیب زمینی را باید نازک نازک
پوست بگیری … مگه درست
نمی بینی پیازو اینجوری حلقه
نمی کنن … اول دُم بادمجان ها را
می کَنید بعد باریک باریک
می بُرید تا آخر … سیب زمینی را
که نصف کردید ریز می کنید تا
تکه های چهارگوش … .

یکی دو ساعتی کار کرده ایم
و عرق ریخته ایم که عمه رضایت
می دهد از آشپزخانه بیاییم
بیرون. آخرین دستورش یک
چای کمرنگ است که برایش
می بریم و می رویم روبه رویش
می نشینیم.

چایی اش را که هورتی سر
می کشد آرام ازمان می پرسد:

شما ۲ نفر چرا هیچ توی
فکر بابایتان نیستید؟

ما که از بابت کار پخت و پز
حسابی حال مان گرفته شده
غافلگیر می شویم. جوابی نداریم
بهش بدهیم.

عمه«نبات» با صدای بلندتر
می پرسد:

گوش های من نمی شنوند یا
گوش های شما ۲تا؟

سمن نگاه معنی داری به من
می اندازد یعنی که «تو یک چیزی
بگو».

با بی میلی و اکراه جواب
می دهم:

ما که خیلی هوای بابا را
داریم.

عمه چشم هایش را می دراند
و با تَشَر می گوید:

هووم … اگر هوایش را
داشتید کمی راحتش می گذاشتید.
می گذاشتید پلکی رو هم بذاره.

سمن با رنجیدگی می پرسد:

واه! مگه ما چیکارش
کردیم؟

عمه، ابروها را بالا می دهد و
همان جا ستون می کند.

ـ اِ، جدی می گی عزیزم،
دیگه می خواستید چه کارش
بکنید که نکرده اید. چشم هاشو باز
نکرده بود که افتادید توی
دامنش.

و دست هایش را تکان
می دهد.

ـ وای وایم رفته، های هایم
مونده!

سمن که معلوم است از بابت
متلک ها و خرده فرمایش های
عمه حسابی اعصابش ریخته به
هم، بی پروا می گوید:

مگه ما دلمون می خواس به
این دنیای کوفتی تشریف فرما
بشویم؟ مجبور شدیم دیگه.

عمه که انتظار این حرف را
ندارد خودش را جابه جا می کند.

ـ گنده دماغ، فعلنی که حیّ و
حاضرید و دارید شیره جون برادر
بیچاره منو می مکید. از بابت دنیا
اومدنتون، همینه که هس،
می خواد خوشتون بیاد می خواد
نیاد. به قول قدیمیا: ماستی است
که ریخته و تغاری است که
شکسته.

من خودم را وسط می اندازم
و می گویم:

این حرفا چه فایده ای داره
اونا رو وسط می کشین، عمه؟

عمه رو به من می گوید:

هان، فایده این حرفا اینه که
من یه چیزیو توی کله شما ۲ نفر
فرو می کنم و اونم اینه که باباتون
داره از دس می ره. داره آب
می شه. داره پیر می شه، داره
جوون مرگ می شه. باعث و
بانی اش هم کسی نیست جز شما
دوقلوهای آتیش به جون گرفته
بی خاصیت.

سمن از عصبانیت می شود
رنگ گوجه فرنگی.

ـ دِ، مگه ما چی کار کردیم؟

عمه انگشت سبابه اش را به
طرف سمن تکان می دهد و
می گوید:

دیگه می خواستین چی
کارش کنین ورپریده. از همان
روز اول، هم باباتون بوده هم
ننه تان. بسش نیست؟ گناه که
نکرده شده بابای شما.

من می گویم:

عمه جان، ما می دانیم بابا
خیلی خوبه، خیلی برایمان
زحمت می کشه، می دانیم هم
جای بابایمان است هم
مامان مان. اما این وسط از دست
ما کاری برنمی آید. با تقدیر و
سرنوشت که نمی شه جنگید.

عمه با حرص می گوید:

با تقدیر و سرنوشت نمی شه
جنگید؛ نمی شه جنگید.

اما بلافاصله برقی از
چشم هایش بیرون می پرد.
خودش را از روی مبل جلوتر
می کشاند و پیروزمندانه می گوید:

کی گفته از دست شما کاری
ساخته نیس. راس می گن که
دخترای این دوره زمونه تا مغز و
استخونشون پوکه!

من و سمن به هم نگاه
می کنیم.

سمن چشم هایش را ریز
می کند و با کنجکاوی می پرسد:

مثلاً چه کاری؟

عمه نفس بلندی می کشد.

ـ مثلاً برای بابایتان دستی
بالا بزنید.

یکهویی وا می روم. احساس
می کنم یکی پتکی را بالا برده و
با تمام قدرت کوبیده است توی
سرم. سمن، دست کمی از من
ندارد. رنگش شده عین زعفران
زرد. لَخَت عمه را نگاه می کنم.
عمه به حال ما توجهی ندارد و یا
خودش را زده به آن راه و توجهی
نشان نمی دهد. مرتب
نصیحت مان می کند که دیگر
بزرگ شده ایم و باید توی فکر
بابایمان باشیم. یک روزی باید
برویم خانه شوهر و بابا تنها
می ماند و تا آخر عمر نباید جورِ ما
۲ نفر را بکشد و لَلِه مان باشد و
سر پیری کسی زنش نمی شود و

خلاصه، حسابی مخ مان را
می خورد و می رود. قبل از
رفتنش ضربه نهایی را فرود
می آورد و می گوید در هر حال
باید منتظر یک مامان باشیم و او
را همین روزها خواهیم دید و
دلداریمان می دهد که دیگر
کارهای خانه را ما انجام
نمی دهیم و … .

او که می رود نمی دانم چرا
بغض سنگینی قلمبه شده است
توی گلویم.

بابا که می آید خانه، ما هر ۲
در خود فرو رفته و بغ کرده
گوشه ای نشسته ایم. سفره را که
برایش می اندازم نگاهش را
می قاپم. ما را زیر نظر دارد. قبل
از اینکه بابا بیاد سمن با ناراحتی
می گوید آمدن عمه همه اش از
روی نقشه بوده. بابا و عمه دست
به یکی کردن زمینه آماده شود.
من به سمن می گویم بر سر
دوراهی ام. از طرفی برایم سنگین
است زن دیگری را در خانه ببینم
از طرفی دیگر … اما سمن وسط
حرفم می پرد و می گوید: «باید
بهش بگوییم مامان!» و شکلک
در می آورد. ادامه می دهم: «از
طرف دیگه دلم برای بابا
می سوزه. بابا هم از این زندگی
حقی داره.»

دو تایی رفته ایم توی
آشپزخانه و تا غذای بابا تمام
نشده خودمان را نشان نمی دهیم.
بابا صورتش باری از غم دارد. با
بی میلی دست به طرف غذا
می برد. لیوانی آب می خورد و
می رود تا دست هایش را بشوید.
تا بلند می شود به تاخت خودمان
را می رسانیم سرِ سفره و مشغول
جمع کردن می شویم. به زبان
بی زبانی می خواهیم نشان بدهیم
یک پا کدبانو هستیم و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.