پاورپوینت کامل عروس بی خبر ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل عروس بی خبر ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل عروس بی خبر ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل عروس بی خبر ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

>

خاله مهری از حمام بیرون
آمده بود و داشت با حوله
موهایش را خشک می کرد.
خاله زری هم کفش هایش را
امتحان می کرد. مامان هم جلوی
آینه ایستاده بود و به موهایش

بابلیس می کشید.

خاله مهری گفت:
«زری جون، سشوار منو
ندیدی؟»

خاله زری گفت: «نه … شاید
پیش ناهید باشه.» و مامان را
نگاه کرد.

مامان خندید: «همین جاس،
الان می یارمش.» و رفت تا
سشوار خاله رو بیاورد. با حسرت،
نگاهی به مامان و خاله ها
انداختم که با خوشحالی این
طرف و آن طرف می رفتند و
حرف می زدند. توی دلم گفتم:
«هر چی می خواد بشه، بشه.
برای آخرین بار التماسشون
می کنم. شاید قبول کردن و منو
هم بردن!» و برای اجرای
نقشه ام، قیافه وارفته ای به خودم
گرفتم، گردنم را کج کردم،
ابروهایم را تا آنجا که جا داشت،
پایین آوردم و رفتم پیش مامان.

ـ مامان، منم با خودتون
ببرید؛ تو رو خدا. قول می دم توی
اتاق لیلا بمونم؛ تا وقتی هم
مهمونا نرفتن بیرون نیام.

مامان که معلوم بود انتظار
شنیدن این حرف را نداشت، در
حالی که بابلیس را روی میز
می گذاشت، گفت: «گفتم که نه.
چن بار یه حرفو به آدم می زنن.»
و رفت تو اتاقش.

مامان که رفت، دیدم بهترین
وقت است که دست به دامن
خاله ها شوم و رفتم که این
شانسم را هم امتحان کنم.

برای عملی شدن نقشه ام
همان قیافه زار و مادرمرده چند
لحظه پیش را به خودم گرفتم و
گوشه ای ایستادم؛ طوری که
درست جلوی دید خاله ها باشم.
خاله زری که طبق معمول
مشغول صاف و صوف کردن
چاله چوله ها و دست اندازهای
صورتش بود، چشمش که به من
افتاد، گفت: «اِ وا نرگس جون، چی
شده، چرا ناراحتی؟» برای اینکه
قیافه ام تو دل بروتر باشد، آب
دماغم را چند بار بالا کشیدم و
زیر لب آهسته گفتم: «چیزی
نیس خاله، خودتونو ناراحت
نکنین.»

خاله مهری که بالاخره
خیالش از بابت نقاشی کردن
صورتش راحت شده بود، برگشت
نگاه کرد و گفت: «الهی قربون
قیافه مظلومت برم خاله جون.
چرا حرف نمی زنی؟ نکنه مامان
چیزی بهت گفته؟» برای اینکه
کار را تمام کرده باشم، چند تا
سرفه الکی تحویلش دادم و
گفتم: «همه اش تقصیر این
مامان خانومه دیگه. هر چی
بهش می گم، منم با خودت ببر،
می گه نه. آخه خاله جون شما
بگید چرا من نباید بیام؟»

خاله زری که سعی می کرد
کفش های مامان را که یکی، دو
شماره ای هم به پاهایش تنگ
بود، به زور توی پایش بکند،
گفت: «مامانت راس می گه،
نرگس جون. بله برون که جای
دخترا نیس. تازه خاله اگه تو
بیایی ما شبنم و سهیل رو کجا
بذاریم؟» و خندید. بعد سر تا
پایم را برانداز کرد.

ـ راستی نرگس شنیدی که
داماد یه برادر دوقلو هم داره …
غلط نکنم … اما تا خاله بقیه
حرفش را بزند، مامان احضارم
کرد.

ـ نرگس، کجایی؟ بیا اینجا
ببینم.

دیدم دیگر جای ایستادن
نیست و راه افتادم بروم که
خاله مهری گفت: «ایشااللّه یه
روزی باشه که بله برون تو بیاییم
خاله جون.» تو دلم گفتم: «به
همین خیال باشین. ما از این
شانسا نداریم.» و رفتم توی
اتاق.

مامان نگران، جلوی پنجره
ایستاده بود و دست هایش را
تکان می داد. هر وقت که مامان
این طوری دست هایش را تکان
می داد، می دانستم که حتما باز
چیزی را گم کرده است.

مامان همان طور که سرش
پایین بود، پرسید: «تو این
انگشتر منو ندیدی؟» با سر
جواب منفی دادم. بعد مامان مثل
اینکه یاد چیزی افتاده باشد،
گفت: «راستی نرگس، روی گاز
قورمه سبزی بار گذاشتم.
حواست باشه نسوزه.» زیر لب،
چَشمی گفتم و از اتاق زدم
بیرون.

صدای آقاناصر، شوهر
خاله زری را از توی پاگرد پله ها
شنیدم که شبنم را روی دوشش
سوار کرده بود و داشت
قربان صدقه اش می رفت.

ـ بابا قربون تو بره، عسل
بابا، نازنازی بابا … .

پشت سر آقاناصر، بابا هم در
حالی که دست سهیل، پسر
خاله مهری را گرفته بود، آمد بالا.
بابا را که دیدم، داغ دلم تازه شد و
رفتم تا آخرین شانسم را هم
امتحان کنم. استکان چایی را
روی میز گذاشتم و منتظر،
گوشه ای ایستادم. بابا که چشمش
به من افتاد، گفت: «حال و احوال
دختر خودم.» آهی کشیدم و
گفتم: «خوبه باز کسی پیدا شد که
حال ما رو بپرسه.» بابا با خِرت و
خِرت، قند زیر دندانش خرد کرد.

ـ ببینم کی جرئت کرده که به
خانم خانم های ما بگه بالای
چشمت ابروه؟

بعد چایی اش را هورتی بالا
کشید و مامان را صدا زد.

ـ ناهیدخانم، زود باشید
دیگه. دیر می شه ها!

بالاخره همه رفتند و تمام
نقشه ها و تلاش های من بی ثمر
ماند و من ماندم و سهیل و
شبنم.

همان طور که پکر و
عصبانی داشتم به بخت و اقبال
بلند خودم و دو تا آتیش پاره های
خاله مهری و خاله زری فکر
می کردم، صدای گریه سهیل،
پسرِ خاله مهری و پشت بند آن
نق زدن های شبنم، بلند شد. توی
دلم گفتم: «بدبخت شدی
نرگس خانم، بدبخت. فقط
همینت مونده که بچه داری کنی.»
بعد سعی کردم از همان ترفند
قدیمی مامان و باباها، موقعی که
روابط شان کارد و پنیر می شود،
استفاده کنم؛ یعنی همان سکوت
و بی محلی، و شتر دیدی،
ندیدی.

به همین منظور بی خیال
روی مبل نشستم و سعی کردم
خودم را با عکس های توی
روزنامه بابا مشغول کنم. اما هنوز
چند صفحه ای از روزنامه را ورق
نزده بودم که «دو قتل مشکوک …
قاتل بی رحم دو کودک را … به
گفته شاهدان عینی، قاتل دیروز
عصر حوالی ساعت چهار، دو
کودکی را که مادران شان به
بله برون رفته بودند، به حمام
برده و در آنجا پس از شکنجه
بسیار خفه کرده اند.»

به خودم که آمدم، دیدم
وسط هال ایستاده ام و صفحه
حوادث را نگاه می کنم. صدایی از
توی اتاق نمی آمد. نگران، خودم
را به اتاق رساندم. شبنم به
پشت، روی زمین افتاده و
خوابش برده بود. اما از سهیل
هیچ خبری نبود. باز صحنه قتل
توی ذهنم مجسم شد و سر و
صورت خونی سهیل در مقابلم
زنده شد.

ـ خاک توی اون سَرت
نرگس. حالا جواب خاله رو چی
می خواهی بِدی. آره دیگه، تو که
عین خیالت نیست. این منم که
باید جواب اون خاله بی فکرمو
بدم.

بالاخره بعد از کلی بد و بیراه
گفتن به خودم و مامان و خاله
بی فکرم و زدن توی سر و
صورت خودم، صدایی از زیر مبل
بلند شد و شستم خبردار شد که
بله، حضرت اَجل زیر مبل
تشریف برده اند.

ـ سلام سهیل، سلام … دالی
… دالی، سهیل.

بعد از اطلاع از محل
استقرار حضرت اَجل، پروژه
استخراج ایشان از زیر مبل
مطرح شد، که این مشکل هم با
حفظ موقعیت اجتماعی و با
توسل به ادا و اطوار بسیار و
قربان صدقه رفتن های زیاد، به
خوبی و خوشی حل شد.

اما بر خلاف آنچه که تصور
می شد، مشکل به همین جا ختم
نشد و مشکل بزرگ همانا زمانی
ایجاد شد که بچه از زیر مبل
بیرون آورده شد. بیرون آوردن
بچه از زیر مبل همانا و کج و
کوله شدن لب و لوچه بچه همانا.

صدای گریه سهیل که بلند
شد، شبنم هم چشم هایش را باز
کرد و شروع کرد به همراهی
سهیل در گریه کردن.

حسابی کلافه شده بودم.
نمی دانستم چیکار باید بکنم.
شبنم را بغل کردم، دست سهیل
را هم گرفتم و شروع کردم به راه
رفتن توی هال. همان طور که
توی هال راه می رفتم و به بلای
آسمانی و زمینی که روی سرم
نازل شده بود فکر می کردم، دیدم
که رنگ و روی شبنم عوض شد.
محلش نگذاشتم؛ گفتم: شاید از
گریه زی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.