پاورپوینت کامل این بهترین راه نیست ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل این بهترین راه نیست ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل این بهترین راه نیست ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل این بهترین راه نیست ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
>
از پله های طبقه پایین به
سرعت بالا می روی. آماده
شده ای که بعد از چند ماه
خانه نشینی، حصار تنهایی را
بشکنی و از خانه بیرون بروی.
مادر در حالی که چادرش را با
عجله روی سر می اندازد درِ حیاط
را باز می کند؛ اما تو از همه چیز
واهمه داری. از خیابان، از کوچه و
هوای تازه، از قدم زدن و از همه
آنها.
هنوز کفش هایت را درست
نپوشیده ای، اما مادر عجله دارد.
با خودش هم، کارهایی که باید
انجام بدهد مرور می کند. بالاخره
از روی زمین بلند می شوی و
دنبال مادر راه می افتی. از حیاط
که بیرون می روی علی رغم
گرمی هوا، بادی به صورتت
می خورد. با اینکه خردادماه است
و هوا تقریبا گرم شده، اما
می لرزی، سردت نیست، در واقع
می ترسی. مدت هاست که از خانه
بیرون نرفته ای، خانه برای تو
غیر از اینکه محل امن و آرامش
باشد، تمام زندگی ات را در خود
بلعیده است. چند ماه سکوت و
سکون، تو را از همه چیز
ترسانده. چند قدمی که همراه
مادر راه می روی، خسته
می شوی. پشیمانی و دلت
می خواهد باز هم به همان
چهاردیواری که تو را از خودت
دور کرده پناه ببری؛ دیوارهایی
که شاهد زندگی تلخ تو بعد از
اشتباه بزرگ توست.
مادر در راه با تو حرف
می زند اما تو نمی شنوی؛
صداهای بیرون نمی گذارد تو
صدای مادر را خوب بشنوی.
همین طور سردرگم و نگران،
دنبال مادر راه می روی. از آمدنت
پشیمانی. انگار تو را بعد از
سال ها از زندان آزاد کرده اند و تو
هیچ کجا را نمی شناسی، با اینکه
این کوچه ها و خیابان ها با همین
مغازه ها، همان هایی بودند که تو
هر روز از مدرسه که می آمدی از
میان آنها شاد و سرحال
می گذشتی تا به خانه برسی و
گاهی برای تنوع به اجناس
مغازه ها خیره می شدی. اما حالا
همه برای تو ناشناسند. حتی
مغازه عروسک فروشی پدر
«شیما» که خیلی آن را دوست
داشتی. در ذهنت خاطره «شیما»
تنها دوست صمیمی ات جان
می گیرد. چند وقتی است که از او
هم خبر نداری. حتما دوستان
جدیدی پیدا کرده و شاید هم تو
را فراموش کرده است. برایت
اهمیتی ندارد. فکر آن روزها
بیشتر از پایان دوستی تو و
«شیما» آزارت می دهد. دلت
می خواهد خاطره آن روزها را رها
کنی اما گذشته، تو را رها
نمی کند.
مادر چند جا می ایستد و
خرید می کند، اما همه جا تو را
زیر نظر دارد و لحظه ای از تو
غافل نمی شود. شاید او هم
می ترسد، می ترسد از اینکه باز
هم خطا کنی. اشک در چشمانت
حلقه می زند. از اینکه هنوز
نتوانسته ای اعتماد مادر را جلب
کنی ناراحتی. از اینکه دیگران
مراقب تو باشند و همه جا
نگاهشان نگران به سوی تو
برگردد کلافه ای. به خاطر همین
هم، دوست نداری پا از خانه
بیرون بگذاری. در این مدت به
هر چه که نیاز پیدا کردی، مادر
برایت تهیه کرده و تو جز برای
مراجعه به پزشک از خانه بیرون
نرفته ای. پدر تو را مثل یک
زندانی همراهی کرده. شاید
خودت هم دوست داری که با تو
مثل یک زندانی گناهکار رفتار
شود. وقتی که به همه گفتی
دوست نداری تحصیلاتت را
ادامه بدهی و می خواهی برای
همیشه درس و مدرسه را کنار
بگذاری، دیگران طبق خواسته
خودت با تو رفتار کردند. انگار
همه از اینکه تو جلوی چشم شان
باشی راحت تر بودند و تو هیچ
مقاومتی نکردی.
خودت خواسته بودی و گرنه
تا قبل از اینکه آن اتفاق ناگوار
برای تو رخ بدهد، همه چیز رنگ
و بوی عادی داشت. پدر مثل
همیشه سرش به حساب و کتاب
بود. برادر بزرگ ترت «مرتضی»
در تب و تاب مغازه جدیدی که
خریده بود و مادر هم در کنار
رسیدگی به کارهای خانه و برادر
کوچکت «محمد» به
مهمانی هایش می رسید. همه
راضی بودند. در واقع همه قانع
بودند تو هم راضی بود، چون
احساس می کردی که همه
دوستت دارند. وقتی که دور هم
جمع می شدید، فقط تو بودی که
جمع را می خنداندی و با همه
شوخی می کردی. پدر که همیشه
تو را فوق العاده می دانست و از
شوخی و خنده ها و حرف هایت
لذت می برد. مادر هم می گفت که
تو از مرتضی هم زرنگ تری.
همیشه با شیرین زبانی نظر آنها
را برای رسیدن به خواسته هایت
جلب می کردی، همین هم باعث
شده بود که خودت را بدون خطا
ببینی. مغرور شده بودی.
مخصوصا به خاطر رتبه های
درسی ات، شرکت در همه
برنامه ها و خوب حرف زدنت.
همه راجع به تو نظر خوبی
داشتند. گاهی اوقات از معلمت،
دوستانت و حتی از فامیل ها
شنیده بودی که می گفتند: «مریم
خیلی بیشتر از سن خودش
می فهمد.» چقدر این جمله تو را
مغرور و خودخواه کرده بود، فکر
می کردی هیچ وقت اشتباه
نمی کنی اما کردی. اشتباه کردی!
وقتی به خودت آمدی که همه
چیز از دست رفته بود. مدت ها
بود که «امیر» پسر همکار پدرت
سر راهت قرار گرفته بود و گاهی
اوقات پیغام و پسغام می فرستاد.
اوایل اهمیتی نمی دادی و زود از
کنار مسائل می گذشتی اما «امیر»
مدام سر راهت می ایستاد و با تو
حرف می زد. خودت هم
نمی دانستی که چه باید بکنی اما
از اطمینانی که به خودت داشتی
هر گونه خطا را که امکان داشت
از تو سر بزند
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 