پاورپوینت کامل گفتگو با خانواده شهید آیت الله غفاری(۳) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفتگو با خانواده شهید آیت الله غفاری(۳) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگو با خانواده شهید آیت الله غفاری(۳) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگو با خانواده شهید آیت الله غفاری(۳) ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۰

قسمت سوم

اشاره ای دوباره:

در مقدمه نخستین بخش از این گفتگو، در
باره انگیزه پرداختن به خاطرات خانواده شهید
آیت اللّه غفاری و نقشی که این عالم شهید و
همسر محترم ایشان و نیز فرزندان
گرامی اشان حجت الاسلام والمسلمین آقای
هادی غفاری و خانم بتول غفاری در مبارزه
داشتند، نکاتی را یادآور شدیم. در دو قسمت
گذشته، ابتدا با زندگی شخصی و مبارزاتی
شهید آیت اللّه غفاری و همسر مرحومشان
آشنا شدیم و آنگاه خاطرات سرکار خانم بتول
غفاری را پی گرفتیم. آغاز زندگی مشترک
حجت الاسلام والمسلمین آقای هادی غفاری
با خانم زهرا خطیبی، آغازی بر حضور خانم
خطیبی در زندگی مبارزاتی همسر گرامی اشان
بود. حضوری فعال و شنیدنی. این بود که هم از
جناب آقای غفاری خواستیم که در این باره
برای ما صحبت کنند و هم از سرکار خانم
خطیبی درخواست کردیم فرصت گفتگو را در
اختیار مجله بگذارند. تکرار بخشی از این
خاطرات نیز به همین علت است که آنان هر دو
در باره مبارزات و جریاناتی سخن می گویند که
مشترکا در آن نقش ایفا کرده اند. ضمن آرزوی
موفقیت و سعادت برای بیت شریف غفاری، از
وقتی که در اختیار مجله گذاشتند صمیمانه
سپاسگزاریم.

* * *

در آغاز از حجت الاسلام والمسلمین

درخواست کردیم که در باره نقش همسرشان
در مبارزات و حرکت انقلابی خودشان توضیح
دهند.

ـ من مجبورم که به عقب برگردم و نقطه
شروع زندگی ام را با همسرم بگویم. بعد از آنکه
پدرم به شهادت رسیدند من به جای ایشان، به
دعوت مردم در مسجد نماز می خواندم. حدود
پنج یا شش ماه نماز خوانده بودم. یک روز
مردم جمع شدند که فلانی، ما پشت سر شما
نمی توانیم نماز بخوانیم. البته یکی از
دوستانمان که خیلی خیلی به ما و پدرم
علاقه مند بود، یعنی مرحوم آقای بغدادچی که
مرد خیلی شریفی بود، خیلی شلوغ کرده که این
آقایان پشت سر شما نمی توانند نماز بخوانند.
گفتم: برای چه؟ گفتند: ما پشت سر آخوندی که
زن ندارد نماز نمی خوانیم! و به این وسیله
می خواستند من را وادار به ازدواج کنند. ما آن
موقع عزادار هم بودیم و هنوز حتی یک سال از
شهادت پدرم نگذشته بود. من فهمیدم که اینها
دلشان می خواهد بالاخره ما صاحب خانه و
زندگی بشویم. وقتی آمدم خانه شرمم می شد
به مادرم بگویم که مثلاً من زن می خواهم.
گفتم: مادر … مادر … مادر … گفت: چیه؟ گفتم:
واللّه مردم می گویند که … باز مکث کردم و
خجالت می کشیدم. گفت: بگو مردم چه
می گویند؟ گفتم: مردم می گویند شما زن بگیر.
گفت: خوب بگیر. آنها راست می گویند. تو دیگر
بزرگ شدی. بیست و پنج، شش سال داری.
گفتم: خوب شما بگیر. گفت: نه، این همه
شاگرد می آیند مسجد. بالاخره این همه آدم
هستند. گفتم: نه. گفت: خیلی خوب، صبر کن.
دو، سه روز گذشت. گفت: در این همسایگی،
آقایی هست که گاهگاهی برای دادن خمس
پیش پدرت می آمد. (منظورش برادر همسرم
بود.) اگر موافقی، من به اینها بگویم … گفتم:
برو بگو. مادرم رفتند؛ به بهانه اینکه بلند شو بیا
خانه ما برای من لباس بدوز به ایشان گفتند:
بیا. ایشان آمد خانه ما و نشست. و از همان جا
دیگر قضیه ما شروع شد. منتها من هنوز در
شرایطی بودم که خانم هم می دانست که خانه
ما تحت کنترل ساواک است و ساواک روی
خانه ما مسلط و مستقر بود. ده روز خانه
می آمدیم، یک ماه نمی آمدیم. دو ماه
می آمدیم، سه ماه نمی آمدیم. خانه من همان
ایام هم این گونه بود. به هر حال آنها
می ترسیدند که ممکن است آن شهادت،
بهانه ای بشود و ما آن کار را دنبال کنیم، خیلی
ما را در کنترل داشتند و من گاهی مخفی و
گاهی فراری بودم. در همان شرایط با ایشان
ازدواج کردم. با مهریه ۵۰۰۰ تومان که آن
موقع هم خیلی زیاد نبود. من یادم است که آن
روز حداکثر با آن پول می شد یک فرش خرید و
یا حتی یک فرش هم نمی شد و یادم است
دایی ایشان آن شب که می خواستیم عقد کنیم
با من چانه می زد و من گفتم: خود خانم راضی
هستند شما چه می گویید؟! گفت: پس اگر
خودشان راضی هستند من حرفی ندارم. همان
اولین جلسه ای که ما به عنوان عروسی در
منزل گرفتیم یک جلسه کاملاً سیاسی بود.
سران سیاسی و مذهبی آن روز ایران، همه در
منزل ما جمع شدند و مراسم عروسی به آن
معنا که امروز می گویند نبود. یک سخنرانی
سیاسی بود که آخر شب هم ساواکیها خانه را
محاصره کردند و البته آن شب به خیر گذشت.
خبری نبود و رفتند. به طور مشخص از وقتی
که ما ازدواج کردیم، مبارزه ما وارد یک مرحله
جدی تری شد. به این دلیل که من توی خانه
بودم، به این دلیل که من روحیه مبارزاتی
داشتم و مبارزه را در خانه از پدر و مادرم یاد
گرفته بودم، طبیعی بود که خواسته ام را راحت تر
انجام بدهم. یکی از کارهایی که باید به عنوان
الگو برای خیلی از خانواده ها مطرح شود این
است که در خانواده، بین ما و همسرمان هرگز
مسایل مالی و مادی مطرح نبود. با وضعیت
فقیرانه و بسیار بی آلایش، زندگی ما شروع شد.
همین الآن هم اگر ماشین لباسشویی، یخچال
و … در خانه من است همان ماشینی است که

ایشان جهیزیه آوردند. یعنی ۲۱ سال است که
همان امکانات اولیه در خانه ما مصرف
می شود. از اولین سالی که ما با هم ازدواج
کردیم، مسأله فراری شدن من شروع شد.
ایشان اولین فرزندشان را باردار بودند که
متأسفانه وضعیت به گونه ای شد که من دیگر
نتوانستم در خانه زندگی کنم. ۹۹% منبرهایی
که می رفتم، به عنوان منبرهای تند و تیزی که
اگر بعد به دست ساواک می افتادم حتما اعدام
می شدم؛ همه جا همسرم همراهم بوده و دو،
سه بار هم که دستگیر شده ام و البته از زندان
فرار کردم، همان دو، سه بار به دلیل این بود که
ایشان همراهم نبود. مثلاً ما در آبادان در حوزه
علمیه اصفهانیها منبر می رفتیم. با یک پیکان
به محل سخنرانی می رفتیم. من پشت ماشین
می ماندم. ۲۰۰ متر مانده به محل سخنرانی
پیاده می شدم. همسرم هم پیاده می شد. یک
گوشه ای می ایستادم. قبلاً محل را شناسایی
می کردیم. بعد ماشین را می آوردند. یعنی
لحظه ای ما ماشین را می آوردیم که ساواک
یک ربع پیش ماشین را آنجا ندیده بود. یعنی
ندیده بود که مثلاً من از چه ماشینی و کجا
پیاده شدم. بسیاری از اوقات هم ایشان دو تا
چادر می آوردند که آن چادر دوم مال من بود و
من باید سر می کردم! برای اینکه بدانید بر من
چه گذشته است، در اهواز دو تا مرد دنبال ما
افتاده بودند. خیال می کردند ما زن هستیم و
من و خانمم را اذیت می کردند. که خیلی برای
یک مرد سخت است که جلوی چشمش به
خانمش برخورد کنند و ما نمی توانستیم هیچ
کاری بکنیم. در آن روز کسانی که ما را باید
فراری می دادند گیر افتاده بودند و من هم جایی
را بلد نبودم و پول هم نداشتم. مرحوم شهید
حسین علم الهدی که تعزیه گردان سخنرانی آن
روز در اهواز بود، خودش گیر افتاده بود. مرحوم
شهید محمدتقی حکیم هم همین طور.
بنابراین ما دو نفر تنها افتاده بودیم با پیراهن و
شلوار، بدون عینک و پول بودم. به شهرهایی
که من می رفتم و الان اسامی همه آنها را به
یادم نیست مثل ساوه، مازندران مکررا، کاشان،
اصفهان، خوزستان مکررا، آذربایجان، مشهد و
… در قریب به اتفاق اینها همسرم همراه من
بود. هر جایی هم که ایشان در طراحی فرار من
دخالت نداشت من آنجا دستگیر می شدم. یعنی
غالبا حافظ جان من اقداماتی بود که همسرم
انجام می داد. مثلاً در سال ۱۳۵۴ بود. عصر بود
که من از زندان آزاد شدم. چهلم شهادت
مرحوم شریعتی بود که خوب برای هر زنی که
شوهرش بعد از مدتی از زندان آزاد شده،
طبیعی است که بالاخره در خانه بنشینیم، یک
چای بخوریم و صحبت کنیم. در همین احوال
دوست خوبی داشتم که یَلی بود به نام آقای
مجید شیخ بابایی که در جبهه شهید شد، تکه
تکه شد. بمب خوشه ای بالای سرش خالی
کردند و بدنش مانند الک سوراخ سوراخ شد.
این آمد در زد و گفت: آقای غفاری، سر چهارراه
دیدم آمدید خانه. گفتم: بله. گفت: فردا صبح
منزل آقای شریعتی در مشهد مراسم چلهم
شریعتی است؛ می آیید برویم مشهد؟ به محض
اینکه من به خانمم گفتم: برویم مشهد گفت:
باشد. خلاصه فورا با ایشان رفتیم مشهد. دور تا
دور خانه آقای شریعتی را پلیس بسته بود. سه
نفر بودیم. من، همسرم و آقای شیخ بابایی.
گفتیم ما باید از دیوار بالا برویم. هفت، هشت
خانه و کوچه آن طرف تر، از دیوار رفتیم بالا.
ابتدا آقای شیخ بابایی دست مرا گرفت، من هم
دست همسرم را گرفتم. من قلاب گرفتم و
شیخ بابایی رفت بالا. و بالای منازل همسایه ها،
همسایه به همسایه از خانه مردم به خانه دکتر
شریعتی رسیدم. به عنوان یک کار مبارزاتی
علیه شاه برای دفاع از ارزشهای اسلامی و به
عنوان یک مبارزه سیاسی رفته بودیم؛ که
همان جا من بعد از سخنرانی، فرار کردم و
همدیگر را پیدا نکردیم تا جای دیگر که به
صورت اتفاقی همدیگر را پیدا کردیم. آمدیم
برویم حرم. دمِ درِ حرم ما راشناسایی کردند که
با کمک خانمم از صحنه دستگیری فرار کردیم.
در آبادان همسرم در حالی بچه را همراه داشت
که پول سیر کردن شکم او را نداشتیم و چیزی
هم نبود که بچه بخورد و شیر همسرم هم به
خاطر بعضی مسایل کم شده بود و شیر کمکی
می دادیم. در حالی که صاحبخانه ما آقای
یحیوی که برادر بسیار بزگوار و خوبی بود. یک
دسته اسکناس جلوی من گذاشت، مثل
پاره آجر، حتی یک صد تومانی برنداشتیم چون
خجالت کشیدیم و بین اهواز و خرمشهر دو بار
مسافر سوار کردیم که بتوانیم پول شیر بچه را
(حدود ۴۰ تومان) فراهم کنیم. وقتی آقای
یحیوی فهمیدند مسافرکشی کردیم خیلی
ناراحت شدند. چنان ناراحت شدند که
می خواستند حتی ما را بزنند و عصبانی شدند
که بی تربیتی کردی. من بسته پول کنارت
گذاشتم تو رفتی مسافرکشی کردی تا پول شیر
بچه را دربیاوری!!

خاطره بسیار زیبا و باورنکردنی دیگر اینکه
وقتی بنده بعد از منبر حسینیه آبادان سال
۱۳۵۶ به صورت اتفاقی در اهواز دستگیر شدم،
دغدغه داشتم که همسرم که همراهم بود چه
می شود؟ پیکان زیر پای ایشان بود. رئیس
شهربانی که از کثیفهای روزگار و فردی جلاد و
آدمکش و قاتل اصلی طلاب در سال ۱۳۵۵
همین شخص بود یعنی سرتیپ رزمی که بعد
از انقلاب هم از ایران گریخت و انقلاب
نتوانست به او دسترسی پیدا کند از من پرسید
امکانات چه داری؟ گفتم: هیچی. گفت: ماشین
نداری؟ گفتم: نه. گفت: خیلی خوب، در
بازجویی بنویسید وسیله نقلیه ندارد. بعد پرسید
خانمت امشب کجاست؟ (ایشان منزل آقای
علوی تبار بودند که نماینده دوره اول و دوم
مجلس شد و آن موقع به آقای کیاوش معروف
بودند. هنوز تغییر اسم نداده بودند و الآن در
نهاد ریاست جمهوی مشاور هستند.) فکر کردم
که نباید منزل ایشان را لو بدهم، لذا گفتم: فکر
کنم وسط راه خرم آباد به تهران باشند. گفت: با
چه کسی رفته؟ گفتم: با ماشین دیگر! گفت:
پس تو گفتی ماشین ندارم. گفتم: ماشین مال
من نیست! مال زنم است. بعد گفت: چه
آدمهای بی شعوری! مگر من گفتم سند ماشین
به اسم چه کسی است!؟

من نگران بودم که بالاخره چه بر سر
همسرم آمده است. بالاخره من را به ایستگاه
قطار آوردند. بعدا خودم در پرونده ام خواندم که
مرا برای اعدام به تهران می آوردند یا حداقل
برای تبعید به بوکان. البته اینکه برای اعدام
می بردند یا به بوکان دقیقا نمی دانم. تعداد
زیادی پلیس و مأمور هم در قطار به من
می گفتند: آقای غفاری، ما داستانهای فرار شما
را زیاد شنیده ایم. این دفعه مواظب باش اگر از
قطار فرار کنی این ۲۰، ۲۵ نفر پوست از کله ات،
زنده زنده خواهند کند. هیچ احتمال نمی دادم و
نمی دانستم که همسرم این قدر توانایی داشته
باشد و اینقدر تیزبین باشد و مثلاً بداند که ما
چه موقع خواهیم رفت؟ چون خیلی سخت
است که آدم بتواند حدس بزند که الآن شوهر
من کجاست؟ بردن من از خرمشهر به تهران را
آقای کیاوش خبر داده بودند. خلاصه مرا با
چندین مأمور آوردند توی قطار و دور تا دور من
هم مأمور بود. توی ۳ کوپه مأمور بودند و من
وسط کوپه و این طرف و آن طرف هم مأمور
بود که پنج، شش نفر افسر بودند و بقیه نیز،
پانزده، شانزده نفر درجه دار شهربانی بودند و
من لباسهایم را درآوردم و روی صندلی
گذاشتم. با پیراهن بلند عربی، شروع کردم به
قدم زدن. در این کوپه و راهرو. گفتند: بنشین.
گفتم: چی بنشینم؟ قطار دارد با این سرعت
می رود. من هم تماشا می کنم. اگر من فرار
کردم شما مرا با تیر بزنید. ساعت ۹ ـ ۸ شب
بود که به ایستگاه اهواز رسیدیم. من دیدم
ایستگاه اهواز است. تابلو را خواندم و گفتم
بالاخره علی اللّه ، ما فرار می کنیم. اگر گیر
افتادیم مثل اولش می شویم؛ بدتر که نمی شود.
اتفاقا از قطار به بهانه وضو گرفتن به سرعت
آمدم پایین در یک چشم به هم زدن دیدم
خانمم روبه روی من ایستاده است! گفتم: اینجا
چه می کنی؟! اشاره کرد که با من صحبت نکن،
برو بیرون و چون آنجا لباس عربی زیاد بود،
فورا همسرم با ماشین آقای یحیوی و ما با

آقای مهدوی آمدیم بیرون ایستگاه. به ایشان
گفتم: چه شد؟ گفتند: آمده بودم در ایستگاه
اهواز. رئیس شهربانی اهواز که آمده بود
مواظب باشد ما یک موقع فرار نکنیم! (در طول
راه را هم نیرو چیده بودند که ما از قطار فرار
نکنیم!) می گفتند: مواظب باشید که این شیخ
مثل جن می ماند؛ یک موقع فرار می کند. این
اگر با کسی صحبت کرد او را هم بگیرید.

وقتی ماشین حرکت کرد، پلیس نمره
ماشین آقای مهدوی را برداشته بود. منزل
آقای مهدوی نشسته بودم، بعد از چند دقیقه که
ما رسیدیم منزلشان، تلفن زنگ زد. گوشی را
من خودم برداشتم. چون حدس می زدم با من
کار داشته باشند. گفتم: بفرمایید. گفت: منزل
آقای مهدوی؟ گفتم: بله. گفت: این آقای
غفاری را شما آوردید منزل خودتان. گفتم: نه
به منزل نیاوردیم. من مهدوی هستم. خانم
ایشان با خانم من فامیل است. من هم چیزی
نمی دانستم. خانمم به من گفت: فامیلهای من
به اینجا می آیند، برویم آنها را بیاوریم. من هم
رفتم. توی ماشین که سوار شدند، دیدم آقای
غفاری اضطراب دارد. من هم به ایشان گفتم
شما را به منزل نمی آورم و من وسط خیابان
اینها را پیاده کردم. ایشان و خانمشان هم پیاده
شدند!!

تا من این را گفتم رئیس شهربانی پشت
تلفن داد زد و فحش زن و بچه به من داد که
آقای مهدوی بی شعور! خوب آنها را می آوردی
اینجا. گفتم: آقا چطور می آوردم آنجا. آنها مسلح
بودند. من را در خیابان می کشتند. این موقع
شب من اگر راه را کج می کردم، آقای غفاری
مسلح بود، مرا می کشت. بنابراین من آنها را
پیاده کردم. گفت: اِ … از دستتون در رفت! گفتم:
بله. گوشی را گذاشتم و به خانمم گفتم: بلند شو
برویم. شبانه از مسیر بیابان نه از مسیر جاده
آسفالته، راه یک ساعت و نیم را، تا صبح،
هشت ساعت طول کشید که ما دو نفر با ماشین
دوستانمان به شوشتر رسیدیم. از یک مسیر
چاله دار بیابانی و بدراهه، و هر دو له شدیم. به
هر حال زن و مرد از لحاظ جسمی فرق دارند.
در شوشتر هم منزلی که ما زندگی می کردیم به
خاطر گرمی هوا ۸۰ پله به داخل زیرزمین
می خورد. انبار و دخمه نموری بود.

در آخر، من باز این جمله را تکرار می کنم
که من اگر در مبارزه ۱۰۰% کار کرده باشم،
۸۰% مرهون خدمات همسرم است. ایشان در
طول این سالها و تمام مبارزات زحمت کشیدند.

* * *

ـ خانم خطیبی، با تشکر از شما به خاطر

حضورتان در این گفتگو، لطفا بفرمایید کی
ازدواج کردید و انگیزه اتان از ازدواج با جناب
آقای غفاری چه بود؟

ـ بسم اللّه الرحمن الرحیم. آیت اللّه غفاری
در دیماه ۵۳ به شهادت رسیدند و ازدواج ما در
اوائل سال ۵۴ صورت گرفت. ما چون
خانواده ای مذهبی بودیم، دوست داشتم با
کسی ازدواج کنم که مذهبی باشد و بویژه در
زمینه های اجتماعی و سیاسی فعالیت داشته
باشد. ما چون در یک محله زندگی می کردیم
شناخت من نسبت به جناب آقای غفاری از
طریق خواهر ایشان و نیز مبارزاتی بود که
ایشان و پدرشان داشتند.

ـ خواستگاری از شما به چه صورتی بود؟

ـ آقای غفاری چون خودشان با ساواک
درگیری داشتند پیغام دادند که ما به منزل
ایشان برویم و ما نیز رفتیم و به توافق
رسیدیم. مراسم نیز خیلی ساده و معمولی بود و
بعد هم جشن مختصری در منزل گرفتیم. البته
پدرم چون فوت کرده بود، دایی هایم یک مقدار
با این ازدواج مخالفت می کردند و می گفتند
شرایط ایشان به گونه ای است که حتی برای
خواستگاری نمی توانند به منزل شما بیایند و
شما باید به منزل ایشان بروید! ولی چون خودم
خیلی مایل بودم موافقت شد.

ـ با توجه به وضعیت جناب حاج آقای

غفاری از نظر مبارزاتی و مزاحمتهای ساواک،
حتما از همان اوائل مشکلاتی را پشت سر
گذاشته اید. ایشان نیز هم در کتاب
خاطراتشان بازگو کرده اند و هم در همین گفتگو
توضیح دادند. خوب است خودتان از همان
اولین برخوردها، خاطراتی را نقل کنید.

ـ همان اوائل ازدواجمان که من باردار نیز
بودم، یک روز صبح زود آقای غفاری برای
خرید نان از منزل خارج شده بود. من هم
خواب بودم. زنگ خانه زده شد. در را که باز
کردم دیدم خود ایشان است و می گویند: آقای
غفاری منزل هستند؟! من هم متعجب بودم که
خود ایشان چرا سراغ خودشان را می گیرند! ولی
خدا می خواست که چیزی نگفتم چرا که
ساواکیها پشت در، از ایشان سؤال کرده بودند
که آیا آقای غفاری طبقه بالا می نشیند؟ معلوم
شد همان موقع که از منزل خارج می شود
مشاهده می کند چهار نفر از یک ماشین پیاده
شدند. ایشان به احتمال اینکه سؤال دارند
احتمال نمی دادند مأمور باشند ولی با دیدن
اسلحه ای که در زیر کت خود داشتند می فهمند
از ساواک هستند. من هم ایستاده بودم و هر
چه به آنها گفتم بگذارید من چادر سر کنم امان
ندادند و آمدند رفتند بالا و من نیز در گوشه ای
پنهان شده بودم. گفتند: ما خودمان چادر
می آوریم، شما همین جا بایستید. می ترسیدند
آقای غفاری از جایی فرار کند. خلاصه چادری
به ما دادند. مقدار زیادی گشتند، حتی داخل
رختخواب را! بعد از من پرسیدند: ایشان
کجاست؟ گفتم: ایشان پایین هستند. سراسیمه
آمدند پایین. درب قسمت پایین هم قفل بود؛
آن را شکستند. مادر حاج آقا کمی ناراحتی
داشتند و همیشه توی رختخواب بودند، چون
پاهایشان درد می کرد. مأمورین مشاهده
می کنند که نان جلو ایشان گذاشته و کفشهای
حاج آقا نیز هست اما کسی نیست. از خانم
سؤال کردند: این آقایی که الان این نان
دستش بود و کفشهایش هم اینجاست کو؟
ایشان خیلی راحت گفتند: اگر شما را دیده،
ترسیده و فرار کرده است.

خلاصه ما هم بلافاصله ساک خودمان را
بستیم و از خانه خارج شدیم؛ چون می دانستیم
دوباره حتما برمی گردند. دو روز بعد مجددا رفته
بودند طبقه بالا و تازه فهمیده بودند که من
همسر آقای غفاری هستم. ایشان فرار کرد و ما
دیگر همدیگر را ندیدیم تا اینکه مسأله زایمان
من پیش آمد و من در خانه مادرم بودم.

ـ حاج آقای غفاری نقل کردند که در قریب

به اتفاق سفرهای مبارزاتی ایشان که برای
سخنرانی می رفتند شما نیز حضور داشتید و
ایشان را همراهی می کردید. لطفا در باره این
مسافرتهایتان نیز توضیح دهید.

ـ با توجه به نوع سخنرانیهایی که ایشان
می کردند و ساواک نیز حساس شده بود و

حضور داشت لازم بود که بعد از هر سخنرانی
ایشان فرار کند و من تا سر حدّ جان کمک
می کردم تا ایشان بتواند فرار کند. از جمله
سخنرانی ایشان در اهواز به مناسبت چهلم
شهدای تبریز در فروردین ۵۷ بود که جمعیت
بسیار زیادی حضور داشتند و ایشان سخنرانی
داغی ایراد کرد. من یک ساک همراه داشتم و
چادری را برای ایشان داخل آن گذاشته بودم.

یک راه مخفی از پشت محراب به بیرون
مسجد منتهی می شد که من از آنجا راه گریز
داشتم. همان جا با اینکه باردار بودم، دو، سه
ساعت منتظر ایشان ماندم. از دریچه ای که به
بیرون راه داشت مأمورین مسلّح را می دیدم که
می گفتند: اگر ایشان را دیدید خودتان تیرباران
کنید و منتظر حکم گرفتن نباشید، و من پیش
خودم می گفتم: خدایا! امشب چگونه ایشان
جان سالم به در می برند! قرار بود هنگام روضه،
چراغها خاموش شود. روضه ایشان شروع شد
ولی چراغها خاموش نشد! ایشان هم
همین طور به سخنرانی خود ادامه می داد.
مأمورین کنار کنتور برق ایستاده بودند و بچه ها
نتوانستند چراغها را خاموش کنند و بالاخره
چراغها خاموش نشد و حاج آقا نیز صحبتشان را
تمام کردند و وقتی دیدند مردم مشغول شعار
دادن شدند از این فرصت برای فرار استفاده
کردند و به طرف من آمدند و به سرعت چادر را
سر کردند و لباسها را داخل ساک گذاشتیم و
دری که به طرف خانمها باز می شد را باز کردیم
ولی آنها به خاطر هجوم مأمورین خارج
نمی شدند.خلاصه با هل دادن و زحمت خارج
شدیم. هنگام خروج یک باتوم به من زدند.
داخل خیابانی آمدیم که قرار بود بچه ها
ماشینی را بیاورند ولی خبری نشد. ما هم پیاده
راه افتادیم و به سرعت می رفتیم که دیدیم یک
ماشین ما را تعقیب می کند. جلو ما آمدند و یک
نفر پیاده شد و صورت ما را نگاه می کرد و
حاج آقا نیز رو می گرفت! آنها نیز گفتند: برویم؛
هردوی اینها خانم هستند!

من هر جا می رفتم یک ساک به همراه
وسایلم همراهم بود. یادم است روز تظاهرات
قیطریه و ۱۷ شهریور نیز که باردار بودم، یک
بچه در بغلم بود و ساک نیز همراه داشتم.
خلاصه من با وضعیت غیر قابل تحملی همان
شبانه به طرف شوشتر حرکت کردیم. آنجا نیز
یک بساطی داشتیم. از آنجا نیز به آبادان رفتیم
که ایشان در آنجا دستگیر شد و مأمورین
ایشان را با قطار به طرف تهران حرکت دادند.
من از آنجا به خرمشهر و بعد به اهواز آمدم.
چون قطار در ایستگاه اهواز توقف می کرد،
ایشان با برنامه ای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.