پاورپوینت کامل ماجرای گوشهایم ۷۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ماجرای گوشهایم ۷۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ماجرای گوشهایم ۷۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ماجرای گوشهایم ۷۳ اسلاید در PowerPoint :
>
۲۶
خوانندگان محترم! آنچه را
در سطور بعد خواهید خواند کاملاً
واقعی است. برای اینکه این
مطلب را به شما ثابت کنم لازم
نمی بینم دلیل بیاورم و یا حتی
برایتان قسم بخورم. شاید بر
خیلی از شماها نیز همین حوادث
گذشته باشد. اگر آدمی دیر باور
هستید بعد از تمام شدن قصه
مدتی با خود خلوت کنید و به
ماجراهای آن بیاندیشید. مطمئن
هستم شما نیز با من هم رأی
خواهید شد. اما بپردازیم به اصل
قضیه:
من از همان اوان بچگی
خجالتی بودم. با کوچکترین توپی یا
تشری، نازی یا نوازشی، تعریفی یا
تمجیدی به شدت سرخ می شدم و
صورتم چون لبو قرمز می شد،
سپس لحظاتی بعد تمام خونی که
در صورتم جمع شده بود به سمت
گوشهایم جریان می یافت. با
سرعت نور، خود را به گوشها
رسانده و در آنجا چنبره می زد. این
عمل چنان سریع و بی رحمانه
انجام می گرفت که گویی زلزله ای
بر من نازل گشته است. مثل
برق گرفته ها ابتدا خشکم می زد
سپس به تکانهای محسوس و
نامحسوس می افتادم و در اینجا
اتفاق تکمیلی رخ می نمود. خون که
جای کمی برای ماندن داشت و
خود را زندانی می دید به طرف نوک
گوشها روانه می شد. آدمهایی که
طرف من بودند ناگهان می دیدند
گوشهایم کشیده می شوند و نوک
آنها دراز می شود. البته کل این
حوادث که مایه تعجب توأم با خنده
و تمسخر دیگران بود، بیش از
دقایقی به طول نمی انجامید که
عاقبت به حالت عادی و زندگی
زندگان بازمی گشتم.
تا مدتها از عارض شدن به
این حالت رنج می بردم اما وقتی
می شنیدم دیگران مرا به عنوان
نمونه حجب و حیا معرفی می کنند،
خیالم راحت می شد و از یأس و
نومیدی که گاه و بی گاه به سراغم
می آمد نجات می یافتم. در حقیقت
اعتماد به نفس کم کم در من ایجاد
می شد چرا که قبل از آن به یاد
دارم حتی به فکر خودکشی افتاده
بودم. حتی به سرم زد، گوشهایم را
از ته ببُرم و خیال خود و همه را
راحت کنم! به هر حال به این حالت
خو گرفته بودم که به مبارکی و
میمنت از دوران طفولیت، بچگی و
بلوغ گذر کرده و پا به دوران
پرشکوه جوانی نهادم. در این
دوران پس از طی مراحلی از قبیل
دیپلم، سربازی و غیره، به عنوان
کارمند دون پایه به استخدام
شهرداری درآمدم.
اگر به مانند من کارمند باشید
احساس روز اولی را که پای در دفتر
کار گذاشتم درک خواهید کرد.
اطاقی که کلید دارد و کلیدش در
جیب من جای می گرفت، میزی که
مال من بود و یک صندلی که
پشت آن می نشستم. چه احساس
پرشکوهی!
اما پرواضح است به دلیل
کمبود اطاق، همکار و هم اطاقی
دیگری نیز داشتم. ایشان آقای
ستار منصوری بودند. زمانی که به
او معرفی شدم ناگهان همان اتفاق
رخ داد. بله، گوشهایم تیز شدند!
آقای ستار منصوری (که اجازه
بدهید از حالا به بعد او را به طور
مختصر ستار بنامم)، با چشمهایی
از حدقه درآمده، مدتی نگاهم کرد و
بعد از بازگشت وضعیتم به حالت
عادی دست روی شکم گذاشت و
قاه قاه خندید. ستار برخلاف جسم
نحیف من دارای بدنی فربه و
پرچربی بود و هنگام خندیدن کاملاً
می توانستم لرزش چربیها را از زیر
پیراهنش ببینم. در روزهای بعد که
بیشتر با هم صمیمی و به اصطلاح
خودمانی شدیم، متوجه شدم جناب
ستارخان ساعت اول زمان کاری را
در حالت عادی به سر نمی برد. در
طول این مدت با چهره ای دژم و
عبوس پشت میز می نشست و
کلمه ای بر زبان نمی راند. روزی به
خود جرأتی داده و علت این حالت
را از او جویا شدم. ستار جوابی نداد
و اما من برای اینکه دلش را به
دست بیاورم، جریان گوشهایم را
تمام و کمال برایش شرح دادم. در
پایان از او خواستم حال که رازم را
برایش افشا کردم او هم علت این
رفتارش را بگوید. ناگهان چشمانش
برقی زد. فکر کردم می خواهد لب
بگشاید اما انتظارم بیهوده بود.
چیزی نگفت و این به آن نشانی که
سالها می گذرد، هر چند خودم
حدسهایی می زنم، هنوز برایم علت
را بازگو نکرده است. در عوض
فردای آن روز علت برق زدن
چشمهایش را به تمام و کمال
دریافتم. آن روز هنوز سلام نگفته
و پشت میز مستقر نشده بودم که
ناگهان ستار در چشم به هم زدنی
در اطاق را قفل کرده، خود را به من
رسانید و گوشهایم را در دستهای
پت و پهنش جای داد. بعد با آخرین
توانی که در او می توان سراغ گرفت
گوشهایم را به ناگاه کشید. من بینوا
از درد به خود می پیچیدم. فریاد
می زدم: «ستار، چرا این جوری
می کنی، ستارستان، سیتارستان،
دیوونه شده ای، سیتور، سیپور …»
اما او به فریاد و التماس من
وقتی اسمش که بی اختیار به انحاء
و اشکال مختلف در دهانم تغییر
شکل می یافت وقعی نمی نهاد. آن
قدر کشید و کشید تا گوشهایم کاملاً
تیز شدند. آنگاه با صورتی که چون
گچ سفید شده بود، آهی از سر
رضایت کشید و به دنبال کارش به
پشت میزش رفت. باور می کنید بعد
از این کار مثل اینکه باری از
دوشش برداشته باشند، کاملاً
ساکت و آرام شد. گویی با کشیدن
گوشهایم عقده هایش را خالی
می کرد. در ابتدا، این تهاجم او بر
من گران تمام شد. حس می کردم
به من توهین شده و حتی در یک
لحظه تصمیم گرفتم جریان را به
رئیس بخش اطلاع دهم. اما خوب
که قضیه را سبک و سنگین کردم
تصمیمم عوض شد. چرا که در
روزهای دیگر یک ساعت
می بایست بدعنقی ستار را تحمل
می کردم ولی با در اختیار گذاردن
گوشهایم، این یک ساعت به چند
دقیقه تبدیل می شد؛ در ضمن
اندیشیدم اگر درد چند دقیقه ای را
تحمل کنم با آن زور و هیکلش
بالاخره گوشهایم را از ته بکند و
مرا از شرشان خلاص می کند. از
طرف دیگر بعد از این فعل و
انفعالات اول صبحی، ستار چون
بره ای در دستهایم رام و مطیع بود.
هر بلایی که می خواستم و میل
داشتم بر سرش می آوردم و او دم
برنمی آورد. با عرض معذرت
خدمتتان عرض کنم حتی (جسارت
می شود) به او پس گردنی می زدم
خم به ابرو نمی آورد. گویی ستار
یک روز فشار و درد و رنج را در
خود جمع می کرد و با کشیدن
گوشهایم همه را از خود دور
می ساخت و به این ترتیب او خود
را مدیون من می دانست. بنابراین
کاملاً در اختیارم بود و زمانی که به
تمسخر به او می گفتم: سیتار یا
سیپار و یا احیانا سیتارستان و یا
چیزهایی از این قبیل؛ و این گونه
او را دست می انداختم، لبخند
ملیحی تحویلم می داد. شاید هم
می اندیشید بنده به این طریق فشار
روحیم را تقلیل می دهم وگرنه جن
و انس عالمند اگر تلنگری بر من
می نواخت از پنجره اطاق که
هیچی از اداره به بیرون پرتاب
می شدم. دردسرتان ندهم، این شد
برنامه روزانه ما. از طرف دیگر هر
چه کشیدن گوشهایم ادامه
می یافت بر صمیمیت ما افزوده
می گشت. هر چند که هیچ گونه
تغییری در وضعیت حجب و حیا و
تیزی گوشهای من رخ نمی نمود و
آرزویم که عبارت از کنده شدن
گوشها بود تحقق نمی یافت تا
اینکه زمانی این حس در من نضج
گرفت باید سر و سامانی گرفته و از
حالت تجرد به حالت تأهل تغییر
جهت دهم.
مادر پیرم دختری را نشان
کرده و بعد از پرس و جویی مفصل
نشانی گرفته بود. او را که برایم
توصیف می کرد قند توی دلم آب
می شد. رعنا، زیبا، خانه دار و
شوهردوست که از هر انگشتش
هنری می ریخت.
با این وجود هر بار که پیشنهاد
خواستگاری می داد، طفره می رفتم.
می ترسیدم گوشهایم سیخکی
شوند و دختره جواب رد بدهد.
مطمئن بودم در اولین جلسه قضیه
لو می رفت و گوشهایم آبرویم را
خواهند ریخت. از طرف دیگر
خجالت می کشیدم به مادر پیرم، که
مرتب می گفت تنها آرزویم این
است که عروسی تو را ببینم، بگویم
در خودم این اراده را نمی بینم که
نگذارم گوشهایم سیخ شوند.
مادرم مرتب نق می زد.
«مادرجان، الهی به قربونت، من که
لب گورم، آخه چرا اینقده این
دست و اون دست می کنی. دختره
از دستت می ره. دختر خیلی خوبیه.
ده تا ده تا خواستگار داره. تو که
نمی خوای دلِ مادر پیرتو بشکونی.
دختره دیپلم گرفته، وجاهت داره،
خانواده داره. یه خانواده ای داره
ماه ماه. بامعرفت و فهمیده. خود
دختره به من گفت: پدر و مادرم
می گن ما کاری نداریم، هر کی رو
خودت انتخاب کردی ما هم قبول
می کنیم. می فهمی؟ اصلاً توی
کارش دخالت نمی کنن. مریضی،
مادر به جان خودت بیخود این پا و
آن پا می کنی. حواست با منه؟ آخ
که اگر بدونم چی تو دلت
می گذره…»
اما مادر بیچاره ام واقعا
نمی دانست چی توی دل من
می گذشت. نمی توانستم و
نمی خواستم قضیه گوشهایم را
پیش بکشم چون هم بی ارادگی
خودم را اثبات می کردم و هم داغ
دل او را تازه می کردم. می دانستم
آن بیچاره از بابت گوشها، خود را
مقصر می دانست و تصور می نمود
چون مرا به دنیا آورده پس گناهکار
اصلی هم خودش می باشد که
گوشهای پسرش گاه گاهی هوس
سیخ ایستادن به سرشان می زند.
اما او بعد از کارمند شدن من دیگر
هرگز ندیده بود که گوشهایم سیخ
شوند و می اندیشید من به کلی
خوب شده ام.
از شما چه پنهان قضیه کشیده
شدن گوشها توسط ستار را از او
پنهان نگه داشته بودم و دلم
نمی خواست این خوشحالی از او
گرفته شود. اما حالا در بد
مخمصه ای گیر افتاده بودم. در
برزخ بودم که روزی به ناگاه فکری
از خاطرم گذشت. به مادر گفتم:
«باشد مادرجان شما برای فردا
شب قرار بگذار». با این جمله
گویی دنیا را به او دادند. چشمانش
روشن شد. در حالی که اشک در
چشمانش حلقه زده بود، پیشانیم را
بوسید و گفت: «مادرجان، الهی
داغت را نبینم …» و نتوانست ادامه
دهد، بغض گلویش را گرفت.
صبح زود به سر کار رفتم و با
شهامت، تمام و کمال قضیه را
برای ستار تعریف کردم. در قیافه
گرفته او هیچ گونه تغییری مشاهده
نشد. حرفهایم که تمام شد همان
طور خشک و عبوس لبانش
جنبیدند: «خب، که چی؟» با عجله
و به دستپاچگی گفتم: «ستارجان،
گره مشکلم به دست تو گشوده
می شود. خوب گوش کن چه
می گویم. امروز تو باید با تمام
توان و با همه زور بازوانت
گوشهایم را بکشی. قد یک هفته
گوشهایم را بکش. تو فکر منم
نباش. دیگه مطمئن شده ام این
گوشهای لامصب کندنی نیستند.
رحم نکن. اصلاً گازشون بگیر. هر
بلایی دوست داری سر گوشها
بیاور. جوری بکش که راه خون بند
بیاد … یکدفعه دلت به حالم نسوزه
و …» در آخر با همان هیجان
افزودم: «خب چی می گی، این کارو
می کنی؟»
می گویند کور از خدا چه
می خواد دو چشم بینا. چشمهای
ستار برقی زد و با حرص و ولع
گفت: «صبر کن الآن آماده
می شوم» و به سرعت کت را از تن
پرچربیش درآورده و آماده حمله
شد. تند گفتم: «نه، نه. صبر کن
اجازه بده.» و به سمت در اطاق
دویدم. در را قفل کرده و برگشتم.
کمربند چرمیم را در میان دندانها
گرفته و پایه میز کار را محکم
چسبیدم. آنگاه با سر اشاره کردم
بیا، یعنی که آماده ام.
ستار چون غولی بی شاخ و دم
فی الفور در بالای سرم حاضر شد.
اول گوش راست سپس گوش چپ
را در دستهای کت و کلفتش گرفت.
کمی آنها را مالش داد که احساس
گرما کردم. بعد چون جلادی
بی رحم به بختشان افتاد. همان
طور که از او خواسته بودم عمل
می کرد. تازه زور واقعی خود را
نشان می داد. به چپ و راست، بالا
و پایین می فشرد، می پیچاند و
می کشاند. نه او حال خود را
می فهمید نه من. او که گویی
دشمن خونیش را اسیر کرده و
می خواست انتقام بگیرد و
عقده هایش را خالی کند و من که از
درد به خود می پیچیدم. درد بر تمام
وجودم مستولی شده و به شدت
کمربند را در میان دندانها
می فشردم. اما بالاخره چنان درد
شدید شد که کمربند را رها کرده و
فریاد زدم: «ستار، سیتور، سیپور،
ساخور و …» با شنیدن فریادهای
بلندم ستار شل کرد. در حالی که
نفس نفس می زد و دانه های
درشت عرق بر پیشانی و صورتش
نشسته، گوشهایم را رهانید و به
پشت میز کارش برگشت. دقایقی
بی حال به پشت، بر کف اتاق
اف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 