پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۵
در این داستان، مرد نماد
مردهای خودخواه، بی مروت، بدون
ثبات شخصیت (داشتن
تحصیلات تا برگشت به طفولیت و
نشستن در داخل پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPoint)، گرفتار
دیدگاه غیر اسلامی نسبت به زن،
بوالهوسی و ستم به زنان است. و
زن نشان دهنده انعطاف پذیری و
فداکاری آنان است.
سالها پیش بود. برای کشتن
وقت پرسیده بودم: «یه چیزی …
راز موفقیت، جوون موندن …
خصوصیات اصلی، منظورم اخلاق
و رفتار هم هستش … بگین …» تو
مجله ای خونده بودم این سؤالات
را از بزرگترا بپرسیم از خامی
درمی آییم. پخته می شیم. هنوز
یادم هست. اونجا منظورم این
نبود، می خواستم حرفی، چیزی
گفته باشم. این به ذهنم رسیده بود.
چه خوب شد که پرسیده بودم!
نگاهش غضبناک بود به
شاهرخش: «حیف از اون نونی که
توی … می خوری. سن و سالی
نداره، اما می دونه، می فهمه،
می بینه آینده رو، سودشو می بینه،
می پرسه، سؤال پرمغز … یک بار
به مغز کودنت خطور کرد بخوای
تجربه زندگیم را برات بشکافم،
بگم از کجا به کجا رسیدم …
چطوری، هان؟»
طفلکی شاهرخ! دلم برایش
سوخت. او شیرینی دیگری در
دهان انداخت و زبان را دور لبها و
روی سبیل کشید: «بارک اللّه …
خوشم آمد. یه چیزی می شی.
هوش و حواس داری. زرنگ
می خواد با سؤالش کل زندگی و
تجربه ام را قلفتی سر بکشه …
شاهرخ، بگو ببینم حالا چند
سالته؟» عجب گیری کرده بودم.
ـ چ … چهار … چهارده سال!
ـ و تو؟
بابا میوه آورد و به بهانه ای
زودی رفت بیرون. دلم می خواست
منم نباشم. دلم می خواست بگویم
بابا اصلاً نخواستیم. اما نمی شد. کار
از کار گذشته بود. زیر لب گفته
بودم: «دوازده سیزده».
ـ هان بابامی! می دونستم سن
و سالی نداری … شاهرخ می بینی،
یاد بگیر. ای که کارد توی آن
شکمت بخورد. هوش و فهم که به
سن و سال نیس … فکر کردم
همین الآن است که بیفتد به جان
شاهرخ. سابقه اش را داشتیم. یک
بار، همین جا، جلوی همه ما، تو
خانه مان زده بودش. عیب
نمی دانست این کار را، آشنا و غریبه
سرش نمی شد. اما، میوه را ترجیح
داد. سیبی پوست گرفت و با دهان
پر گفت: «این بابای تو هم رفت که
بیاید … خودم و خودم و بس، همه
چی مال خودم … من همه، همه
هیچ … خوشم باشه، دمی است و
حالی … خوش خوش …»
همه اش همین یادم مانده.
خیلی سال می شود. او دوست پدرم
بود. مثلاً شاهرخش را دوست
داشت. اما در واقع می آوردش برای
سرکوفت زدن. راست می گویم.
لذت می برد. خوشمان نمی آمد او
بیاید. ولی «چاره چه بود» میهمان
بود. بابا به مامان می گفت.
رفتارش، دید کاسبکارانه اش از
زندگی و جوابی که آن روز به سؤالم
داد و هرگز فراموشم نشد، بعدها
بارها وسوسه ام می کرد تا بر اساس
زندگیش قصه ای بنویسم. اما هر
بار به دلیلی قصه را نیمه تمام رها
می کردم و یا حقیقتش به بن بست
برمی خوردم. کدام خواننده ای قبول
می کرد شخصیت اصلی داستان
فردی باشد که صرفا خود را دوست
داشته باشد و لاغیر؛ و ابراز دارد
جن و انس جز به هدف خدمت او
آفریده نشده اند. خواننده فکر
می کرد این آدم باید مریض باشد و
از آدم مریض هم که توقعی
نمی رود. خلاصه، قصه خوبی از آب
درنمی آمد. تصنّعی می شد.
اما اینک به دلیل اتفاقی
استثنایی و باورنکردنی دست به
قلم برده ام. برای جلوگیری از ناتمام
ماندن داستان و یا اینکه تصور
نشود حوادث ساخته و پرداخته
ذهن خودم است؛ ماجراها را از
زبان شخصیتها بیان کرده ام. به این
ترتیب من صرفا گزارشگر ماجراها
خواهم بود و باور بفرمایید هیچ
گونه دخل و تصرفی در قضایا
نداشته ام.
* * *
فخرالسادات هستم. دوازده
سالم شده نشده شوهرم دادند.
اواخر دوره رضاخان بود، تقریبا. من
سوادی نداشتم. اون وقتها عیب
می دانستند دختر سواددار باشد ولی
او سواد داشت، باسواد بود، بعد
سوادش هم بیشتر شد، پیشرفت
کرد، بالا رفت تا که شد دادیار.
تک فرزند زن دوم باباش بود.
عزیزدردانه، خیلی. دستشان به
دهنشان می رسید اما وضع ما بهتر
بود، خانواده هامان را می گم. من بر
و رویی نداشتم، آنچنانی. او
خوش قیافه بود، خیلی. خیلی از من
بهتر. گفتن اینکه گفتم سخت است
برای یک زن که بگوید ولی من
می گویم، چون قول داده ام قصه
واقعی زندگیم را بگویم، واقعی. منم
حقیقتش را می گویم.
بچه بودم. حالا می فهمم چقدر
بچه بودم. چیزی حالیم نبود. پخت
و پز می کردم. دست پختم خوب
بود، می گفتند. چند بارم او گفت،
یادم نمی رود. بچه هم آوردم. اولی
شد ثریا، بعد آذر و سومی ماهرخ.
دخترا پشت سر هم اومدن.
بدشانس بودم، دیگه. بدشانسی
وبال گردنم شده بود. سومی که آمد
خیلی احساس بدبختی کردم. بیشتر
از دو تای قبلی. یک زن بدبخت.
بعد از سومی، ماهرخ، درهم شد.
باش همدرد بودم. حق داشت. دلم
براش می سوخت. دلش پسر
می خواست. یه پسر کاکل زری! یک
گله دختر براش زاییده بودم. به
انتظار اتفاق شومی بودم. دلم
گواهی می داد. این اتفاق افتاد. بالا
سرم آمد، یک روز، بعد از زایمان
سومی بود. تهدید کرد. گفت بس
است دختر، یا پسر یا زنِ دیگر.
چیزی نگفتم. یعنی قبول کرده
بودم. اما پیش خودم گریه می کردم.
عزیزجونم گفت: گلباجی دوا
درمونت می کنه. ته دلم قرص شد.
گلباجی قدحی آب دستم داد و
چیزی خواند زیر لبی. بعد گفت: تو
آب فوت کن. بعد از رو رف یه
تخم مرغ آورد. رو پوسته اش چند
خط کشیده شده بود، با جوهر آبی.
من که سواد نداشتم بخونم. گفت
فردا صبح می شکنی. زرده خالیش
را می خوری. نه ماه و نه روز بعد
پسر می زایی. همین شد، واقعا. ۹
ماه بعد پرویز آمد. من زدم به خنده
ولی خنده م پس رفت. اون … کار
خودشو کرده بود. از دهات، زن عقد
کرده بود، هووی من. اشک به
چشم آوردم وقتی راست راست تو
چشام نگاه کرد و گفت. پرسیدمش
تو که پسر می خواستی. ایناهاش،
پسرته، هوو واسه چی، اونم غریبه؟
نگاش می کردم. خیلی از خود
راضی بود. به نظرم آمد. برای دفعه
اول بود این جوری فکر می کردم.
گفت: چه جوری بگم بی سوادی،
تو. زن بی سواد، مرد لیسانس؟ جور
درمی آد؟ یه جوری شدم. حال
خودمو نفهمیدم. داد و فریاد کردیم.
من و دختر ها که گریه می کردند.
من نیشگون گرفتم و به موهاش
چنگ انداختم. دست خودم که
نبود. دفعه اولی بود که این جوری
می شدم. بعد گریه کردم، خیلی،
همان جا، تو اطاق. دم برنیاورد.
فقط نفس نفس می زد. مرتیکه …!
پاورپوینت کامل روروک ۴۷ اسلاید در PowerPointی که هدیه پرویز آورده بود،
ناسلامتی، طرفش پرت کردم و در
را به هم زدم، محکم. بعد دخترها
را فرستادم بخوابند و بعد خودم
دوباره گریه کردم، سیر. آن قدری
که دلم ضعف رفت. بعد، شاید
خوابم برده بود؛ نمی دانم. به خود
که آمده بودم پرویز با چشمانی باز
نگاهم می کرد. می خندید. قربان
صدقه اش رفتم، خیلی. بعد دلم
برایش سوخت. برای دخترا، خودم
و حتی اون … چرا دیگر دلم برای
اون … می سوخت؟ نمی دونم. به
هر حال، دلم می سوخت.
شوهرم بود، ناسلامتی. اما بعد
پشیمان شدم. پیش خود گفتم: «به
درک … من که براش پسر زاییدم
… چرا سرم هوو آورد؟ … چرا چرا
چرا؟ …» در این فکر و خیالها بودم
که خوابم برد. نمی دونم چی شد
خوابیدم. با سر و صدای پرویز از
خواب پریده بودم. صبح شده بود.
اما اون از اتاق بیرون نیامده بود،
حالا ظهر بود. نگران شدم، واقعا.
دست آخر خودم را شکستم، غرورم
را زیر پا گذاشتم. به اتاق رفتم. در
اتاق را باز کرده نکرده نزدیک بود
از هوش بروم. زهره ترک شده
بودم، از ترس. جلوی دهانم را
گرفته بودم که صدای جی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 