پاورپوینت کامل گفتگو با همسر سردار شهید سیدابراهیم تارا ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفتگو با همسر سردار شهید سیدابراهیم تارا ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگو با همسر سردار شهید سیدابراهیم تارا ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگو با همسر سردار شهید سیدابراهیم تارا ۱۰۴ اسلاید در PowerPoint :

>

۴

زمانی که خائنین و منافقین از پشت،
خنجر به قلب پاسداران این سرزمین می زدند،
زمانی که بنی صدر خائن دستور داد حتی یک
فشنگ به کردستان نرسانید، زمانی که خائنین
به ملت زیر لوای خلق کردستان دسته

رستگاری! راه انداختند …

مردانی بودند که با خون خویش از دین و
سرزمین خود دفاع و مرز ایران را با خون خود
مشخص کردند.

ایمان آنان چراغ روشنی بخش راه ما شد و
بدن ناپیدای آنها درفش جاویدان عقیده ما.
آنها برای ما نه تنها شهدای جاوید که جاویدان
عشق خواهند ماند.

مظلوم و گمنام؛ اقتدا به حسین(ع) کردند
تا با خون خود، منظومه عشق را به پایان
برسانند، زیرا که در عشق، دو رکعت نماز است
که وضوی آن درست نیاید الا به خون.

«شهدای اطلاعات، گمنام ترین
شهدا هستند

شهدای کردستان، مظلوم ترین
شهدا هستند

و شهدای واحد اطلاعات کردستان،
گمنام ترین مظلومان خواهند شد.»

از سلاله پاک مردان نسل نور، سیدی
طلوع کرد تا با مقاومت دلیرانه اش نورافشان
راه ما باشد. توفیق یار شد تا صحبتی
خواندنی، با همسر شهید «سیدابراهیم تارا» و
نیز گفتگویی کوتاه با تنها فرزند ایشان داشته
باشیم. با این یادآوری که ایشان تأکید داشتند
نامی از او برده نشود.

ضمن تشکر از اینکه وقت خود را دراختیار ما قرار داده اید، لطفا شمه ای از ماجرای
آشنایی و ازدواج خودتان با شهید عزیز «تارا»
را بفرمایید.

ـ ضمن عرض سلام و تشکر از حضور
شما، عامل آشنایی ما برادرم بود. حدود دو سه
ماه که از پیروزی انقلاب گذشته بود، برادرم
برای تهیه عکس و خبر از جریان پاوه به
کردستان رفته بود. او و همراهانش توسط
کومله دستگیر می شوند. بعد از اذیت و آزار
فراوان، جیبهای آنان را خالی کردند و چون
یکی از آنها کارت کمیته امداد امام خمینی(ره)
را داشت، بعد از شکنجه فراوان او را شهید
کردند و برادرم و دوست دیگرش را رها کردند.
در بازگشت، آنها با سپاه تماس گرفتند تا ماجرا
را بیان کنند و آنجا بود که با برادری به نام
«ابراهیمی»! آشنا شدند.

در آن زمان من در جهاد سازندگی هرسین
فعالیت می کردم و دانش آموز بودم. بعد از اتمام
تحصیلات وارد سپاه شدم. کلاً ایشان را
دورادور می شناختم. هنگام خواستگاری گرچه
پدرم می دانست او سپاهی است، وقتی شغلش
را پرسید ایشان گفت: من به در و دیوار پوستر
می چسبانم! و تا مدتها فامیل فکر می کرد
ایشان مسؤول چسباندن پوستر به در و دیوار
است.

برخورد خانواده با این ازدواج چگونه بود؟

* به دلیل نوع خانواده ای که در آن بزرگ
شدم، خودم تصمیم گیرنده بودم. گرچه برادرم
ایشان را کاملاً تأیید می کرد اما خانواده
مادری ام کاملاً مخالف بودند. خانواده مادری
من به وضعیت مادی و اصالت خانوادگی خیلی
اهمیت می دادند و چون در طبقه بالای
اجتماعی قرار دارند با این ازدواج مخالف بودند.
با توجه به اینکه زمان ازدواج ما اوج
درگیریهای کردستان بود، آنها می گفتند: او
سپاهی است شهید می شود و تو با یک بچه
می مانی.

خانواده شهید چه نظری داشتند؟

* آنها هم در سطح مادی بالایی قرار
داشتند و اصلاً قابل قیاس با ما نبودند. اما این
مطلب را خانواده مادری من نمی دانست. علاوه
بر آنکه شهید در تضاد کامل با وضع و طبقه
اجتماعی خودشان قرار داشتند. شهید در ۱۴
سالگی با آقای هادی غفاری از طریق
سخنرانیهایشان آشنا می شود و از آن به بعد با
سردار شهید رضا قائمی که چندی پیش بر اثر
سرطان ناشی از شیمیایی شدن شهید شدند،
خط دهنده اصلی بچه های نازی آباد می شوند و
کلاً در اختیار برنامه های انقلاب قرار می گیرند
و از خصلتهای خانوادگی و بافت اجتماعی خود
جدا می شوند.

با وجود این مخالفتها ازدواج شما سرگرفت؟

* از آنجایی که خواست خدا بود و من قبلاً
خوابی دیده بودم که اطمینان داشتم همسر من
«سید» است و ایشان نیز سید طباطبایی بود،

ازدواج ما سر گرفت. ابتدا قرار بود برای عقد
ازدواج نزد امام(ره) برویم اما چون دفتر امام
برای ۴ ماه بعد وقت می داد و ایشان نیز هر
لحظه امکان شهید شدن خود را می داد، به
تهران آمدیم و در منزل برادرم عقد کردیم.
ایشان با لباس سپاه و من با مانتو و شلوار،
خیلی ساده عقد کردیم. برای مهریه هم به
پدرم گفتم: یک جلد کلام اللّه مجید. برای خرید
می خواستم فقط یک حلقه بخرم. اما خانواده
ایشان قبول نکرد، خودشان انتخاب کردند و
خودشان خریدند. فردای ازدواج به مشهد رفتیم
و من برای ایشان یک انگشتر عقیق خریدم که
تنها خرید ازدواج برای ایشان همین بود.

دو روز در مشهد بودیم که طرح کودتای
نوژه لو رفت و چون انبار مهمات آنها در غرب
بود، سریعا به کرمانشاه برگشتیم و ایشان یک
هفته برای مأموریت از من جدا شد.

آن زمان مسؤولیت ایشان چه بود؟

* ایشان اصلاً از برنامه های خودش برای
من نمی گفت. یعنی اگر من سپاهی نبودم
نمی دانستم او چه کاره است. آن زمان مسؤول
«امور قضایی واحد اطلاعات منطقه ۷
کشوری» بودند.

بعد از ازدواج چه کردید؟

* ایشان خیلی اصرار داشتند که تمام
وسایل زندگی را شخصا تهیه کنند اما پدرم در
فاصله خواستگاری تا ازدواج هر چه به دستش
می آمد خرید. یکی از دوستان روحانی ایشان،

یکی از اطاقهای منزلشان را به ما داد در
حالی که وسایل خودش نیز در آنجا بود و ما در
آن اطاق که وسایل خودش و ما را در بر
می گرفت به حدی جا داشتیم که در وسط اتاق
بنشینیم و غذا بخوریم … وسایل ما آن قدر
دست نخورده بود تا ایشان شهید شد. در واقع
چون من در مأموریتها همراه ایشان بودم و دو
سه بار قضیه ترور مطرح شد که ناموفق ماند،
ما در مقر سپاه ساکن می شدیم و وسایل
زندگیمان به کار نیامد.

چطور به کردستان رفتید؟

* مدتی در کرمانشاه ساکن بودیم و ایشان
برای مأموریت به شهرهای دیگر می رفت. تا
اینکه مأموریت ایشان برای کامیاران در نظر
گرفته شد. من هم همراه ایشان رفتم. خیلی از
جوانان آنجا فریب خورده بودند و
خانواده هایشان موضوع را به درستی
نمی دانستند. خانواده ها با ما تماس می گرفتند،
حالت سر درگمی عجیبی بود. اما خصوصیت
اخلاقی ایشان به گونه ای بود که خانواده ها
طرفدار سرسخت او می شدند و حتی فرزندان
گروهکی خود را لو می دادند.

بعد از کامیاران به بوکان رفتیم. برادر
مسؤول وی در آن زمان گفت: «کسی را به
بوکان می فرستم که کامیاران را قم، کردستان
کرده است».

در منزل هم همین گونه کار می کرد؟

* گاه می شد که بعد از دو سه روز برای
خواب به خانه می آمد. آن هم در حالی که بعد از
نماز هنگامی که سجده شکر بجا می آورد
خوابش می برد. اما اگر کاری نداشت حتما
کمک می کرد. حتی دخترمان را با خود به
مأموریت شهری می برد تا من بتوانم در کلاس
شرکت کنم. در مشهد اولین حرفی که به من زد
گفت: «سعی کن زیاد به من وابسته نشوی؛
چون من ماندنی نیستم. تو باید بتوانی به
تنهایی بچه یا بچه های مرا بزرگ کنی».

در بوکان وضع چگونه بود؟

* در بوکان شهر امنیت نداشت. ما در سپاه
ساکن بودیم. آن سال کردستان خیلی سرد بود.
حتی بومیهای منطقه می گفتند: در ۵۰ سال
اخیر آن سرما بی سابقه بوده است. شدت سرما
به حدی بود که اسلحه به دست می چسبید.
خدا می داند آن سال به خاطر سرمازدگی چند
دست و پای بسیجی ها قطع شد. حتی یک
انگشت دخترم، سمیه، هم که بیرون از پتو
مانده بود یخ زد و مدتها آن را درمان می کردیم.

آخرین مسؤولیت ایشان، مسؤولیت اطلاعات تیپ بود. چگونه بود که شما ایشان را
همراهی می کردید؟

* بچه های سپاهی خیلی او را سرزنش
می کردند که چرا مرا با خود به منطقه ناامن
می برد، اما او می گفت: «من تو را با خودم
می برم تا بعد از من سندی باشی بر مظلومیت
بچه های کردستان. یادت نرود که بگویی
بچه ها در کردستان چه کشیدند، مرا نگو، اما
بچه ها را بگو، …»

منزل ما در کامیاران درست روبه روی
بهداری بود. آن زمان من ۲۰ سال داشتم.
پیش تمام بچه ها بودم. بچه هایی را که با سر
بریده بودند می آوردند یا آن دو پاسدار را که با
نفت سیاه سوزانیده بودند … خیلی ها را شکنجه
کرده بودند. تنها خواهری که بالای سر آنها بود
من بودم.

سید همیشه می گفت: «فراموش نکن بعد
از من بگویی بچه های کردستان چه
کشیدند …»

واقعا من آنجا خیلی چیزها را دیدم. در
بوکان، تمام صحبتهای «سید»، حول مسأله
شهادت بود. حتی وقتی ایشان عصبانی می شد
بلافاصله از من عذرخواهی می کرد و می گفت
مرا حلال کن. خود را ماندنی نمی دید.

چه خصوصیت ویژه ای در شهید بارزبود؟

* نسبت به نام فاطمه زهرا(س) خیلی
حساس بود. هنگامی که نام ایشان برده می شد،
اشک می ریخت. در یک ماه آخری که با هم
بودیم خیلی تغییر کرده بود. مرتب سمیه را بغل
می کرد و در گوش او قرآن می خواند. مرتب دعا
می کرد و از خدا می خواست شهید شود و
می گفت: خدایا اگر من تیر بخورم و شهید شوم
از تو گله می کنم.

بر مسأله گمنام بودن خیلی تأکید داشت و
می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه
زهرا(س) گمنام باشم. می خواهم جسدی
نداشته باشم. کسی برایم چلچراغ نگذارد، کسی
مراسمی نگیرد.

بر مسأله گمنام بودن تأکید عجیبی داشت
و یکی از بزرگترین آرزوهای او بود.

در آن زمان حرف خاصی به شما نگفت؟

* یک بار گفت: اگر مرا زیر شکنجه تکه
تکه هم کردند از این مردم کینه به دل نگیر.
اینها ناآگاهند؛ نمی دانند چه می کنند.

قبل از دستگیری نیز پدرشان را به خواب
دیده بود که در باغ مصفایی هستند و دست در
گردن ایشان می اندازند و او را با خود به انتهای
باغ می برند.

آن زمان من در مدرسه فعالیت می کردم و
او تأکید کرد: «اگر در شهر درگیری شد و
گروهکها آمدند، سمیه را به افراد بومی بده و
فرار کن. غصه نخور؛ خدا او را به تو
برمی گرداند. تو اگر تیر بخوری و شهید شوی
بهتر است تا تو را زنده اسیر کنند. اگر مرا تکه
تکه کنند حرفی نمی زنم، اما نمی دانم اگر چادر
را از سر تو بردارند چقدر می توانم تحمل کنم،
حرف می زنم یا نه؟»

قضیه دستگیری و شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟

* «سید» علی رغم اینکه می دانست
گروهکها در شهر هستند و قرار است کمین
بزنند اما به فعالیتهای خودش ادامه می داد. آن
روز برای سمیه کفش خرید و برای من
شیرینی و بعد با دوستانش برای دستگیری سه
نفر از گروهکها رفت. بعد از دستگیری به شهر
می آیند. شب شده بود و تأمین جاده را برداشته
بودند. ظاهرا به آنها ایست می دهند، اما سید که
خودش راننده بود به حرکت ادامه می دهد.
نارنجک تفنگی می زنند که در ماشین گیر
می کند و عمل نمی کند. درگیری شروع
می شود. یکی از پاسداران همراه که اهل شمال
بود، مغزش متلاشی می شود. سیدابراهیم نیز
تیری به پایش اصابت می کند. یکی از
پاسداران بومی که خانواده اش در همان محل
زندگی می کردند دستگیر می شود. پاسدار بومی
را کتک زیادی می زنند. سید فریاد می زده
است: او را در کدام دادگاه محاکمه کرده اید؟ با
چه مجوزی او را کتک می زنید؟ مگر شما دفاع
از خلق نمی کنید؟! … خانواده او گرچه سر و صدا
را می شنیدند اما جرأت اینکه بیرون بیایند را
نداشتند. پاسدار بومی را همان جا شهید
می کنند و سید را با خود می برند. البته ایشان را
از قبل شناسایی کرده بودند.

از قرار معلوم ایشان که متولّد ۱۳۳۸بودند، در تاریخ ۲۰/۱۰/۶۱ به شهادت
رسیدند. شما چگونه از قضیه شهادت ایشان
با خبر شدید؟

* همان لحظه که صدای رگبار آمد، سمیه
که تازه شروع به حرف زدن کرده بود، خواب
بود. ناگهان از خواب پرید و با حالت عجیبی
فریاد کشید: بابا، بابا، بابا … دستهایش را به
آسمان برده بود. من در بوکان منتظر شهادت
سید بودم اما با این وضعیت سمیه سادات،
یقین کردم که یا شهید شده است و یا در کمین
افتاده است، ولی کسی به من چیزی نگفت.
شب شد، باز هم خبری از او نشد.

من به پشت بام رفتم. تمام درها را قفل
کردم و بالا رفتم. او معمولاً به جای برادران
پاسدار پُست می داد. من به پشت بام رفتم.
برادر پاسدار خواب بود. اسلحه را از دست او
کشیدم، بیدار شد و نشست. به او گفتم: برادر
ابراهیم کجایند؟ به پت پت افتاد. همه
می دانستند جز من. گفت: نمی دانم. همه سعی
می کردند خود را از من پنهان کنند. به هر کس
می گفتم چیزی نمی گفت. اصرار می کردم،
می گفتند: برای دستگیری رفته است. گفتم: چه
دستگیری بود که دیگر نیامد..

فردای آن روز تا عصر کسی چیزی نگفت.
خودم به خیابان رفتم. برادران سپاهی برای دو
روز اعلام حکومت نظامی کرده بودند تا خانه ها
را بگردند. احتمال می دادند که ایشان را از شهر
بیرون نبرده باشند. من به معاون او گفتم: به
اجازه چه کسی حکومت نظامی کردید، برادر
ابراهیم که نیست؟ گفت: بی سیم زده اند که این
کار را انجام دهیم. گفتم: برادر ابراهیم
کجاست؟ گفتند: زمین یخزده است و امکان
نشستن هلی کوپتر وجود ندارد … گفتم: چه وقت
می خواهید بگویید چه شده است؟ اما کسی
چیزی نمی گفت. به خیابان رفتم. ماشین را
دیدم که نارنجک در آن گیر کرده بود. مقداری
از شیرینی ای که خریده بود در ماشین گذاشته
بودم. شیرینی ها روی زمین ریخته شده بود و
کف ماشین خونی بود. اما اصلاً باور نمی کردم
برادر ابراهیم در این ماشین بوده باشد.

در خیابان دو تن از خانمهای امور تربیتی
به سمت ما آمدند و شروع کردند به بوسیدن و
بغل کردن سمیه سادات آنها. را از قبل
نمی شناختم اما چون چادری بودند اعتماد
کردم. گفتم: برادر ابراهیم شهید شده. یکی از
آنها گفت اینکه خودش می داند به ما گفتند او
نمی داند. یکدفعه به خودم آمدم و گفتم: واقعا
شهید شده است …

مرا داخل ساختمان خودشان بردند.
چهارشبانه روز حتی یک لقمه غذا نخوردم. به
زور چای در دهان من ریختند و گفتند: اگر شما
بمیری جواب مسؤولین را چه بدهیم؟

روز چهارم گفتند که باید از شهر بیرون
بروی. اما چون سید خودش می خواست من در
منطقه باشم نمی خواستم از آنجا بیرون بیایم.
اما مسؤولین گفتند: گروهکها می دانند شما در
شهر هستید و برای دستگیری شما می آیند. اگر
بیرون نروید امکان درگیری و شهادت بچه ها
است. تعدادی از سپاهیان شهید می شوند و
ابراهیم را وادار می کنند حرف بزند … سرمای
شدیدی بود. هلی کوپتر نمی توانست بنشیند،
مرا با ماشین بیرون بردند.

بعد چه کردید؟

* به خاطر حساسیت موضوع و مسؤولیت
سید، حتی اجازه ندادند در کرمانشاه باشم چون
برادر ابراهیم و مرا در کرمانشاه می شناختند، به
تهران آمدم و نزد خانواده سید به سر بردم.
سپاه تأکید داشت نباید به کسی بگویم چه
اتفاقی افتاده است. به خاطر مسؤولیت او و
اینکه امکان داشت خود را معرفی نکرده باشد
و هزار امکان دیگر … در این مدت من حتی به
نزدیک ترین افراد چیزی نگفتم. خانواده ام از
دوستان ماجرا را فهمیدند … مدتی سردرگم
بودم. بعد از سه چهار ماه به کرمانشاه بازگشتم.
سپاه مخالف برگشتن من به منطقه بود. آن

زمان باختران منطقه جنگی بود. علاوه بر
مسأله جنگ و فعالیت گروهکها در شهر، مسأله
اشرار و اوباش هم بود که نیازمند کار زیاد بود.
من خودم را وقف کارم کردم. صبح ساعت ۶
سر کار می رفتم. ساعت ۱۲ نیمه شب
برمی گشتم. به هر نحو ممکن می خواستم
خودم را و اتفاقی که برایم افتاده است فراموش
کنم.

سمیه سادات را چه می کردید؟

* خاله ای دارم که برای من مادری کرده
است. او در مدت زمانی که فشار روحی بر من
وارد شد سمیه را بزرگ کرد. حتی وقتی به
خانه های سازمانی سپاه نقل مکان کردم،
خانه اش را نزدیک خانه ما آورد تا با ما باشد.

چه مدت طول کشید تا بر اوضاع مسلط شدید؟

* چهار سال و البته در این فکر بودم که او
شهید نشده است. با این امید و آرزو
نمی خواستم کسی به من و فرزندم ترحم کند.
بهترین دوستان سپاهی ام نمی دانستند شوهر
من شهید شده است. طوری رفتار می کردم که
فکر می کردند در مأموریت است. حتی به
سمیه سادات قضیه را نگفتم. البته در این مدت،
شهادت او تأیید نشده بود و همه منتظر بودیم.
برادران سپاهی خیلی سعی می کردند از او
خبری به ست بیاورند. در این مدت کادو
می خریدم بالای سر سمیه می گذاشتم و بعد
می گفتم: بابا آمد تو خواب بودی، تو را بوسید و
این هدیه را برای تو گذاشت و گفت: هر وقت
جنگ تمام شد برمی گردم … اصلاً تصور
جدایی از او را نداشتم. البته رابطه روحی قوی
با هم داشتیم. مدتی بعد نحوه شهادت او را در
خواب دیدم که وقتی بازجوهایش را گرفتن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.