پاورپوینت کامل بوی خاک«قسمت هشتم» ۶۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بوی خاک«قسمت هشتم» ۶۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بوی خاک«قسمت هشتم» ۶۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بوی خاک«قسمت هشتم» ۶۴ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۴
مجید و ملیحه و فرزندانشان بعد از
خروج مخفیانه از ایران، و ماجراهایی که بر
آنها گذشت، به امید دستیابی به ویزای یکی از
کشورهای اروپایی همچنان در ترکیه مانده
بودند. مجید در مهمانخانه اکرم افندی به کار
نقاشی مشغول شد و تلاش عوامل منافقین نیز
نتوانست آنها را جذب سازمان کند. پلیس نیز
به دنبال دستگیری آنان بود. با پیشنهاد و تأکید
حنیف که برای جذب آنها تلاش می کرد، وارد
جزیره ای شد که «خورشیدپاشا» در آنجا برای
خود دستگاهی به هم زده بود. رفت به بهشت
خورشیدپاشا تا شاید مقبول او افتد. ضیاء نیز
یکی از کسانی بود که در خدمت
«خورشیدپاشا» قرار گرفته بود.
در دلش گفت: اینها واقعا دیوانه اند! خدا
نکند پای ملیحه به اینجا کشیده شود. اگر از
بچه هایش جدا شود، حتما دیوانه می شود. اگر
یک روزی از این باغ بهشت خلاص شدم، باید
همه چیز را تعریف کنم. اصلاً باید با یک
نویسنده حرف بزنم تا همه این عجایب باور
نکردنی را بنویسد. افسانه ای عجیب در آخرین
سالهای قرن بیستم!! افسانه مردی که
فوق دکترای خود را در رشته سیاست از دانشگاه
سوربن گرفته بود و به فکر صلح جهان، در
جزیره ای، تشکیلاتی برای خود درست کرده
بود. حتی یک روز مجید از همان در مقدسی
که زنان به همراه حنیف وارد شده و «خورشید
پاشا» را از نزدیک دیده بود، صدای خنده های
چند مرد را شنیده بود که با صدای بلند حرف
می زدند و می خندیدند. مثل آدمهای مست که
برای همدیگر جوک تعریف کنند. بعد، مردان را
دیده بود که لباسهای تیره پوشیده بودند و
کلاههای دیپلماتیک بر سر داشتند. چند ژنرال
ارتش هم با آنها بود. ژنرالهایی با پاگونهایی پر
از ستارگان طلایی و سبیلهای پرابهّت
خاکستری!
پروین بارها گفته بود که مجید ذهن
پیچیده ای ندارد و به درد سیاست نمی خورد
ولی حالا، ذهن او هر روز با چیزی روبه رو
می شد و موقعی که این زنجیرها را به هم
متصل می کرد، آهنگی عجیب از آن به گوش
می رسید، آهنگی که شباهت به فریادهایی
داشت که از طبقه سوم می شنید و صدای گریه
کودکان شیرخواره.
موقعی که داشت روی چشمهای خورشید
پاشا کار می کرد، به ضیاء شرح خنده های
مهمانان عالی رتبه را با خورشید پاشا داد و او
خندید و گفت: «پیامبر صلح، حتما
همکلاسیهای قدیمی اش را جمع کرده تا کمی
با آنها تفریح کند.» لحن ضیاء کاملاً جدی بود
ولی بعدها، هنگامی که با حنیف به ملاقات
بچه ها رفته بودند، از رادیو شنید که در ماه
جاری اختلافات فرقه ای در پاکستان اوج گرفته
و یک جرقه ای در ذهن او آمد که می گفت این
درگیریها زیر سر پیامبر صلح و همکلاسیهای
سیاسی او است!
نقاشانی که مشغول کار بودند با تعجب و
نوعی تحقیر به آن دو نفر که بر بلندترین نقطه
سالن بر روی چهارپایه نشسته بودند و ضمن
کار حرف می زدند، نگاه کردند.
شاید به خاطر همین بود، شاید هم به
خاطر اینکه شبها، صداهایی عجیب را
می شنید؛ صدای زنان و بچه های شیرخواره را
و گاهی زنان یا مردانی را می دید که به زور
سوار درشکه می کنند و می برند. شاید هم به
خاطر اینکه روزی از کنار مکان مقدسی که
اقامتگاه خورشید پاشا بود می گذشت و او را به
همراه گروهی دیده بود که می گفتند و
می خندیدند و یا توجه خاصّ به زنی که
معصومانه به گلها آب می داد … حتی ادعا کرده
بود که نیمه شبها وقتی خواب به سرش می زده،
یک کشتی کوچک تفریحی را دیده به شکل
یک تخم مرغ بزرگ که بر روی دریا شناور بوده
و موقعی که به ساحل نزدیک می شده، زنان
جوان و زیبایی را بر روی ساحل پیاده می کرده
است … و شاید اگر او هم مثل دیگران فقط
سکوت کرده بود کارش به آنجا نمی کشید که به
درمانگاه ببرندش. به جایی که یک دکتر
روانشناس با کت و شلوار آبی آسمانی و عینک
ذره بینی و چشمهایی طلایی در انتظار او بود.
چند بچه هم با چشمهای پف کرده و
صورتهای سربی رنگ بر چهارپایه های چوبی
نشسته بودند و پرستارها از اینکه شلوارشان را
خیس می کنند و یا ناخن می جوند و یا موهای
سر خود را می کنند، از آنها شکایت داشتند.
روانشناس حرفها را در دفترچه اش
یادداشت می کرد و با صورتی چون
مجسمه های مومی، سرش را تکان می داد.
وقتی نوبت مجید رسید، روانشناس پوشه
قرمزی را باز کرد و مطالبی که در آن بود خواند
و گاهی به مجید که دست و پایش را گم کرده
بود نگاه می کرد و لبهایش به حالت تعجب
حرکت می داد و ابروها را بالا می برد. بعد از
جیبش یک آدامس در آورد و شروع کرد به
جویدن و در آن حالت دندانهای زردش را کاملاً
نمایان می کرد. سرانجام به وسیله دختر جوانی
که سمت مترجم او را داشت، گفت: «دکتر
عقیده دارد که شما مبتلا به جنون جوانی
شده اید. شنیدن صداهای خیالی و دیدن
اشباح و آدمهایی که به زور سوار درشکه
می شوند و از همه اینها بدتر، دیدن تخم مرغی
بزرگ که در دریا شناور است و … اینها همه
نشانه های این مرض است و چاره ای نیست
جز اینکه بستری بشوی.»
و بعد شروع کردند به تزریق آمپولها و
دادن قرصها به طوری که بالاخره اعتراف کرد
که همه چیزهایی که دیده، معلول بیماری او
بوده و حالا که نه آن صداها را می شنود و نه
آن اشباح را می بیند مطمئن شدند که او مثل
همه پسرعموها می تواند برود سر کارش.
در یکی از همین روزها بود که حنیف به
دیدنش آمد. از خوشحالی نزدیک بود پر در
بیاورد.
ـ حنیف تو رو خدا، از زن و بچه های من
چه خبر داری؟
ـ خوبند. از خوب هم خوبتر. بردمشان به
بهترین هتل در استانبول. درست کنار دریا.
ـ مرا هم ببر پیش آنها.
ـ ولی عزیز من، اینجا من نیستم که دستور
می دهم. کس دیگری است.
ـ پس من کی از اینجا می روم؟ تو به من
گفتی رئیسم کاری می کنه که جواب ما زود
می آید. گفتی برای ما پاسپورت درست می کنه
ولی حالا …
حنیف، با آرامش و صبر گفت: «همه چیز
درست می شود. مگر تو اینجا از چیزی
شکایت داری؟»
ـ نه. ولی قرار ما چیز دیگری بود. ما
می خواستیم برویم به یک کشور دیگر. جایی
که کار کنیم و زندگی کنیم.
ـ ولی به محض اینکه از اینجا بیرون
بروی، گیر پلیس ترکیه می افتی؛ مگر آنکه
«خورشید پاشا» حمایتت کند. با این حرفهایی
که زدی و کارهایی که کردی، خیلی به تو لطف
کرده. برای اینکه طرفدار هنرمندها است.
خوش به حالت. کارت درست درست است.
ـ ولی حنیف، من دارم دیوانه می شوم. مرا
از اینجا ببر. ببر زن و بچه ام را ببینم.
حنیف، دست به پیشانی کشید و چینی به
پیشانی افکند و گفت: «باشد یک فکری
می کنم. تا روز جشن صبر کن.»
روز جشن هم بالاخره آمد. روزی که حرف
زدن آزاد بود. روزی که هر کسی می توانست هر
کس را بخواهد ببیند. در واقع روز امتحان بود.
چرا که مسلما کسانی بودند که پسرعموها و
دخترعموها را زیر نظر داشتند. دختربچه ها با
زیباترین لباسها در حالی که روبانهای صورتی
به موهایشان زده شده بود، عروسکهای
گرانقیمت در بغل داشتند و پسرها با
کامپیوترهای کوچک و آخرین دیسکتهایی که
به بازار عرضه شده بود، بازی می کردند.
پرخامه ترین کیکها و بهترین میوه ها و غذاها
روی میز بود.
موقعی که بچه ها در گروههای سنّی
مختلف بر روی صحنه حاضر می شدند و سرود
می خواندند، زنها مثل مجسمه، مثل آدمهای
سحرشده به صحنه چشم می دوختند. گویا
می خواستند برخلاف سنّتهای رایج که هر زنی
می بایست همه کودکان را بچه خود بداند، به
دنبال بچه خود می گشتند.
شاید هم پنهان از اشباح دیگر، اشک
می ریختند. بچه های بزرگتر آن مجسمه های
سراسر چشم، نگاه می کردند ولی کوچکترها،
صورت مادران خود را از یاد برده بودند.
روز جشن، مجید توانست ایرانیهایی را که
آنجا بودند بشناسد؛ چون به فارسی حرف
می زدند. چهار زن و پنج مرد. یکی از مردان
فقط هجده سال داشت! مهمانان زیادی آمده
بودند. روشنک و آرش هم آمده بودند و مجید
سعی داشت که چشمش در چشم آنها نیفتد.
پس اینها هم با خورشید پاشا رابطه داشتند!!
از بالا، از طبقه یازدهم هتل خورشید پاشا،
شب استانبول زیر پای او بود. با دریای ساکنش
و تک و توک کشیتها که در رفت و آمد بودند و
فانوسهای دریایی. حجمهای کوچک و بزرگ
هتلهای کنار دریا با پنجره هایی که نور
نارنجی رنگشان تکرار می شد، عکسشان توی
آب بود.
چراغهای نئون با رنگهای جادویی، روشن
و خاموش می شدند. در جزیره ای کوچک، به
اندازه یک رستوران، کشتیهای تفریحی پهلو
گرفته بودند و از همه تماشایی تر کشتی ای بود
که به صورت یک تخم مرغ شناور روی آب
شناور بود. از کارکنان هتل شنیده بود که آن
کشتی هم به صاحب همین هتل تعلق دارد و از
ثروت افسانه ای او حکایتها می گفتند؛ ولی او
دیگر از همه اینها خسته بود. از آسانسورهای
شیشه ای، از شبهای زیبای استانبول، از پله ها
که با قالیچه های زرشکی تزیین شده بود و از
تصویر بزرگ مردی که بر روی دیوار روبه روی
دیوار به همه لبخند می زد؛ لبخندی از میان
ابرها، از میان طیفی از رنگهای آفتابی!
به دنبال شوهرش آمده بود تا او تنها نباشد
ولی حالا او بود که تنها مانده بود و حوصله
مهربانیهای مدیر هتل را نداشت و نیز
مهربانیهای حنیف که هر چند روز یک بار به او
سر می زد. دنیا برایش تنگ بود و تنها آرزو
داشت که مجید بیاید و با همان لحن شاد و
چشمهای خندانش به او بگوید که همه روزها و
شبهای تنهایی او خیالی بیشتر نبوده است.
مدتها بود که به اداره مهاجرت هم
نمی رفت. حتی اگر جواب مثبت هم می دادند،
او چطور می توانست قبل از اینکه بداند مجید
کجاست، برود.
حنیف گفته بود که مجید خوشبخت است.
آنجا نقاشی می کند و بهترین دستمزد را
می گیرد. چنین شانسی را شما در هیچ کجای
دنیا پیدا نمی کنید! روزها را با بچه ها در
خیابانهای پرپیچ و خم استانبول راه می رفتند و
به ویترین مغازه ها نگاه می کردند. بچه ها
می دانستند جیب مامان خالی است ولی جیب
عموحنیف پر است. به هم می گفتند: «عیبی
ندارد صبر می کنیم تا عموحنیف بیاید و برایمان
بخرد.»
ملیحه، خسته بود و دلشکسته و از همه
اینها بالاتر حیرتی عجیب، سر تا سر وجودش
را پر کرده بود. مجید چه کاری می کرد که
دستمزدش اقام
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 