پاورپوینت کامل گفتگویی با خانم دکتر زرین تاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل گفتگویی با خانم دکتر زرین تاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل گفتگویی با خانم دکتر زرین تاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل گفتگویی با خانم دکتر زرین تاج کیهانی، متخصص اعصاب اطفال ۱۰۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۶

* در محوطه وسیع بیمارستان که قدم
می زنی، هر سو افرادی را می بینی که بیماری،
اندامشان را در هم تابیده و چشمهایشان را
بی هدف و کم سو گردانده است … . شتابان
همراه یکی از آنها می شوی. پرونده ای در
دست دارد و از مسؤول اطلاعات، سراغ خانم
دکتر را می گیرد. بعد از مدتی خانم دکتر به
همراه دانشجویان از بخش بیرون می آید.
حتی اجازه نمی دهند وارد دفتر شود. شروع
می کنند «خانم دکتر نوار مغزی و آزمایشات
تکرار شد». خانم دکتر که حضور ذهن ندارد
می پرسد: «شما کدام مریض هستید؟» بدون
وقفه ادامه می دهد: «دخترم از ۴ سالگی مبتلا
شده است. قادر به حرکت و راه رفتن
نمی باشد…» و روی میز اطلاعات نسخه جدید
نوشته می شود و معرفی به پزشکی دیگر برای

آزمایشی دیگر …

ـ من زرین تاج کیهانی، دکتر اطفال هستم
که با فوق تخصص اعصاب اطفال و استادیاری
دانشگاه علوم پزشکی تهران در حال حاضر در
بیمارستان امام خمینی(ره) مشغول کار
می باشم. در سال ۱۳۴۷ وارد دانشگاه شدم و به
خاطر علاقه ای که به بچه ها داشتم و وسعتی
که در این رشته وجود دارد، همچنین به خاطر
نیازی که در رشته اطفال بود، در دانشگاه، این
رشته را انتخاب کردم، ان شاءاللّه که بار علمی ام
را بیشتر کرده باشم.

* از حضور خود در انقلاب و جنگ بگویید.

ـ حدود سال ۵۶ که شروع جریانات انقلاب
بود، من درگیر مسایل انقلاب شدم و علت
اساسی آن این بود که قبل از آنکه درسم تمام
شود تمام جنبه های زندگی من تعطیل و
معطوف به درسم شده بود. دلیل آن هم این
بود که جامعه دارای ضعف بود و دورانی بود که
نمی شد راه را مشخص کرد. انسان ضعفهای

جامعه را می دید و می گفت لااقل اگر خودمان
بتوانیم ضعفهای شخصی افراد را از بین ببریم
شاید بتوانیم کاری انجام دهیم. و بنابراین تمام
برنامه های من خلاصه می شد در درس
خواندن و به همین دلیل تا وقتی تخصصم
تمام نشد فعالیتی نداشتم و به اصطلاح درسم
مانع بود.

به هر حال از زمانی که نهضت اسلامی در
خیابانها شروع شد، فکر کردم که غیر از درس
خواندن و امتحان دادن باید رابطه را با مردم
ایجاد کنیم. خداوند این توفیق را به ما داد و ما
در مسیر خودش قرار گرفتیم.

قبل از پیروزی انقلاب ما به عنوان افرادی
که دستیاران پزشک اطفال بودیم در جریان
مبارزات قرار گرفتیم، تا زمان پیروزی انقلاب
که زمان زیبای به هم پیوستن مردم در جهت
مبارزه برای پیروزی بود، زیباترین صحنه بود.

هیچ وقت یادم نمی رود که وقتی آهنگ
پیروزی از رادیو پخش شد، ـ و همیشه یادآوری
آن، اشک به چشمانم می آورد ـ ما در حال
پانسمان مجروحی بودیم و در آن لحظه زخمی
را مرهم می گذاشتیم. مجروح، جوان کم سنّ و
سالی بود و رادیو اعلام کرد: «در بهار پیروزی،
جای شهدا خالی» و اینها باعث می شد که ما
بیشتر احساس دَین کنیم. بعد از آنکه انقلاب
پیروز شد ما دیگر کاملاً در ردیف همان
خانمهای باارزشی که فکر نمی کردند چیزی را
از دست می دهند و فقط فکر می کردند
وظیفه ای دارند قرار داشتیم. ابتدا دریافتیم در
سطح شهر جایی هست برای تنظیم
پرونده های بهزیستی و پرورشگاههای سطح
شهر تهران که فعالیت را از آنجا شروع کردیم و
سپس در درمانگاههای خودجوش که اطراف
تهران تشکیل شده بودند، همکاری می کردیم
تا خردادماه ۱۳۵۸ که امام دستور تشکیل

جهادسازندگی را دادند و ما جزء اولین
گروههای امداد پزشکی جهاد بودیم که به
مأموریت می رفتیم. گروهی به سیستان و
بلوچستان رفتیم و با توجه به اینکه در رابطه با
بیماران قرار داشتیم بررسی پرونده ها را بر
عهده گرفتیم و شاهد آن به هم ریختگی
اوضاع بهداشتی مملکت در نقطه ای محروم
شدیم و این سفرها را به برخی نقاط دیگر
کشور هم انجام دادیم. گروه ۱۵ ـ ۱۰ نفری
بودیم که تقریبا یک عقیده و طرز فکر داشتیم
و تا شهریور ۵۹ به اکثر نقاط کشور سفر کرده
بودیم. فکر می کردیم هر کجا نیاز هست، گروه
ما باید و لازم است به آنجا برود. هر کجا از نظر
بهداشتی و جوّ عمومی آن پرخطرتر بود
استقبال می کردیم، کامیاران، سنندج، قروه،
مریوان و … در شهریور ۵۹ بعد از اعلام جنگ
به تهران آمدیم. سعی زیادی کردیم که به
جبهه برویم و با توجه به اینکه سال ۵۶ جزء
سپاهیان بهداشت، منقضی خدمت شده بودم از
این ترفند استفاده کرده و چون دولت سربازان
منقضی ۵۶ را به خدمت فراخواند با چهار نفر از

گروه خودمان به جبهه رفتیم! البته ابتدا قبول
نکردند و پس از تلاش فراوان از دیماه سال
۵۹ تا شهریور در خدمت رزمنده ها در جبهه
غرب بودیم.

اوایل فقط با خط مقدم، ۵۰۰ متر فاصله
داشتیم. درمانگاه ما در یک ساختمان نیمه تمام
مستقر شده بود. امکانات نداشتیم و به
مجروحینی که می آوردند به عنوان اولین
امدادرسان کمک می کردیم و بعد آنها به عقب
منتقل می شدند. نزدیکترین بیمارستان به ما
بیمارستان اباذر آبادان بود. در واقع آوردن شهدا
از سنگرها نیز کار ما بود. بعد از مدتی، فاصله ما
با سنگر ۴ ـ ۳ کیلومتر شده بود.

اولین تجربه ای که من داشتم این بود که
روزی زمین را پاک می کردم که خانمی به من
گفت: شما پزشک هستید و به کسی دیگر
واگذار کنید. آن موقع دلم می خواست همه
بدانند که من پزشکم و این کار را انجام
می دهم. اما خداوند شرایطی را پدید آورد که
موقع برگشتن من دلم نمی خواست کسی بداند
من پزشک هستم و دارم این کار را انجام

می دهم و در واقع هر کاری که برای بچه ها
انجام می دهم ارزشمند است.

ما در آنجا یاد گرفتیم که با سختیها
بجنگیم و بدانیم انسانهایی که با دیدی ظاهری
می بینیم، خیلی چیزها دارند و می بینیم که
مناعت و آن بزرگی و علوّ روحشان باعث
می شود که انسان واقعیت را حس نکند. آنها آن
قدر بزرگ بودند که انسان اصلاً فکر نمی کرد که
هیچ از دنیا ندارند و هر چیزی که دارند همان
چیزهایی است که امثال من ندارند. یعنی
اخلاقیات و معنویات و عشق به خدا. و به خاطر
آنها هم آمدند. جبهه مملو از اینها بود و خدا
کند که به قول شهید باکری یادمان نرفته باشد.

من این را همیشه برای دانشجویان
می گویم که در قسمتی از وصیتنامه شهید
باکری نوشته شده:

جنگ که تمام شد مردم سه دسته
می شوند: یک گروهی که به گذشته خود افتخار
می کنند و آن روزها را با افتخار یاد می کنند.
گروه دوم آنهایی هستند که جبهه یادشان
می رود و به مشغولیات زندگی مشغول می شوند
و اگر مسأله ای آنها را به گذشته برگرداند با
بی تفاوتی از آن می گذرند.

اما گروه سوم آنهایی هستند که پشت
می کنند به آنچه انجام داده اند، زیرا آن جریان،
آنها را به پیش برده و حال به آن پشت می کنند
و برخلاف آن پیش می روند و کاملاً آن را محو
می کنند و شاید با تنفر از آن یاد کنند. و خود آن
شهید آرزو می کند که خدایا، اگر من را از گروه
اول قرار نمی دهدی لااقل در گروه دوم قرار بده
نه از گروه سوم که لعن دنیا و آخرت را خواهد
داشت. حالا خدا کند در یادآوری آن روزها خدا
ما را در گروه اول قرار دهد.

* چه نیازی در مورد تحصیل خانمهای

مسلمان احساس کردید؟ چرا در رشته
پزشکی ادامه تحصیل دادید؟

ـ من جزء دانش آموزان ممتاز مدرسه بودم
و به دلیل نمرات بالایی که داشتم به پیشنهاد
دبیر طبیعی در کنکور پزشکی شرکت کردم و
الا خودم به رشته ریاضی علاقه داشتم.
دانشگاه آن موقع سال ۴۴ ـ ۴۵ طوری نبود که
موافق حال خانواده ما باشد. با زحمت موافقت
کردند که ما درس بخوانیم؛ آن هم فقط در یک
دانشگاه، دانشگاه تهران.

من علاقه ای به این رشته نداشتم و وادارم
کردند در این رشته وارد شوم و وقتی وارد شدم،
عاشق شدم.

* برخورد خانواده با فعالیتهای شما

چگونه بود؟

ـ قبل از انقلاب، خانواده خیلی ما را کنترل
می کرد، به خاطر جوّ اخلاقی حاکم بر خانواده و
محیط فرهنگی آن روزها، خیلی محدود بودم.
بعد از اینکه کار و دوره تخصصی را شروع کردم
و در واقع وقتی انقلاب شروع شد و مردم به
خیابانها آمدند نمی دانم چطور شد که خانواده به
من اجازه دادند و من بدون هیچ مانعی در همه
مراحل توانستم حضور پیدا کنم و به جامعه
خدمت کنم. الانآ هم که فکر می کنم، نمی دانم
چطور شد آن محدودیت کامل از میان رفت.
البته آنها هم درک می کردند که جامعه
وضعیتش فرق کرده است.

* برای رفتن به کردستان، با توجه به آن

خطراتی که وجود داشت آیا بر همین اساس
اجازه دادند؟

ـ خطرآمیز بودن آنجا آن قدر برایشان
مسأله نبود که مسأله اخلاقی مهم بود. در هر
حال، این خواست خدا بود که به کردستان بروم.
آنها هم می دیدند من در چه جهتی پیش
می روم. گاه چهار شب در بیمارستان بودم و
فقط به خاطر دو ساعت خواب به منزل
می رفتم و دوباره برمی گشتم. با توجه به
فعالیتهایی که داشتم، این برای آنها عجیب
نبود. در جهت مردم بودم؛ فقط در جهت درمان
نبودم. برای درمان مریض، مشکلات شخصی
و خانوادگی او را هم در نظر می گرفتم. ولی بعد
از آن دیگر خانواده به من ایراد نمی گرفت. مثلاً
در سنندج با توجه به وضعیت حاکم در آنجا
خانواده باید خیلی اضطراب نشان می دادند ولی
به خوبی پذیرفتند و ما رفتیم.

* در مورد ازدواجتان با یک جانباز توضیح

دهید.

ـ ما ابتدا فعالیتهای جهاد پزشکی انجام
می دادیم. اوایل در گروه با ایشان آشنا شدم و
البته با این برخوردها خودم از نظر روحی کلی
تقویت می شدم. قبل از آن، هر موردی برای
ازدواج پیش می آمد می گفتم: درسم تمام نشده
است و جواب رد می دادم. بنابراین برایم معیار
مادی مطرح نبود. ایشان هم دانشجویی بودند
مثل ما در گروه. بارها و بارها وضعیتی پیش
آمد و من در جهات مختلف ایشان را محک
زدم. من با وجود غیر جانباز، با ایشان ازدواج
کردم و فکر نمی کنم انتخاب من فرقی می کرد.
چون در انتخاب یک انسان خیلی از جهات
مؤثر است. اگر بنا باشد مبنای ازدواج، تکامل
باشد و تقدیر و اگر ملاک تقوا باشد قطعا
نداشتن پا و نداشتن دست و … معیار انتخاب
نمی شود، بلکه آن اعتقاد است که در روح
انسان جای دارد و در نتیجه عملاً من در
زندگی خیلی معمولی رفتار کرده و می کنم و
دیگران هم همین طور و تنها وقتی که
نارسایی ایشان مشکلاتی به وجود می آورد، آن
موقع است که فکر می کنم مشکل در رابطه با
جسم است اما چون بر اساس اعتقاد است قابل
حل می باشد.

وقتی انسان فکر می کند به خاطر اعتقادش
عضوی را از دست داده و ناقص شده است،
بالاتر از این است که فکر کنیم چرا؟ … مبنای
انتخاب برای ازدواج، معیارهای خاصی است که
اگر آنها باشد مسایل دیگر معنی ندارد و آن آدم
با ما زندگی می کند. در واقع ازدواج در مبنای
تکامل، اعتقادی است که آدم نمی تواند واقعیت
را انکار کند و یا فراموش کند. بنابراین غیر از
مواردی که خاص باشد اصولاً انسان فکر
نمی کند که با یک جانباز ازدواج کرده است.

من و بچه هایم تمام توقعاتی را که از یک فرد
معمولی داریم از او داریم فقط وقتی توقعی
می کنیم و احساس می کنیم که مشکلی وجود
دارد، مشکل خود را بررسی می کنیم و شاید آن
را بیان نکنیم و در نتیجه مشکلی که بر اساس
توقعات احتمالی پیش می آید اصلاً مطرح
نمی کنیم. نه اینکه آن را خفه کرده باشیم، به
آن بهایی نمی دهیم. خیلی ازآدمها بر اساس
خیلی از نداشتنها زندگی می کنند و خود را
تطبیق می دهند.

وقتی ما مفهوم زندگی با یک جانباز را
بفهمیم خیلی از واقعیتها را دریافته ایم. نکته ای
را که باید یادآور شوم این است که حدود ۵۰
سال از جنگ جهانی دوم می گذرد. هنوز در
برگه های تأمین اجتماعی که در لندن چاپ
می شود، معلولین جزء اولین دسته تحت
پوشش هستند. هنوز در هر اداره عکس کشته
شدگان آنجا نصب شده است و زیر آن
نوشته اند: «هر روز که بلند می شویم و شهر
زیبایمان را می بینیم، کشورمان را می بینیم،
یادمان باشد که چه کسانی کشته شده اند تا ما
اینجا بمانیم …» اما متأسفانه ما داریم فراموش
می کنیم که چه کسانی چه کارهایی کردند، الان
ما چه باید کنیم. این واقعیت زندگی است.

* سخت ترین و تلخ ترین خاطره

زندگی تان چیست؟

ـ سخت ترین لحظه، شاید زمانی بود که ما
در کامیاران بودیم و گفته بودند که چند نفر را
می خواهیم برای محلی که تعدادی از بچه ها در
آنجا مجروح هستند. من دستم را بلند کردم.
نمی دانم چرا؟ شاید به خاطر روحیه ماجراجویی
من بود. با اینکه پزشکان مرد هم بودند … من
و همسرم دستمان را بلند کردیم و دو نفری با
هم اعزام شدیم. ما را به خانه ای در یکی از

روستاهای دره صلوات آباد بردند. این بچه ها
همه شهید شده بودند. شکم آنها را پاره کرده و
تمام محتوای آن را خالی کرده بودند و در آن
کاغذ و اعلامیه گذاشته بودند … این خاطره
تأثرآور فقط برای این باشد که بگوییم بچه ها
چه کشیدند. اما سخت ترین خاطره این بود که
من از یک سفر مطالعاتی برگشته بودم و به
بنیاد شهید رفتم تا ورقه ای برای فرزندانم
بگیرم. در بنیاد آقایی که آنجا بودند به من
گفتند: تو سواد داری بخوانی یا بنویسی؟ چرا؟
فقط به خاطر اینکه چادر به سرم بود و چادرم
به شکل ساده ای بود و تلخی این دو خاطره را
وقتی در نظر بگیریم ممکن است دومی آن
چیزی را نشان ندهد؛ یعنی شاهد مثالی برای
شما نباشد ولی از این تلخ تر نمی شود که چیزی
را که اعتقادش است، زیر سؤال رفته باشد.
یعنی چادر، علامت کم سوادی است یا
بیسوادی! اجازه بدهید همین باشد و گرنه
تلخ تر از آن خاطره اول هم دارم.

من شهادت خیلی از بچه های شهید را
دیدم. اما لحظه شهادت، زیباترین لحظات
زندگی آن بچه ها بود و دیدم اکثرا با لبخند
شهید می شوند و شاید از اینکه آقایشان را
می بینند و در جوار سیدالشهدا(ع) می روند
لحظه زیبایی را درک می کردند. آنها رها شدند
از این دنیای پرجوش و خروش و روزمره
زندگی کردن. آنها رها شدند و رفتند و جای
خوبی را گرفتند و به آرزوهایشان رسیدند. برای
من دیدن شهادت، تلخ نیست بلکه شکست
اعتقاد، تلخ می باشد.

* کدام لحظه شیرین ترین خاطره

زندگی تان بود؟

ـ شیرین ترین خاطره ای که شاید در حال
حاضر سخت ترین باشد این بود که یادم هست
در کامیاران بودیم. آنجا یک روز بعد از اینکه
بیماران ما تمام شد داشتیم از مردم خداحافظی
می کردیم. در آنجا چون در بیشتر مواقع مورد
حمله قرار می گرفتیم، به زیرزمین می رفتیم و
حتی برخی را که مجروح می شدند، چگونگی
مجروح شدن آنها را می دیدیم. در حال
خداحافظی بودیم که خانمی با سلاح ژ.ث
جلوی من ظاهر شد و گفت: من تو را می کشم.
تو نباید از اینجا بروی. گفتم: چرا؟ گفت: تو
نباید از اینجا بروی. من تو را می کشم! گفتم:
دلیلی باید وجود داشته باشد. مگر من کار بدی
کرده ام؟ اگر کار بدی کرده ام، معذرت می خواهم.
او به من جمله ای گفت که هیچ وقت در زندگی
از یادم نمی رود. گفت: چه قبل از انقلاب و چه
بعد از انقلاب، هیچ کس بچه های ما را معاینه
نکرده است و تو اولین کسی هستی که
بچه های ما را معاینه کردی. گوششان را،
حلقشان را، شکمشان را معاینه کردی. بنابراین
نمی گذاریم کسی که برای ما کاری انجام
می دهد از اینجا برود. بعد من توضیح دادم
هنوز درسم تمام نشده است، باید برگردم، اما
روزهایی که مرخصی دارم برمی گردم؛ گرچه
فکر نمی کنم بتوانم به اینجا برگردم. یعنی
واقعیت را به او گفتم. و آن مسأله برای من
باعث شد هر وقت که احساس کردم در باره
مریضی کم می گذارم دومرتبه برمی گردم و باز
معاینه اش را کامل می کنم؛ حتی اگر وقت کم
باشد.

یکی دیگر هم وقتی بود که برای دوره
جراحی به سوئیس رفته بودم و آنجا در رابطه با
اسلام، انقلاب و زن ایرانی صحبت می کردم.
در میدان کلیسای معروف لوزان نشسته بودم.
خانم پیری به زنهای ایرانی که از آنجا رد
می شدند و لباسهای خیلی نامناسبی پوشیده
بودند اشاره کرد و گفت: اینها ایرانی هستند، تو
هم ایرانی هستی. تو در این گرما چه
پوشیده ای؟ من گفتم: من مسلمانم و مسلمانی
به من می گوید که می توانم در خانه هر طور
لباس بپوشم و آزاد باشم اما در اینجا باید
پوشش داشته باشم. گفت: مگر آنها مسلمان
نیستند؟ گفتم: بله، اما آنها معتقد نیستند و فقط
مسلمان به دنیا آمده اند. بعد برای او صحبت
کردم و گفتم، یک حیوان هر وقت هر کاری
دلش بخواه

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.