پاورپوینت کامل تندیس بی فرجام ۴۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تندیس بی فرجام ۴۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تندیس بی فرجام ۴۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تندیس بی فرجام ۴۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۶

کلید انداخت و در را گشود. در را پشت سرش بست.
کفشهایش را در آورد و چادرش را
آویخت. به آشپزخانه رفت. سماور
را آب کرد و دکمه را روی درجه
روشن گرداند. بیرون که می آمد
صدای سماور بلند شده بود. به
طرف دستشویی به راه افتاد.
دستهایش را با صابون شست. آب
به صورتش زد. دست و صورتش را
با حوله که خشک می کرد خودش را
در آینه دید. به اطاق رفت.
لباسهایش را عوض کرد و روی لبه
تختخوابش نشست. اندیشید: و اما
شام! افکارش در هم بود. نتوانست
تصمیم بگیرد. برای اینکه از این
وضعیت خارج شود، خود را روی
تخت ولو کرد. دو دستش را از دو
طرف به زیر سر برد و به سقف
خیره ماند. باز فکر شام هجوم آورد.
حوصله پخت نداشت. سعی کرد از
فکر شام بیرون بیاید. با نیمرو
می شد سر و ته قضیه را هم آورد و
یا حداکثر کنسرو لوبیا. از فکر

مزاحمی راحت شده بود.

در همان حالت درازکش،
بی اختیار یکی از دستهایش را از
زیر سر کشید و به طرف طاقچه
بالای تخت دراز کرد. انگشتانش از
میان ردیف کتابها بر لبه یکی
نشست. آن را بیرون کشید.
آرزوهای بزرگ دیکنز بود. کتاب را
چند بار به آرامی تکان داد. گویی
سبک سنگینش می نمود. به عکس
روی جلد آن نگاه کرد. آمد ورق
بزند اما بلافاصله پشیمان شد.
کتاب دیگری می خواست. شعر،
بیشتر مناسب حالش بود. دمر شد و

کتاب را در فاصله ای که میان ردیف
کتابها ایجاد شده بود، سر جایش
قرار داد. کتابها در کنار هم چیده
شده بودند.

چشمهایش را روی عناوین
آنها چرخاند. کتابهای رمان، داستان
کوتاه، شعر، زندگینامه …

به ناگاه برگشت و توی تختش
نشست. پاهایش را توی شکمش
جمع و سرش را روی کشکک
زانوهایش گذاشت. زمانی به همان
حالت ماند.

حس غریبی در او در غلیان
بود و یا اینکه محتمل، حسی در او
رو به افول بود.

از جا بلند شد. به طرف رادیو
رفت. رادیو را روشن کرد. رادیو
پیامهای ترافیکی پخش می کرد.
آن را خاموش کرد و نواری در
ضبط صوت گذاشت. صدای
موزیک بسیار ملایمی در اطاق
پیچید. بتهوون یا باخ؟ یا که
شوپنهاور؟ دقت کرد. کمی تسکین
یافته بود. صدای سماور بلند شده
بود.

به طرف آشپزخانه رفت. چند
قدمی نرفته، برگشت. صدای ضبط
را بیشتر کرد تا صدا به آشپزخانه
برسد. نمی خواست لحظه ای آن
حالت آرامش ـ آرامش نسبت به
چند دقیقه قبل ـ را از دست بدهد.
قوری را شست. چند قاشق چایی
خشک در آن ریخت. شیر سماور را
باز کرد و روی چایی آب گرفت. آب
حسابی جوش آمده بود. به ریزش
آب بر چایی نگاه کرد. آب جوش با

شدت و خشونت در شکم قوری
جای می گشود. صدای سماوربرقی
با صدای ریزش آب و صدای
موزیک در هم می پیچید.

صورتش را به موازات قوری
پایین داد. بخار آب بر صورتش
نشست و احساس گرمی کرد. تا
قوری پر آب شود در همان حالت
ماند. در قوری را گذاشت و آن را
روی سماور قرار داد. چایی در
قوری پیرکس رنگ قهوه ای تند به
خود می گرفت. قطره های بخار را از
سر و صورتش سترد.

به اطاق که برگشت مستقیم و
ناگهانی پشت میز توالتش نشست.
توی آینه نگاه کرد و با دقت تمام
صورتش را کاوید. چینهای ریز، زیر
و دور چشمهایش برایش پیامی
داشتند. لجش گرفت. مثل زمان
بچگیهایش زبانش را از دهان
بیرون آورد و شکلک در آورد. او و و
وم … خنده اش گرفت، از خودش.

خنده در چشمهای
عسلی رنگش دویده بود. برس را
برداشت و بر موهایش کشید. آرام و
نرم از بالا تا پایین. دستش با نوای
موسیقی هماهنگ شده بود.
موهایش روی شانه هایش رها
بودند. حین برس کشیدن چندتایی
موی سفید در آینه، خود را ظاهر
ساختند.

موهایش را مثل گل کلم لول
داد. اشتباه نکرده بود. موهای سفید
در لابه لای موهای نرم و سیاهش
سبز شده بودند. دستهایش را به
میز تکیه داد و سرش را توی
دستانش گرفت. حالا موزیک تند
شده بود.

چقدر زمان تند گذشته بود.
احساس نومیدی لحظه ای به
وجودش تازیانه زد. اجازه نداد
ماندگار شود. سریع برخاست و به
آشپزخانه رفت. برای خودش چایی
ریخت و برگشت. فنجان چایی را
روی میز گذاشت و دوباره پشت
میزتوالت نشست.

با حالت عصبی موهایش را
پشت سر جمع کرد و به دقت خود
را در آینه نگاه کرد. نه، خوشش
نمی آمد. کشوی میز را کشید و دو
روبان در آورد. مثل دختر
مدرسه ایها از پشت سر موهایش را
دو شاخه کرد و بست.

تق تق. یکی به در می زد.
می دانست مادرش است. از طرز در
زدنش می فهمید. کتابش را بست و
همان طور که روی تخت دراز
کشیده بود برگشت. دستی که کتاب
داشت، در هوا معلق ماند. دستش
را که پایین آورد کتاب به زمین
رسید.

ـ دختر پس چرا نمی آیی؟

ـ مگه چه خبره؟

ـ واه! می گه چه خبره، هیچ
خبری نیست الا اینکه برات
خواستگار اومده.

ـ واسه من؟

و زد زیر خنده. خنده اش بلند
بود.

ـ چند دفعه گفتم این طور بلند
نخند، عیبه، تو که دیگه بچه
نیستی. پونزده سالته!

ـ مامان تو رو به خدا باز شروع
نکن. تو که می بینی من هنوز

بچه م. به خواستگارا بگو عوضی
اومدن. لابد می خواستن برن
خواستگاری دختر همسایه، راه بلد
نبودن، گذرشون افتاده اینور. شما
برید ازشون بپرسین، ببینین همین
طوری نیس که من می گم؟ و باز زد
زیر خنده، بلند.

ـ واه واه، که چه سرزبونی
داری. بلند شو دختر. یه تُک پا بیا،
چند دقیقه بشین، بعد برو. همین
که خودت رو براشون آفتابی کنی
کافیه. بلند شو دخترم، یه دستی
هم به سر و صورتت بکش. خوبیت
نداره، مادر.

ـ مامان … مامان جان … برو …
بگو … ما … دختر … ن، دا، ریم.
همین. والسلام.

کلمات را با فاصله و به شدت و
بلند ادا کرده بود. انگار دیکته
می گوید.

مادرش مانده بود. این دست و
آن دست می کرد. بالاخره با
بی میلی به راه افتاد. نرسیده به در
اتاق پا سست کرد و برگشت. با
عصبانیت گفت:

ـ هما، از حالا بت بگم، بدا به
حالت با این اخلاق و رفتار نحسی
که تو داری و با … و با این کتابهای

کوفتی که مغزت را خراب کردن و
با … و با …

اما چیز دیگری به زبانش
نیامده بود. در را محکم به هم زده
بود و رفته بود. ناراحت مادرش شد
و دلش برایش سوخت. اما زود
فراموش کرد. دفتر شعرش را گشود
و نوشت:

ای دنیا

تو بدان و می دانی

من دنیا دنیا از تو دورم

من آبیم

از دنیای شما، آبی شما را به
عاریت دارم

من دنیایی نیستم

شعرش را دوباره خواند. فکر
کرد شعر خوبی گفته است. کتاب
شعری برداشت و خواند:

ابر نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض

گردش ماهیها، روشنی، من،
گل، آب

صدای آب می آید، مگر در نهر
تنهایی چه می شویند

لباس لحظه ها پاک است

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه
عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن
می روید

فکر کرد، شعرش خوب نیست.
بلند شد. از پنجره به بیرون نگاه
ک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.