پاورپوینت کامل زیبای جذامی ۶۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زیبای جذامی ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زیبای جذامی ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زیبای جذامی ۶۵ اسلاید در PowerPoint :
>
۶۲
اگر بخواهیم خوب و دقیق
برویم توی نخ فصلها، دستگیرمان
می شود که همه فصلهای خدا
خوب و عالی و قشنگ هستند.
می دانم تا شما این را
می خوانید چشمهایتان را برایم
می درانید که: «مگه ما چه گفته ایم
یا چه حکمی ازمان سر زده که تو
می گویی فصلهای خدا آفریده
چنین و چنان؟» منم کوتاه نمی آیم
و می گویم: «اوه، بله، خیلی از آدمها
را می شناسم می گویند زمستان به
دلمان نمی چسبد یا پاییز نیاد بهتر
است و یا …»
مثلاً، همین تابستان را برایتان
بگویم که چقدر مظلوم است و
چقدر بدش را می گویند! حالا
تابستان چه گناهی کرده و چه
خطایی مرتکب شده معلوم نیست.
لابد چون هُرم آفتابش را سرازیر
می کند توی سرمان و سر و
صورتمان را می سوزاند و شُر و شُر
عرق می ریزیم؛ بنابراین چشم
دیدنش را نداریم. اما آن طرف
قضیه را نمی گوییم که انواع و
اقسام میوه های نوبرانه و «دهان
آب انداز» را برایمان با خودش
می آورد و ما چپ و راست هندوانه
و گرمک و طالبی پاره می کنیم و
می خوریم و پوستش را دور
می اندازیم و بستنی و فالوده
می خوریم و جیگرمان را خنک
می کنیم. یا آنجا را نمی گوییم،
ظهرها می رویم توی خانه هایمان و
جلوی کولر دراز می کشیم و باد
خنک سر و کله مان را نوازش
می دهد و تا می توانیم می خوابیم و
کیف می کنیم تا جایی که از فکر
«بی کولرهای فلک زده گرماخور»
درمی مانیم!
حقیقتش، اگر تابستان برای
بعضی آدمیزادها این حسن و
محاسن را دارد برای ما
بچه محصلها که دیگر حُسنش چند
برابر است. توی تعطیلی تابستانی
من یا همه اش کنگر می خوردم و
لنگر می انداختم خانه بی بی و یا
فوقش تا هر وقت دلم می خواست
می ماندم و کسی بهانه دستش نبود
بم بگوید: «مگه تو خونه و زندگی
نداری بچه، بسه دیگه، بذار این
بی بی یه نفسی بکشه!»
خلاصه، توی تابستانها
می شدم مرد خانه بی بی و کیف دلم
برای خودم جولان می دادم.
آن روز تابستانی هم سر سفره
بودیم و نهار می خوردیم. برای
نهارمان، بی بی قیمه پلو بار گذاشته
بود و من طبق معمول چهار دستی
ملچ ملوچ می کردم و انگار دنبالم
کرده باشند، تند و تند قاشق به
دهان می بردم. گوشه سفره، سبزی
خوردنی بود که بی بی چون
می دانست من چقدر ریحان را
دوست دارم، آنها را جدا می کرد و
بغل تربچه نقلی و ترخون و مرزه و
تره و الباقی با سلیقه می چید تا هر
دفعه برای پیدا کردن یک پر
ریحان تمام سبزیها را به هم نریزم
و او را کفری نکنم. ماست و سالاد
و طالبی را هم جوری در تیررس
نگاهم توی سفره می گذاشت تا
مرتب برای پیدا کردنشان به این ور
و آن ور سرم را نچرخانم.
تا یادم هست بی بی بم
می گفت: «پسر جان با صبر و
حوصله غذا بخور و خوب لقمه ات
را بجو»؛ منم می گفتم: «چشم،
چشم» اما همین که سفره انداخته
می شد و چشمم به غذاهای
خوشمزه اش می افتاد بی طاقت
شده، شکمم فرمانده مخم می شد
و بم فرمان می داد که: «امین، تو
دیگر برای خودت مردی شدی.
یک مرد باید به اندازه چهارتا بچه
غذا بخورد. پس معطلش نکن و با
تمام قوا به غذاها یورش بیار!»
بی بی که باز مرا در آن حالت
هجمه می دید با خنده می گفت:
«چته بچه، مگه دنبالت کردن، نه
سال قحطی اومده، نه کس
دیگه ای توی خونه داریم بخواد
غذاها رو قورت بده و …» و همین
جوری با خنده و بذله نصیحتم
می کرد تندتند غذا نخورم. منم
همان طور که یکنفس غذاها را
می بلعیدم و ملچ ملوچم به هوا بلند
بود جواب می دادم: «چکار کنم،
دس خودم نیس، بسکه غذاهای
شما خوشمزه و چرب و چیلیه آدم
دلش می خواد انگشتاشو هم با غذا
بخوره …»
بله، داشتم می گفتم که حواسم
پرت شد طرف غذاهای خوشمزه
بی بی. آن روز سر سفره نشسته
بودیم و داشتیم نهار می خوردیم که
زنگ خانه را زدند. من و بی بی به
هم نگاه کردیم. یعنی چه کسی
توی آن سر ظهری و زل آفتاب راه
افتاده بود و آمده بود در خانه؟ تند و
تند لقمه ام را قورت دادم و
جرعه ای آب سر کشیدم و گفتم:
«بی بی من رفتم در را باز کنم.» بعد
از جایم بلند شدم و تر و فرز خودم
را به در رساندم. در را که باز کردم
زنی پشت در بود. او تا مرا دید
حالتی گرفت که نشان می داد
می خواهد برگردد.
ـ سلام!
ـ سلام!
ـ بفرمایید.
سر تا پایم را ورانداز کرد و با
شک و تردید پرسید:
ـ اینجا خونه بی بیه؟
از طرز نگاه کردنش به کله ام
رسید نکند دانه برنجی روی لب و
لوچه ام مانده است. دستی روی
دهانم کشیدم و گفتم:
ـ خوب معلومه. پس
می خواستید خونه کی باشه.
خوشحال شد.
ـ بی بی خونه س؟ مرد توی
خونه نیس؟
بم برخورد.
ـ بی بی که نمی تونه بی مرد
بمونه. یک مردی توی خونه س به
این هوا!
و دستم را تا بالای سرم بالا
بردم. جا خورد و زد روی لپش.
ـ واه! کیه؟ غریبه س؟
ـ غریبه؟ نه بابا، بی بی که مرد
غریبه توی خونه ش راه نمی ده …
جمله ام را تمام نکرده بودم که
صدای بی بی آمد.
ـ امین، کیه؟ تعارف کن بیاد تو.
راه را باز کردم. افتادم جلو تا
راهنماییش کرده باشم. همان طور
که می رفتیم یکهویی برگشتم و
گفتم:
ـ این خانه بی بی یک مرد
بیشتر ندارد، یعنی بی بی اصلاً
دوس نداره مرد دیگه ای رو توی
این خونه ببینه. اون مرد هم، امینه.
یعنی همین آقایی که مثل شاخ
شمشاد داره شما رو می بره پیش
بی بی.
اول منظورم را نفهمید. اما
کمی فکر کرد و متوجه شد.
لبخندی تحویلم داد و سری تکان
داد. توی اتاق دید که سفره پهن
است، شروع به عذرخواهی کرد. او
و بی بی که مشغول چاق سلامتی
شده بودند من چشمهام روی
قیمه پلوی نخورده ام میخ شده بود
که هنوز نصفش توی بشقاب بود.
توی دلم به آن خانم گفتم:
«بی انصاف، چند دقیقه دیرتر
می آمدی تا من قیمه پلو را
می خوردم.» در این حیص و بیص،
شانسم گرفت و بی بی چون سفره
پهن بود و آن خانم میل به غذا
خوردن نداشت؛ تعارفش کرد بروند
اتاق دیگر. تا آنها رفتند مثل قرقی
پریدم قاشق را در دستم گرفتم و
بشقاب را جلو کشیدم. اما هنوز
اولین قاشق را به دهان نزده بودم
که صدای بی بی را شنیدم که
داشت به طرف اتاق می آمد.
ـ امین، کجایی؟
لقمه ام را به زحمت قورت
دادم. بی بی بالای سرم بود.
ـ چیکار می کنی؟ تا من
می روم میوه بیارم تو هم برو پیش
میهمانمان. خوبیت نداره تنها باشه.
با دلخوری بلند شدم. غذا پاک
زهرمارم شده بود.
ـ پس این امین که می گن،
شمایید!
با اخم و تخم گفتم:
ـ ای!
ـ تعریفت را زیاد شنیدم.
ماشاءاللّه ماشاءاللّه بت می آد مرد
خونه بی بی باشی.
تا این تعریف را شنیدم گل از
گلم شکفت و اخمم وا شد. باد کردم
و گفتم:
ـ ای خانمی که اسمتان را
نمی دانم، اگر راه بیفتید توی شهر و
هر کس که جلویتان سبز می شود
یقه اش را بگیرید و بگویید: تا
نگویید مرد خانه بی بی کیه ولتان
نمی کنم؛ می بینید همه آنها
می گویند اولاً یقه مان را ول کن،
دوما اینکه سؤال کردن نمی خواهد.
او امین است! مثالش خودتان. نه
شما مرا می شناسید و نه من شما
را. نه روزی توی کوچه خیابانی به
هم رسیده ایم و نه دستمان توی
یک سفره بوده، تازه از قیافه تان
هم پیداست از آن طرف شهر آمده
باشید. اما فهمیده اید من مرد خانه
بی بی هستم. علم غیب هم ندارید
که فکرتان راه بکشد طرف علم
غیبتان. می خواهید برایتان بگویم
چرا همه می دانند مرد خانه بی بی،
امین است. برای اینکه مرد خانه
بی بی بودن کار هر کسی نیست.
زور بازو لازم دارد، کله می خواهد،
آدم باید تر و فرز باشد، قلق بی بی
دستش باشد، با بی بی راه بیاید و
حواسش باشد کار بدی نکند بی بی
بدش بیاد و بش بگوید: برو، برو، از
جلو چشمانم دور شو. خلاصه، مرد
خانه بی بی شدن فوت و فن دارد.
اگر می بینید من توانسته ام مرد
خانه بی بی بشوم و ورد زبان این و
آنم که: خوشا به حال این بچه،
دست راست بی بیه و واسه خودش
برو بیایی داره، مفت و مجانی به
اینجا نرسیده ام. نخیر، آدمیزاد باید
تا می تواند سختی و مشقت بکشد
و توپ و تشر بشنود تا آبدیده بشود
و به روی مبارکش نیاورد. چرا که
به قول بی بیِ خودمان پایان شب
سیه سفید است. آخرش می شود
مرد خانه بی بی و کیف دنیا و آخرت
را می کند. ای خانمی که اسمتان را
بلد نیستم اگر کسی دلش بخواهد
مرد خانه بی بی بشود می تواند بیاد
پیش من تا راهش را نشانش بدهم
چطور مرد خانه بی بی بشود. البته
مرد خانه بی بی خودش. بله، از
قدیم و ندیم گفتن گرهی که با
دست باز می شود با دندان
نمی گشایند.
آن خانم ساکت نشسته و
شش دانگ حواسش به حرفهایم
بود. حسابی چانه ام گرم شده بود و
هر چی جلویم می آمد برایش ردیف
می کردم. یکی را پیدا کرده بودم تا
جلویش حسابی جولان بدهم. مزه
«مرد خانه بی بی» بودن هم رفته
بود زیر دندانم و یکریز از خودم
تعریف می دادم. او که خوب و گیرا
به حرفهایم گوش می داد خنده ای
کرد و گفت:
ـ اسم من زیباست. دیگه نگو:
ای خانمی که اسمتان را نمی دانم.
تا زیباخانم اسمش را بر زبان
آورد بی بی با ظرف میوه آمد توی
اتاق.
ـ خیلی خوش اومدین
زیباخانم.
ـ ماشاءاللّه چه بچه خوش سر
و زبونیه این امین شما. اگه منم
بچه داشتم …
و بقیه حرفش را خورد. بی بی
که مثل اینکه حرفهای مرا شنیده
بود با کنایه گفت:
ـ البت زیباخانم، مرد این خونه
امینه!
و زیر چشمی نگاهم کرد. من
که منظور بی بی را فهمیده بودم و
نطقم کور و دمغ شده بود لب و
لوچه ام را توی هم دادم و از زور
ناچاری فکرم را به میوه های توی
میوه خوری پرواز دادم.
ـ بی بی، می بخشید این وقت
ظهری مزاحم شدم. می دونم بد
وقتیه!
ـ اختیار دارین دخترم، خونه
خودتونه. ما هم نهارمونو تموم
می کردیم که شما اومدین، نه
امین؟
ـ هان؟ آره … آره. قیمه پلویم
داشت تموم می شد. فقط سبزی و
ماست و سالاد از سفره مونده بود.
حالام طوری نیس، با اجازه بی بی
بفرمایین میوه. خسته هسین و این
همه راه رو تا اینجا اومدین.
تابستونا بعد از قیمه پلو، گیلاس و
خیار و هلو و شلیل خیلی می چسبه.
چقده شما تعارفی هسین، خوب
بفرمایین.
و فی الفور جلوی او و بی بی
بشقاب گذاشتم. هر دوشان
خندیدند و سه نفری شروع به
خوردن کردیم. باز ملچ ملوچ
می کردم که بی بی بم چشم غره
رفت. زیباخانم گفت:
ـ بی بی شرمنده ام. خودم رو
معرفی نکردم. شما هم که ماشاءاللّه
بسکه خانم هسین اصلاً چیزی
نمی پرسین.
ـ این حرفا چیه، شما هم به
جای دخترم!
زیباخانم سرش را گرفت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 