پاورپوینت کامل در گفتگو با همسر آن شهید ۸۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در گفتگو با همسر آن شهید ۸۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در گفتگو با همسر آن شهید ۸۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در گفتگو با همسر آن شهید ۸۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۳۰

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

در آخرین پیامش نوشت: «هیچ گاه بدین گونه شهادت را نزدیک به خود و در درون خود احساس نکرده ام. در میان قفسه سینه ام، میان گوشهای
قلبم، و در مغز شقیقه هایم. بوی همه برادران شهیدم را می شنوم. بویی آشنا ولی مرموز، نه مرموز که ناشناخته نزدیک به عطر گل سرخ، نزدیک به
عطر لاله های وحشی میان بیابان که همیشه بغل بغل آنها را می چیدم و سرشار از لاله به خانه در دامن مادرم و در آغوش مادرم که بوی دوران کودکیم
و شیرخوارگیم را می داد فرود می آمدم. چه عطر شگفتی …»

عطر شگفت زندگی او بود که در اوج دلیری و جانبازی می خواست بسیجی ۱۳ ساله باشد. تمام نی های زمین به نوا در می آمدند وقتی از شهید
می گفت. تمام دعاهای دوستان به یک گوشه چشم یار معامله شد وقتی که آخرین نگاه بر در اطاق ۹۰۲ بیمارستان خیره ماند و یک دنیا حسرت را بر
دل تمام آنها که از دور و نزدیک او را می شناختند بر جا گذاشت.

چه سنگین بود تحمل دور ماندن از روح سبکی که روزی تمام کوهستانهای کردستان زیر ثقل گامهایش می لرزید.

حقیقت آن است که همه آنهایی که بعد از او نوشتند یا نوشته های او را به چاپ سپردند به خیال مرهمی بود برای التیام زخمهای دل به جهت دور
ماندن از برق نگاهی که شیاطین از آن شعله ور می شدند.

به دیدار همسر محترمش رفتیم تا از آن شهید عزیز برای ما سخن بگوید.

* لطفا اجمالی از زندگی شهید احمد

زارعی بفرمایید.

با سلام و درود به روان پاک امام خمینی و
سلام بر نائبش و درود بر تمام شهدای انقلاب
اسلامی. خیلی گذرا خدمت شما عرض کنم؛
احمد در سال ۱۳۳۷ در قائنات بیرجند به دنیا
آمد و در سه سالگی به همراه خانواده شان به
شهر مشهد مهاجرت کرد. قبل از ۶ سالگی به
مدرسه رفت و در تمام دوران مدرسه استعداد
خاصی از خود نشان داد.

دوره دبیرستان را در دبیرستان فیوضات
مشهد با معدل بالایی به پایان رسانید و همان
سال ۵۴ در دانشگاه تهران قبول شد. در
رشته ای که خودش برای ما عنوان نکرد اما به
گفته دوستانشان رشته پزشکی بوده است، با
رتبه ۴۵.

به دلیل رفتاری که یکی از دختران
همکلاسی ایشان از خود نشان داد و کنار
ایشان نشست احمد خوشش نیامد و بلند شد و
دو سه صندلی عقب تر نشست. این مسأله
موجب درگیری در دانشگاه شد و در نتیجه
ایشان از دانشگاه اخراج گردید. در همان ترم
اول، بعد از گذشت دو سه ماه. اما یک ترم
خانه نشینی باعث شد که وضعیت اجتماع را
درک کند و در عین حال نسبت به رژیم حالت
دیگری پیدا کند. مشهد، محیط مذهبی داشت
و اجمالاً بسیاری از مسایل در آن رعایت
می شد اما تهران فرق می کرد. بعد از آن قضیه،
با زحمات بسیار پدرش، او میان انتخاب دو
دانشگاه (سنندج و زاهدان) مخیر می شود و

ایشان به رشته ادبیات فارسی دانشگاه سنندج
منتقل می گردد.

در محیط دانشگاه سنندج با توجه به
شرایط محیطی، شروع به فعالیتهای مذهبی و
سیاسی کرد. به طوری که در دفتر خاطرات
خویش می نویسد: «آنجا زمان مهمی بود که
دریافتم در جایی که محیط مذهبی است شاید
قدر مسایل مذهبی را ندانند ولی آنجا که
رسیدم مذهب برایم نورانیت عجیبی پیدا کرد
و برای اولین بار احساس کردم که مذهب
شیعه چقدر مظلوم است.»

در کردستان تا زمان انقلاب کمابیش
مبارزه داشت. سال ۵۷، انجمن اسلامی
تشکیل داد و بعد از حدود یک ماه جریانات
کردستان را شروع کرد. در محاصره باشگاه
افسری ایشان آنجا بود و سختیهای بسیاری را
تحمل کرد. هسته اولیه سازمان پیشمرگان کرد
را ایشان بنا نهاد.

به کرمانشاه مهاجرت می کند و در کلیه
علمیات پاکسازی و آزادسازی شهرها شرکت
می نماید؛ البته به شکل گمنام. او سعی می کرد
به شکل رسمی مسؤولیتی نپذیرد.

برادر تهرانی (شهید تارا) را زمانی در
منطقه دیدم که آقای زارعی فرمانده پیشمرگان
دهگلان بود. چون در آن موقع کردستان حالتی
پیدا کرده بود که قروه، بیجار و دهگلان در واقع
«قم کردستان» شده بودند.

اوایل سال ۵۸ به خاطر شرکت در
راهپیمایی به کرمانشاه رفت و هنگام برگشت،
دوربین و وسایل خبرنگاری با ایشان بود، در
کمین ضد انقلاب گیر افتاد و ایشان را کتک
زیادی زدند به طوری که دست و پایش را
شکستند و وی را به درختی بستند. بعد از
گذشت مدت زمانی مینی بوسی که از آنجا
می گذشته ایشان را نجات داد.

* چگونه با ایشان آشنا شدید، مراسم

ازدواجتان چگونه بود؟

برادر من با ایشان آشنا بود و می گفت
احمد ۲۴ ساعته کار می کند. او فقط زمانی که
واقعا خوابش می آمد می خوابید؛ آن هم در هر
جایی که میسر بود. چون برای جریانات منطقه
وقت زیادی گذاشته بودند گرچه مسؤولیت
رسمی نمی پذیرفتند و اعتقاد داشتند اگر
مسؤولیت رسمی بپذیرم با مسایلی درگیر
می شوم که آزادی را از من سلب می کند. با
سپاه و بسیج فعالانه همکاری می کرد.

در آن مدت با تمام خانواده های شهدا
رابطه بسیار صمیمانه داشت. به طوری که
مادران شهدا ایشان را به نام پسرشان صدا
می زدند. یکی از دوستان تعریف می کرد: دو نفر
در یک روز تماس گرفتند و گفتند: پسرمان را
می خواهیم. گفتم: پسرتان کیست؟ گفتند: آقای
زارعی. گفتم: آقای زارعی اصلاً مادر ندارد …

ایام کردستان، روزهای پر کار ایشان بود که
خیلی ایشان را ساخت. خودش هم می گفت هر
چه داریم مربوط به گذشته است. حدود ۵/۱
ماه بعد از شروع جنگ (۲۳ آبان ماه ۵۸)، به
اصرار بچه ها که می گفتند باید ازدواج کنی
تصمیم به ازدواج گرفت. ایشان می دانست
برای آنکه کارش به نتیجه برسد حداقل باید
۱۰ سال کار کند، تصمیم گرفت در کردستان
ازدواج کند. اتفاقا نزد یکی از اساتید ما آمد و با
معرفی و تأیید او قضیه ازدواج ما حدود ۳ روز
طول کشید. البته چون برادرم با ایشان ارتباط
نزدیکی داشت راحت قضیه را پذیرفت. من هم
آن زمان یکباره مواجه با این قضیه شدم چون
من اصلاً تصور ازدواج نداشتم، علاوه بر آنکه
سن زیادی هم نداشتم، ۱۶ ساله بودم. اما چون
در آن شرایط همه کار می کردیم ایشان تصور
کرد سن من زیاد است، ایشان هم ۲۲ ـ ۲۱
سال داشتند.

نکته جالبی که وجود داشت این بود که هر
وقت بحثی می شد در مورد «باید به زندگی
مقداری رسید» ایشان می گفت: من صحبتم را
کرده ام و پای حرفم ایستاده ام و گفته بود: «من
مردی نیستم که بتوانم کسی را خوشبخت
کنم». توقع خوشبخت شدن را از من نداشته
باشید. من می توانم سعادتمند کنم اما هرگز
نمی توانم خوشبخت کنم.

آن موقع با توجه به شرایطی که داشت
می توانست بهتر از این زندگی کند اما
نمی خواست. مثلاً دفترچه پس اندازی داشت
که می توانست برای ازدواج ما خرج کند اما
برای همان فعالیتهایی که داشت مصرف کرد و
تا زمانی که قضیه ازدواج پیش نیامد به خود
اجازه نداد از سپاه یا جایی دیگر حقوق دریافت
کند. گرچه در آموزش و پرورش، سپاه، سازمان
پیشمرگان، … فعالیت داشت. در شورای
فرماندهی کردستان به همراه شهید همت،
آقای رحیم صفوی و آقای صیاد شیرازی
حضور داشتند. (این گفتگو پیش از شهادت
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به دست
منافقان خائن انجام شده است).

در آن ایام هفته ای یک بار به منزل می آمد
که صاحبخانه ما می گفت: می خواهم آقای
زارعی را ببینم. گفتم: باید به سپاه بروید. ایشان
به سپاه هم رفت اما او را ندید.

برای عوض کردن لباس یا یک سری
برنامه های خاص مثل قرارهایی که می گذاشت
و نمی توانست بیرون انجام دهد به خانه می آمد
مثل وقتی که ضد انقلابی پیغام می داد که من
می خواهم تسلیم شوم اما قبل از آن باید احمد
زارعی را ببینم و صحبت کنم.

* از شهدای کردستان بگویید.

در کردستان ضد انقلاب و گروهکها، وضع
فجیعی را پیش آورده بودند. روز سوم ازدواج ما
بود که ایشان برای کمین رفت. وقتی به خانه
آمد حسابی منقلب بود. ما آنها را درک
نمی کردیم ولی آنها درک بالایی داشتند. بارها و
بارها جنازه ها را جابه جا می کردند تا به
خانواده شان برسانند. اگر جنازه شهید به دست

یکی از گروهها می افتاد و شهید نیمه جان بود
پوستش را می کندند … آن زمان تعدادی از
برادران را به طرز فجیعی شهید کرده بودند.
برادر تهرانی می گفت: من به چشم خودم دیدم
جگر یکی از برادران (محمد رابی) را در آوردند
و خوردند، آن را جویدند …

گاهی ایشان می گفت: خوشحالم که
دوستان نزدیک ما و کسانی که با آنها آشنایی
داشتیم به شهادت رسیدند، شاید فردا دست ما
را بگیرند. خودش هم لحظه ای از مطالعه و
تحقیق دست بر نمی داشت. تنها زمانی که
ایشان مطالعه نمی کرد روزهای آخر در
بیمارستان بود به خاطر توصیه دکتر. احمد در
برنامه های عقیدتی و آموزشی بحث
تحصیلات (و نه مدرک) را شروع کرد و اعتقاد
داشت بچه های سپاه حتما باید باسواد و دارای
بینش باشند.

* در باره خصوصیات ایشان توضیح

دهید.

بعد از سال ۶۵ چند تن از دوستان برای
کار در وزارتخانه ها از ایشان دعوت کردند. از
امور خارجه خیلی اصرار داشتند اما ایشان
همیشه می گفت: من از این محیط زیبا و
باقداست سپاه حیفم می آید بیرون بروم.

دوستان می گفتند: از طریق کار، ادامه
تحصیل در زمینه ادبیات کشورهای دیگر را
انجام بده؛ اما هرگز نمی توانست تحمل کند
پای یکی از صحبتهای امام ننشینید.

هنگام مطالعه غرق می شد. ساعتها متوجه
چیزی نمی شد و می گفت اگر اذان دادند شما به
من تذکر دهید. ساعت و زمان را به خاطر نماز
یادآوری می کرد.

البته همواره تأکید زیادی بر نماز داشت.
حتی در ترافیک تهران با صدای اذان متوجه
چیزی نمی شد. در هر شرایطی کنار خیابان، هر
چیزی را که به همراه داشت پهن می کرد و نماز
می خواند که شاید برای بعضیها قابل هضم
نبود.

از همه جالب تر اینکه چون دایم در حال
مطالعه بود شاید ۱۰ بار تجدید وضو می کرد و
برخی تصور می کردند وسواس است. اما
وسواس نبود و می گفت: چون همیشه در
محضر خدا هستیم، می خواهم وضو داشته
باشم، حتی وقتی به خدا فکر می کنم. من گفتم:
شما خیلی عرفانی و روحانی فکر می کنید،
سبکبال هستید، لازم است غل و زنجیری
داشته باشید تا در دنیا باشید. می گفت: شما و
این بچه ها غل و زنجیر من هستید. البته من
احساس می کردم از سال ۶۵ به این طرف در
جوی قرار داشت که به مسأله زندگی و سکونت
ما اهمیت می داد؛ می خواست این طرف قضیه
را برای ما تکمیل کند.

* چه مدت زندگی مشترک داشتید؟ آن

ایام را چگونه می بینید؟

ـ از سال ۷۲ ـ ۵۹ حدود ۱۳ سال زندگی
مشترک داشتیم. احساس من نسبت به آن ایام
این است که وقتی انسان در گرماگرم ظهر قرار
گرفته است خورشید به انسان می تابد انسان
احساس شب را فراموش می کند. حالتی است
که به او اجازه دیدن ماه و ستاره داده نمی شود،
نور شدید است و تاریکی معنی ندارد.

من احساس کردم در آن شرایط بودم؛
یکباره در نهایت ظهر بودن، هوا تاریک شد.

* در چه حالاتی می سرود یا می نوشت؟

ـ در زمانی که احساس می کرد. احمد حالت
رؤیایی داشت و هر وقت در شرایط خاص قرار
می گرفت شروع به سرودن شعر، قصه و …
می کرد. در واقع مانند کوهی بود که وقتی در
درونش می رفتی دریا وجود داشت، درونی
عمیق، شفاف و زیبا … من همیشه در این
مواقع کم می آورم و هرگز نمی توانم قطره ای از
دریا را بگویم. به قول خودش «اگر انسان خود
را متصل به دریای بیکران الهی کند ناخودآگاه
این چشمه همیشه آبشار است و می تواند رفع
تشنگی کند» و او چنین بود و خیلی راحت
می توانست از عهده مسایل مختلف بر آید.

بسیار اعتقاد داشت که لقمه و پولهایی که
وارد زندگی می شود کاملاً در روح اثر دارد و آن
شفافیت خاص را از بین می برد و ناخودآگاه
درون انسان کدر می شود.

وقتی در دانشگاه آزاد تدریس می کرد بسیار
متأسف بود از برخی دانشجویان رشته الهیات و
یا بچه های حوزه هنری. یکی از آنها می گفت:
من در شهادت شهید آوینی با تیپ دیگری
آمدم. آمدنم فقط به خاطر این بود که شهید
آوینی شهید بزرگواری بود … اما وقتی برای
مراسم چهلم آقای زارعی آمد، ناخودآگاه
متحول شده بود می گفت: من هرگز دوست
نداشتم مقنعه و چادر سر کنم ولی در آن ایام به
خاطر آن چند جلسه که در کلاس آقای زارعی
شرکت کردم ناخودآگاه انقلابی در من پدید آمد
و انفجاری را به وجود آورد …

آقای محقق می فرمودند: بعد از امام آقای
زارعی اولین کسی بودند که برایش این همه
شعر گفتند …

* در مورد اشعار ایشان توضیح دهید.

در واقع در برخی از شعرها، احمد به شکلی
خود را مطرح می کرد در شعری که برای شهید
محمد جهان آرا گفت: «شهیدم، محمد، برادر
منم که در شهر خونین قدم می زنم»

در واقع درون خود را بیان می کردند. یادم
هست این شعر را در میان مطالبی که پاکنویس
می کردم، پیدا کردم و به او گفتم: این شعر
مربوط به کیست؟ خیلی خوشم آمده … به
قدری تواضع داشت که نگفت این شعر از من
است. گفتم: احمد واقعا این شعرها به درد
می خورد. من شعرهای دیگری را خوانده ام فکر
می کنم شعر تو معنوی تر است، بیا اینها

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.