پاورپوینت کامل می خواهم زنم را طلاق بدهم ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل می خواهم زنم را طلاق بدهم ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل می خواهم زنم را طلاق بدهم ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل می خواهم زنم را طلاق بدهم ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۲

خبر مثل برق و باد در همه جا پیچید:

«طالبی خورده» می رود. جایش«میاندهی زاده» می آید!مثل همیشه تا روز موعود کارهای
دپارتمان خوابید و مواجب بگیران بر سه دسته
شدند: بنده و بقیه مدیران و رییسان ماتم
گرفتیم. دسته ای برای اشغال مناصب دندان
تیز کردند و قند توی دلشان آب می شد و دسته
سوم که بی تفاوتها بودند. برای خودشان
می رفتند و می آمدند.

و مثل همیشه در دپارتمان پچ پچها شروع
شد: بیشتر پچ پچها حول و حوش آینده
«طالبی خورده» بخت برگشته بود: «دیدی
بدبخت شد؟»، «آخ که چقده دلم واسش
می سوزه!»، «این طالبی خورده ای که من
می شناسم تا هفت پشتش بارش را بسته، مگه
محتاج پست مدیرکلیه؟»، «دیدی نامردا چه
جور زیرآبشو زدن؟»، «غصه چی رو می خوری،
امثال طالبی خورده دمشون به دم مقامات
متصله، اینجا نشد یه جای دیگه»، «بذار گورشه
گم کنه بره از قیافه شم حالم به هم می خوره»
و …

اما عده ای دیگر، معقولش را در پچ پچ
پیرامون مدیرکل جدید می دیدند: «قبلاً کجا کار
می کرده؟»، «کسی می شناسدش؟»، «خطش
چیه؟»، «خدا کنه نیومده این زالزالکی رو
ورداره که چقده ازش بدم می آد» (این را با
گوشهای خودم شنیدم) و امثالهم.

بالاخره روز موعود یعنی همان روز تودیع
«طالبی خورده» و معارفه «میاندهی زاده» رسید.
طبق معمول از خدمات صادقانه و شبانه روزی
«طالبی خورده» قدردانی شد و «میاندهی زاده»
به عنوان مدیری کوشا و موفق که در دهها
سازمان و دپارتمان دیگر به کار مدیریتی
اشتغال داشته، معرفی شد.

بنده که از روز شنیدن خبر آمدن
«میاندهی زاده» یک هوا لاغرتر شده بودم در
تمام طول مراسم به پک و پوز «طالبی خورده»
و «میاندهی زاده» زل زده بودم. «طالبی خورده»
کله گنده بود با صورتی استخوانی و سر طاس،
سبیل فلفل نمکی و عینک بزرگ. برعکسش
«میاندهی زاده» مرد هیکلدار خوش بنیه ای بود
با دهان گشاد و پشت سر پهن. موهایش هم
کم پشت و ماشین شده بود.

مراسم معارفه که تمام شد قلب ما رییس
رؤسا می خواست از سینه مان بیرون بجهد.
بقیه هم لول می خوردند و پچ و پچ می کردند که
مدیرکل جدید برای چه کسانی حکم خواهد زد،
همای شانس و اقبال بر سر که خواهد نشست
و کدام بخت برگشته ای عزل خواهد شد.
روراستش، بنده که با رفتن «طالبی خورده»
صندلی زیر پایم کاملاً لق شده بود از فکر و
خیال اینکه مقامم را به زودی از دست خواهم
داد و از هستی و نیستی ساقط می شوم
چشمهایم می خواست از کاسه بیرون بزنند.
شب، که به خانه برگشتم خلقی نداشتم و به
شوکت، زنم و بچه ها نیم نگاه تندی انداختم که
یعنی «حوصله تان را ندارم» و «حرف بی حرف»
و شام نخورده رفتم کپه مرگم را گذاشتم و
خوابیدم. اما تا خود صبح خواب به چشمانم
نیامد و هی توی جایم غلت خوردم و آه
پرنفس کشیدم.

تا هفت هشت روزی هیچ اتفاقی نیفتاد.
برنامه بنده در خانه همان بود اما آفتاب نزده
اولین نفری بودم که بر سر کار حاضر می شدم.
تصمیم داشتم مدیرکل جدید، جدیت بنده را با
چشمان مبارک خودشان ملاحظه بفرماید تا اگر
زبانم لال خیالات ناجوری در مورد بنده در سر
می پروراند توی کتش برود عوضی گرفته است.
به همین منوال تا هوا تاریک نشده در
دپارتمان می ماندم و سرم را به کاری گرم
می کردم و از آنجایی که می دانستم آبدارچیها
خبرچین رییسان کل هستند طوری
برنامه ریزی می کردم تا وقت و بی وقت تلاش و
جدیتم در چشم «مش گودرز» آبدارچی بنشیند
و خودش هر طور که صلاح می داند گزارشات را
به مدیرکل برساند.

هنوز دو هفته ای از قضیه نگذشته بود که
روزی «مش گودرز» نفس نفس زنان به اتاقم
آمد و گفت زودباش آقای مدیرکل باهات کار
دارد. به شتاب سر و وضعم را مرتب نموده و با
ترس و لرز به طرف اتاق ایشان به راه افتادم.
در اتاق را باز کرده و نکرده تا کمر خم شدم و با
لبخند بی جانی نالیدم:

ـ سلام کردم قربان، احضار فرموده اید،
اوامرتان را مطاعم!

آقای مدیرکل همان طور که سرش گرم
پرونده ای بود با دست اشاره داد:

ـ بفرمایید بنشینید آقای زالزالکی.

مهابتش خیلی مرا گرفت. به سرعت خود
را به یک صندلی رسانده و روی آن نشستم.
آب دهنی قورت داده و با صدایی
ترس خورده گفتم:

ـ اطاعت قربان!

آقای مدیرکل چند دقیقه ای برگهای پرونده
را زیر و رو کرد و عاقبت سرش را بالا آورد.
برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست. گفت:

ـ جناب زالزالکی! از آنجایی که با تغییر
مدیریت مقامات بالا از ما انتظاراتی دارند که
دست به تغییر و تحولی برنیم تا چرخ دپارتمان
بهتر و راحت تر بچرخد و کارها منظم پیش
برود ما هم از همین زمان تصمیم داریم
تغییراتی اساسی را در سازمان ایجاد نماییم.

قلبم شروع به زدن کرد.

او افزود:

ـ شما گویا معاون اداری مالی دپارتمان
هستید.

ـ بله قربان، در خدمتم.

ـ شما خودتان بهتر واقفید که مغز سازمان،
معاونت اداری مالی می باشد. برای شروع
انقلاب سازمانی باید از همین جا شروع کرد.

و با ته روان نویسش چند ضربه پی در پی
روی میزش زد. ضربان قلبم شدیدتر شد. به
سختی آب دهانم را قورت دادم و سرفه کردم.

ـ نظر حضرت عالی صائب است. امر، امر
حضرت عالی است.

آقای مدیرکل از پشت میز کارش بلند شد
و شروع به قدم زدن کرد. واقعا که قد و قامت
رشیدی داشت.

ـ البته نه اینکه از کار شما راضی نباشیم
اما باید خون کثیف را از سازمان خارج و به
جایش خون تازه تزریق کرد. بنابراین تصمیم
داریم آقای «شوربازاده» را به سمت معاونت
اداری مالی منصوب نماییم.

به ناگاه دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار
شد. پلکهایم را رعشه گرفت و لبهایم بی اختیار
جنبید. در یک لحظه از فکرم گذشت که پس
اولین حکم عزل مال من است. در حالی که
کنترلم دست خودم نبود به سختی نالیدم:

ـ ولی حضرت قربان! آیا از بنده قصوری
سر زده که … در ثانی «شوربازاده» زیر دست
من است. چطور ممکن است او بشود رییس و
بنده مرئوس او؟

آقای «میاندهی زاده» تلق و تلق
انگشتهایش را شکست.

ـ به هر صورت، بررسیهای ما گواه
شایستگیهای ایشان می باشد. این تصمیم
نهایی ماست و گفتیم شما هم مطلع باشید.

دانه های درشت عرق روی پیشانی و
صورتم نشسته بود. با سر آستین عرق پیشانیم
را گرفتم و به حالت تضرع نالیدم:

ـ آقای مدیرکل! التماستان می کنم مرا
بدبخت نکنید. بنده شنیده ام حضرت عالی از
آدمهای متظاهر خوشتان نمی آید اما حاضرم
هر کاری بگویید بکنم فقط پست معاونت را از
من نگیرید. باور بفرمایید پیش همه سرافکنده
و بی آبرو می شوم. این معاونت به جانم و
زندگیم بسته، التماستان می کنم منو از هستی و
نیستی ساقط نکنین و به حالت گریه افتادم.

ـ آقای زالزالکی کاری از دست من برای
شما ساخته نیست. شما می توانید در همین
اداره اداری و مالی به کارتان ادامه بدهید اما
دیگر معاون نخواهید بود.

به پایش افتادم.

ـ قربان … حاضرم … حاضرم هر روز
میزتان را تمیز و پاکیزه کنم. فقط منو …

ـ متأسفم.

ـ حتی حاضرم … حاضرم هر روز با نوک
زبان کف اتاقتان را جارو کنم.

ناگهان آقای مدیرکل برزخی شد و رگهای
گردنش از فرط عصبانیت متورم شد.

ـ خودتان را جمع کنید آقای زالزالکی!
قباحت دارد این کارها!

و با چند گام خودش را به میزش رساند.
پرونده روی میز را برداشت و جلوی
چشمانم گرفت.

ـ این پرونده شماست. می فهمید؟ شما
برای مدیرکل قبلی توصیه آورده اید. او راهی
نداشته جز اینکه خط توصیه نامه را بخواند.
بنابراین شما به معاونت اداری مالی منصوب
شده اید. الانم برای آقای «شوربازاده» توصیه
آورده اند. منم ناچارم خطش را بخوانم. شما که
باید بهتر از این قضایا اطلاع داشته باشید.
عزل و نصبها تابع یک روالی است. من که
نمی توانم از این روال تخطی بکنم و گرنه
خودم هم …

و بقیه حرفش را خورد. به جایش، آرام تر
ادامه داد:

ـ حالا بفرمایید تشریف ببرید.

در حالی که از جایم نیم خیز بودم باز هم
تضرع کردم.

ـ قربان، التماس می کنم.

آقای مدیرکل با بی حوصلگی دستش را به
طرف درب کشید و داد زد:

ـ گفتم بروید.

با قلبی شکسته و سری افکنده به طرف
در به حرکت در آمدم. کم مانده بود زار زار گریه
کنم. چند قدمی که جلو رفتم برگشتم و نالیدم.

ـ قربان، بنده حاضر بودم زنم را هم طلاق
بدهم اما معاون باشم.

و به راه افتادم.

دستم روی دستگیره در بود که صدای
رعدآسای مدیرکل در گوشم نشست.

ـ جناب زالزالکی!

به طرفش برگشتم.

ـ آیا واقعا حاضر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.