پاورپوینت کامل غدیر عشق ۱۰۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل غدیر عشق ۱۰۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل غدیر عشق ۱۰۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل غدیر عشق ۱۰۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۳۶
گفت کمربندها را ببندید. بسته ای، روزهاست که کمربندت را
بسته ای و راه افتاده ای. میان ابرها هستی، روحت پرگشوده، روحت به
دیار یار پر کشیده است. این تویی، عقیقی، داری اوج می گیری، وسط
آسمانی، آسمانی صاف، صاف و روشن؛ به روشنی آنچه در دلت
می گذرد. می دانی، می دانی که سزاوار چنین پروازی نیستی ولی باید پر
بکشی. کمربندت را بسته ای که پر بکشی.
دلت می خواهد از میان پنجره پرواز کنی و به سوی افقهای
دوردست بال و پر بگشایی. آسمان را بشکافی، از میان ابرها بگذری،
لذت وزش باد را در میان سلولهای بدنت حس کنی و لذت نزدیکتر
شدن را. تو خواهی رسید، تو بر آستان معبود قدم خواهی گذاشت و از
درون دل فریاد برخواهی آورد که «عقیق» را دریاب، او را دریاب.
بلند می شوی، کنار پنجره می ایستی، نگاهت را روی ابرهای سفید
و آسمان آبی رها می کنی و صورتت را به خنکای شیشه های
پنجره می چسبانی.
مادر همین طور جلوی شیشه های رنگین پنجره اتاق قدم می زند و
می گوید: «حالا باید بری؟» و تو دلت می خواهد که بروی. پدر توتون
پیپش را خالی می کند و به «عقیق» لجبازش نگاه می کند که می گوید
حتما باید برود.
هنوز همانجا ایستاده ای. آفتاب دارد پشت ابرها پنهان می شود.
آسمان سرخ است و هر لحظه سرخیش بیشتر می شود و آن پایین،
کوهها چقدر کوچکند و سایه های محوشان تا به کجا کشیده شده است.
چقدر سبکی، چقدر راحت.
مادر می گوید: «ولی من خیلی ناراحتم عقیق؛ تنهایی، اونم این
سفر.» پدر اولین پکش را به پیپش می زند و عطر آلبالویی آن مثل
همیشه در سالن می پیچد. توتون دلخواه پدر با عطر آلبالو. برای همین
است که از دیدن هرچه آلبالوست بیزاری، بیزار.
مادر بالاخره می نشیند. کنار پدر روی مبل لم می دهد و به مردش
نگاه می کند.
ـ تو هم یه چیزی بگو فریبرز. آخه این یه سفر معمولی نیست.
سفر باید کرد. سفری به سرزمینی دور … تو سفر خواهی کرد
«عقیق»، تو از سرچشمه زلال زمزم خواهی نوشید. تو سرمست و رها
خواهی شد …
ـ عقیق حواست کجاست؟
«سوسن» است از صندلی جلویی سرک می کشد و دهانش
تندتند می جنبد.
ـ کجا راه افتادی، داری دنبال حیاط می گردی؟
دهان پر از خنده اش با جرعه ای چای بسته می شود و با چشمان
سیاهش فنجان چایت را نشانه می گیرد.
ـ بخور دیگه.
می نشینی. نه تشنه ای و نه گرسنه … ولی نه، تشنه ای، تشنه
رسیدن و دویدن.
ـ فهمیدم لابد فکرشم نمی کردی که اون تابلوی قراضه ات جایزه
اول نقاشی رو ببره.
آری حتی فکرش را هم نمی کردی که آن نقاشی به قول
«سوسن» قراضه ات این همه به دل داورها بنشیند و تو را راهی
سفری چنین هیجان انگیز کند. چقدر نمادین و سمبلیک شده بود این
تابلوی تو، وقتی که داوران به اتفاق نظر آن را پسندیدند و گفتند:
«عقیق …»
ـ عقیق اینارم بذار پیشت وقت کردی یه نگاهی بهش بنداز، به
دردت می خورن.
ـ علی، دل من داره مثل سیر و سرکه می جوشه، اول وقت تو بهش
کتاب می دی.
«علی» یک تابلوی قشنگ خطاطی نیز می گذارد روی کتابها و
می گوید: «به دردش می خوره زن دایی. منم وقتی می رفتم اینا رو یه
دوست بهم هدیه داد.» مادر طوری نگاهت می کند که انگار قرار است
دیگر تو را نبیند.
ـ آخه نگرانشم، تو غربت زبون کسی رو نمی فهمه.
ـ مگه دفعه اولشه که می ره یه کشور غریب زن دایی؟ تا این کتابارو
ورق بزنه، رسیده.
دستت را می کنی توی کیفت و گوشه یکی از کتابها را بیرون
می کشی، کتابی سبز و کوچک. بازش می کنی. چند خطی می خوانی ولی
چیزی نمی فهمی. کتاب را ورق می زنی. «علی» بعضی جاها، زیر
جملاتی را خط کشیده و کنارشان با مداد یادداشت نوشته است. بقیه
صفحات را ورق می زنی و چشمهایت را روی سیاهی کاغذ می چرخانی
تا بروی توی حس و حال سفر …
ولی چقدر غریبه ای، چقدر با این کتاب احساس غریبی می کنی.
مثل اینکه تا به حال چیزی از غدیر نشنیده ای. اصلاً تازه یادت می افتد
که غدیر کجاست و واقعا در آنجا چه اتفاقی افتاده است. «علی» در
گوشه ای از کتاب نوشته است: «اینو باید با قلم درشت بنویسم و قابش
کنم.» و بعد زیر این جمله را خط کشیده است: «من کنت مولاه فهذا
علی مولاه»؛همان جمله ای که روی قاب اهدایی «علی» نوشته شده
بود، جمله ای که به درستی معنی اش را درک نمی کردی.
غدیر همیشه زنده است، همیشه پابرجا و ماندگار است. روزی
است که پیامبر(ص) در آن روز تاج خلافت و ولایت عظمی را بر سر
امیر مؤمنان می گذارد. روزی که هدایت و ولایت کامل می شود. روزی
که تمام ادیان الهی در آنجا به تکامل می رسند و اسلام آیین
جاویدان می شود.
اینها تمام مفاهیمی هستند که از خواندن همان چند صفحه اول
دستگیرت می شود. دوست داری باز هم بخوانی، باز بخوانی و بدانی
غدیر کجاست؟ چطور جایی است و چرا این همه مهم است و آدم را در
دریای عظمت خودش غرق می کند. «سوسن» برمی گردد و
نگاهت می کند.
ـ خیلی پریشونی، چته، بالاخره می رسیم.
پریشانی، خسته و پریشان. دلت می خواهد چشمانت را ببندی و
ببینی که در خیالاتت گم شده ای و در میان تمام گمگشتی ها دوباره
خودت را یافته ای، «عقیق» را یافته ای …
گم شده ای، در میان صحرا گم شده ای، پای برهنه و عرق ریزان.
در پی به دست آوردن قطره ای آب له له می زنی. از این سو به آن سو
می روی و در پی سرابی خود را بیهوده خسته می کنی. تشنه ای، چون
«هاجر» در پی چشمه حیاتی. می دوی و می دوی تا اینکه از دور نقش
چشمه ای در چشمه چشمانت جان می گیرد. جلوتر می روی، یک چشمه
واقعی. از خوشی فریاد می کشی و به تمامی خودت را در آب می افکنی
و خنکای آن را با تمام وجودت می بلعی و چون کوهی پر از آبشار از
میان چشمه برمی خیزی.
رد مارپیچ سیاهی در چشمانت می پیچد و جلوتر می آید. مارپیچ هر
لحظه بزرگتر و بزرگتر می شود و به طرفت هجوم می آورد. تپه ها را
پشت سر می گذارد، پیدا و پنهان می شود تا اینکه صدای زنگ شترانش
در گوشت می نشیند. کاروان از پشت تپه ای خاکی می پیچد و به طرف
چشمه نزدیکتر می شود و به تو نیز.
به خودت می آیی، کجایی، آنجا چه می کنی، تو داشتی کتاب
می خواندی که سر از آنجا در آوردی. مردی که جلوتر از همه است از
دور رو به کاروان فریاد می زند: «رسیدیم، به غدیر رسیدیم. شتران را
از رفتن باز نگاه دارید، پیاده شوید.» ندای دیگری در صحرا می پیچد
و در کنار برکه خاموش می شود: «برکه های غدیر دیده می شوند.»
چه می شنوی «عقیق». برکه غدیر کجاست، پس بقیه همسفرانت
کجا هستند. نکند آنها هم سوار بر این شتران شده اند و به دنبال تو
می آیند. «سوسن» کجاست. بقیه دانشجویان کجا رفته اند.
ـ کیستی زن؟ از کدام کاروانی؟
سرت را برمی گردانی. مردی خاک آلود کنار شترش ایستاده است و
منتظر جواب است و چون تو چیزی نمی گویی. مرد پیچه دور سرش را
باز می کند و به طرف برکه می رود و می پرسد: «زبان در دهان نداری؟
شویت کجاست؟ راه گم کرده ای؟» مشتی آب بر صورتش می زند و
مشتی دیگر به لبانش نزدیک می کند و جرعه ای سر می کشد. بخار آب
از صورت مرد بلند می شود، همان طور که دقایقی قبل بخاری گرم از
لباسهای خیست به هوا برخاسته بود. مرد نگاهت می کند، به خودت، به
لباسهایت و تو می گویی: «اینجا کجاس؟ شما کی هستین؟»
ـ نه گفتارت به ما می ماند و نه آنچه بر تن کرده ای. تو بگو کیستی
و اینجا چه می کنی؟»
ـ من عقیقم. فکر کنم راهو گم کرده ام.
مرد خاک لباسهایش را می تکاند و به مارپیچ می نگرد که با شتاب
بزرگ و بزرگتر شده و به چشمه نزدیک تر می شود.
ـ اینجا همان جایی است که راه مدینه، مصر، عراق و یمن از هم
جدا می شود، بگو از کدام قبیله ای تا راه بازگشت به قومت را به تو
نشان دهم.
جا می خوری، زیادی هم جا می خوری. دهانت قفل می شود. اصلاً
نمی دانی چه بگویی. مرد دوباره می پرسد: «از اهالی مدینه هستی؟ چرا
سخن نمی گویی، بگو از کجا با ما همسفر شده ای؟» فقط زمزمه
می کنی: «مدینه، مدینه!»
ـ آری مدینه خواهرم. وقتی رسول اللّه ندا دادند که به حج می روند،
خبر در همه جا پیچید و همه مسلمین به کاروان مدینه ملحق شدند.
ـ کاروان مدینه؟
مرد که دارد به سمت کاروانیان می رود با دیدن تعجب تو می ایستد
و می گوید: «نکند از یمن می آیی؟ آری در میان راه عده ای از یمن به
جمع ما پیوستند.» باید بگویی، باید بگویی که تو از ایران آمده ای و
عاقبت این را به مرد عرب می گویی.
ـ ایران! نمی دانستم ایرانیان نیز در این سفر رسول اللّه را همراهی
می کردند.
این مرد چه می گفت «عقیق»، باید بپرسی، باید به حرف
بکشی اش: «چی می گین آقا، پیامبر اینجا چیکار می کنه؟» مرد
لحظه ای از رفتن باز می ایستد و با تعجب بیشتری به تو نگاه می کند.
ـ مگر تو در حج با ما نبودی؟
ـ نه من تازه راه افتادم.
مرد با لبخندی پیچه اش را به دور گردنش می اندازد و می گوید:
«دیر آمده ای زن، وقت حج پایان یافته است. کاروان ما چهار روز است
که از مکه به راه افتاده و صد و بیست هزار مرد و زن دیگر همراه رسول
اکرم در پی من هستند.»
ـ چی می گین؟ هیچی ندونم، می دونم که «تاریخ اسلام» رو با
نمره خوب پاس کردم.
انگار مرد از دستت خسته شده است. جوابت را نمی دهد و به طرف
مردانی می رود که تازه از راه رسیده اند و شترانشان را به طرف چشمه
می برند. چند زن از کاروان جدا شده و وسایل سفرشان را به گوشه ای
می گذارند. مرد عرب یکی از زنان را صدا می زند و می گوید: «امّ حسام،
ببین این زن چه می گوید.» و خودش می رود. زن به طرفت می آید و
می پرسد: «چه زود رسیده ای خواهر، زنان کاروان همه در پی
من بودند؟» فقط می پرسی: «به من بگین الان چه روزیه، و شما
کی هستین؟»
ـ امروز، ظهر هیجدهم ذی الحجه است و ما مردمان حجازیم.
دستها را ستون سر می کنی. اصلاً نمی توانی باور کنی که زن
می گوید: «به گمانم از سرزمینی دور آمده ای، به مردمان حجاز که
نمی مانی.» دیگر نمی فهمی، نمی فهمی زن دارد به تو چه می گوید
وقتی می شنوی در سال دهم هجری هستی. چشمهایت را می بندی.
نکند تو را خوابی سنگین ربوده است. تو خوابی «عقیق»، آری
خوابیده ای و خواب می بینی که رسیده ای …
ـ چه شد خواهر، خوابیدی. برخیز نزد زنها برویم تا کاسه ای آب و
نان مهمان ما باشی، برخیز.
می روی، می دوی، می ایستی و می پرسی: «نکنه این همون
حجه الوداعه؟»
ـ حجه الوداع؟ چه می گویی زن؟ چرا وداع؟ ما سال دیگر نیز با
پیامبر به حج خواهیم رفت.
ـ آره من خواب حجه الوداع رو می بینم.
کجا بودی «عقیق»، درست سر از کاروان حجاز در آورده ای. داشتی
در میان زنان می چرخیدی و آنان در حالی که از شتران خود پیاده
می شدند با تعجب نگاهت می کردند.
کسانی که تازه رسیده بودند و از گرما له له می زدند به طرف برکه ها
می دویدند. برخی خسته تر از تو قسمتی از ردایشان را بر سر و تکه ای
دیگر را زیر پایشان می انداختند و خستگی راه را از تن بیرون می راندند
و زنان فقط به تو می نگریستند.
«ام حسام» دستت را می کشد و تو را به سویی می برد که هیچ
مردی در آنجا نیست. زنان زیراندازی انداخته اند و هر کدام به کاری
مشغول هستند. «ام حسام» کنار زن جوانی می ایستد و می گوید:
«راحله، این زن غریب است نزد تو باشد تا راه دیارش را پیدا کنیم.»
«راحله» بی هیچ حرفی دستت را می گیرد و کنار پیرزن می نشاند.
«میهمان داریم راحله؟» این را پیرزن می پرسد و «راحله» جواب
می دهد: «آری مادر، زنی است خوش صورت که تا به حال شبیه او را در
هیچ کجا ندیده ام. لباسی نیز بر تن دارد که چون چهره اش غریب
و ناآشناست.»
ـ میهمان است دیگر و میهمان حبیب خدا.
سپس دستش روی زانوی تو فرود می آید و کمی بعد روی صورتت
می چرخد. دستانی چروکیده که پر از خالهایی رنگین است.
ـ چقدر جوان است راحله!
پیرزن دستت را می گیرد و در میان انگشتانش می فشارد. نگاهش
را بر تو می دوزد و بدون اینکه تو را دیده باشد، همین طور نگاهت
می کند و می پرسد: «از راه دوری آمده ای دخترم؟»
ـ آره مادر، خیلی دور.
دوباره دستانت را می فشارد و می گوید: «به گمانم تن و رویت را در
برکه شستشو داده ای. بدنت بوی خستگی و سفر نمی دهد و دستانت
چقدر نرم و نازک است.» می گویی: «خودم نمی دونم اینجا چیکار
می کنم. من تو هواپیما بودم که یهو دیدم اینجام.»
ـ کجا بودی؟
باید می دانستی که او چیزی از حرفهایت نمی فهمد، پس فقط
می گویی: «من از ایران اومدم.» پیرزن کمی فکر می کند و بعد
صورتش را به طرف «راحله» می چرخاند که چند گرده نان بر
سفره می گذارد.
ـ تو چیزی از ایران شنیده ای راحله؟
دختر جواب می دهد: «نه مادر.» بعد لبخندی به تو می زند و رطبی
بر دهان می گذارد.
ـ بخور خواهر. چیزی تا آفتاب ظهر نمانده است. می گویند
رسول اللّه در راه است. می خواهیم قبل از اینکه به طرف یمن راهی
شویم آخرین نماز را با او بخوانیم.
ـ کاروان خاندان رسول از راه رسید. خاندان پیامبر از راه رسید.
صدا در صحرا می پیچد و دوباره به گوشت می رسد. زنی شتابان
خود را از روی اسبش بالا می کشد و می گوید: «آمدند، آمدند. ما باری
دیگر پیامبرمان را خواهیم دید.» قطرات اشک از گوشه چشمان
پیرزن می لغزد.
ـ من نیز چقدر مشتاقم که چهره تابناک او را ببینم.
«راحله» کنار مادرش می نشیند و او را دلداری می دهد: «خواهی
دید مادر، خواهی دید.»
ـ راحله جان از همان دم که از مکه به راه افتادیم دلم از شادی
می تپید و حس می کردم که حتما رسول خبر خوبی به ما خواهد داد تا با
خود به یمن تحفه بریم.
ـ اگر چنین شود، بسیار نیکو می شود مادر.
صدای فریاد چند مرد در میان جمع شنیده می شود: «همینجا
اطراق می کنیم. رسول اللّه فرمودند، صبر می کنیم تا کسانی که از ما جدا
شده اند و راه دیارشان را در پیش گرفته اند دوباره بازگردند و آنان که
هنوز به غدیر نرسیده اند، از راه برسند تا ایشان با همگان سخن
گویند.» پیرزن با شنیدن این صدا اشک چشمانش را پاک می کند.
ـ شنیدی راحله، من مطمئن هستم که خبری خوش خواهیم شنید.
همگی به تب و تاب افتاده اند تا چادرها را برپا کنند. عده ای از
مردان، شتران را در کنار برکه جمع می کنند و عده ای دیگر در حال برپا
کردن چادرها هستند و زنان توشه های سفر خود را جمع می کنند. تو
هم کاری بکن «عقیق»، چیزی بگو، فریاد کن. آخر تو در آسمان بودی،
چه شد که سر از اینجا در آوردی و ناگهان سالهای گذشته را پشت سر
گذاشتی. بهت زده راه افتاده ای، اصلاً آنچه را که می شنوی باور
نمی کنی. زمزمه هایت رفته رفته بلندتر می شوند: «پیامبر! پیامبر!» زنی
که کوزه ای آب در بغل دارد و به طرف برکه می رود، می گوید: «به گمانم
تا به حال پیامبر را ندیده ای، آنجاست نگاه کن آنجا. پای آن درخت
دارند برایش سایبان درست می کنند.» همراه زن کنار برکه می نشینی
خودت را در آب نگاه می کنی. همان عقیقی هستی که صبح آن روز
توی آینه دیده بودی و مادر، چه نگران از پشت سر نگاهت می کرد و
اضطرابش در آینه چند برابر می شد.
صدایی می پیچد، در میان مردم می چرخد و دور برکه می پیچد.
کسی اذان می گوید. همه به طرف برکه ها می آیند تا وضو بگیرند. به
کناری می روی و دوباره به مارپیچ مردم که در میان خاک و تپه
می پیچد و جلو می آید نگاه می کنی. همه جا پر از آدم است، همه جا
رنگ خاک است و همه بر خاک غدیر سجده می برند. سجده مردان و
زنانی که پشت سر پیامبر به نماز ایستاده اند. تو داشتی پشت سر پیامبر
به رکوع و سجود می رفتی «عقیق» باورت می شود … دمی چشمانت را
می بندی و دوباره باز می کنی تا شاید خودت را در آسمان ببینی ولی تو
روی زمینی، باور کن «عقیق» تو رسیده ای زودتر از بقیه همراهانت،
حتی زودتر از «سوسن» که برای رسیدن لحظه شماری می کرد. نماز
تمام شده است ولی تو تازه در شروع هستی، در شروع دانایی، در شروع
… مردانی که پیش از شروع نماز با جهاز شتران منبر می ساختند حال
کنارش ایستاده اند تا پیامبر روی آن بایست
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 