پاورپوینت کامل باورهای خیس یک مرد ۳۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل باورهای خیس یک مرد ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل باورهای خیس یک مرد ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل باورهای خیس یک مرد ۳۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

می ایستم توی سایه روشن دیوارهای
شکسته، کلاغها بالای سرم جیغ می کشند.
صدای خش خش برگها زیر پاهایم مثل خرد
شدن استخوانهای خودم می ماند. نگاهم
متمرکز می شود به سنگهای کوتاه و بلندی که
به طور منظم و نامنظم کنار هم چیده شده اند؛
تاریخها، اسمها، انگار همین چند لحظه پیش
بود، دستهایم را که توی موهایم می کشم،
دستهایم خیس می شوند. خواب نبودم، خواب
نبود من دیدمشان همه شان را لمسشان کردم،
صدایم کردند، رعنا و پدرم و خودم که مثل
آنها شده بودم، مثل آنها، ماه در حالت محاق
بود. صدای جیرجیرکها عذابم می داد، صدای
گربه ها مثل صدای بچه هایی که انگار تنبیه
می شدند، شنیده می شد. حالم خوب نبود،
حالم از خودم به هم می خورد، حال کسی را
داشتم که انگار یک دریا آب شور قورت داده
باشد، می خواستم جنازه ام را ببرم بیندازم
جلوی سگهای گرسنه، دنبال طنابی بودم که
خودم را از آن آویزان کنم یا تیغی که رگم را

با آن بزنم.

یاد رعنا افتاده بودم که گفته بود با هم
خوشبخت می شویم، رعنا و نگاه مهربانش.
بعد از رعنا زندگی بوی خاک تدفین گرفته بود،
بوی تن زالویی که از فشار مکیدن خونهای
کثیف ترکیده بود. رفته بودم جلوی آینه، از
خودم ترسیده بودم، تصویرم به من دهن کجی
کرده بود، صدای رعنا پیچیده بود توی سرم،
صدای سرفه هایش زمانی که خون قی کرده
بود و من زندگی را دندان قروچه می کردم.
گفته بودم: «رعنا حالت خوب نیست.» لبخند
زده مثل آن موقع که برای اولین بار دیدمش
که توی باغ، بهارنارنج ها را می چید. نگاهش
کرده بودم، صورتش مثل بهارنارنج ها شده
بود، بوی اردیبهشت پیچیده بود توی دهکده،
بوی بابونه های وحشی و هیاهوی کودکانی که
زندگی را زمزمه می کردند. رعنا نیمی از من
شده بود و من نیمی از رعنا، اما درد آمده بود
سراغش، گفته بودم: «تو داری درد می کشی،
درد داره تو را از پای در می آورد، رعنا!»

گفته بود: «دارم سبک می شوم.»

دستهایم را فشرده بود، دلمه های خون
روی بالشش بود، حال بچه ای را داشت که
انگار توی حوض آب برای زنده ماندن دست
و پا می زد و من حال دیوانه ای را که نقشه
قتل خودش را می ریخت.

گفته بودم: «رعنا بی تو تنها می شوم.»

آهسته لبخند زده بود، انگار حرفی برای
گفتن نداشت، بی صدا رفته بود و من مثل
نوزادی که او را از شیر بریده باشند بی تابی
کرده بودم، به خاک چنگ زده بودم، چیزی
نبود دردم را تسکین دهد، هیچی. رعنا آمده
بود پشت پنجره اتاقم با همان لباسی که شب
عروسی پوشیده بود.

گفته بودم رعنا، طاقت ندارم، لبخند
زده بود مثل آن موقع که توی باغ،
بهارنارنج می چید.

آن مرد گفته بود: «پُک بزن یادت
می رود، دردت کم می شود. عادت می کنی
به نبودنش.»

من پُک زده بودم، مثل اینکه خودم را
توی پک زدنها گم کرده باشم.

مادر گفته بود: «داری بدبخت می شوی،
رعنا دیگر برنمی گردد.»

گفته بودم: دیگر بدون رعنا زندگی چه
معنایی خواهد داشت. می خواستم از خودم
فرار کنم، کجایش را نمی دانستم، چیزی
درونم را خورده بود، چیزی شبیه دردهای
مزمن توی رگهایم رسوب می کرد.

زده بودم بیرون، از کوچه های تودرتو
گذشته بودم، رعنا صدایم زده بود، نمی دانم
چگونه رسیده بودم آنجا، روبه روی آن
ساختمان بزرگ که روی سردرش یک تابلو
بزرگ که روی آن نوشته شده بود
«مهمانخانه».

آن صداها، آن صداهای عجیب مرا
کشانده بودند داخل، پاهایم انگار به اختیار
مغزم نبودند، رفته بودم داخل، یک مرد
ایستاده بود پشت میز سنگی بزرگ، به
چشمهایش خیره شده بودم، مثل چشمهای
روباه در تاریکی می درخشیدند، حتی یک تار
موی سیاه توی سرش پیدا نبود، اما صورتش
خیلی جوان.

برگشته بودم سمت چپ، روی همه
میزها شمع روشن شده بود و آدمهایی که
انگار برایم آشنا می آمدند. همه چشمهایشان
مثل چشمهای روباه در تاریکی درخشیده بود
روی همه میزها پر بود از سیبهای سرخی که
انگار به آنها روغن مالیده بودند، سیبها
درخشش عجیبی داشتند، مثل اینکه دانه های
شبنم رویشان خوابیده باشد.

دلم بی اختیار تپیده بود مثل آن موقع که
رعنا را دیده بودم، به مرد مهمانخانه دار نگاه
کرده بودم. به زور کلمات را کنار هم چیده
بودم، گفته بودم: «آقا یک اتاق می خواهم،
می خواهم امشب را اینجا بمانم.» و او
بی آنکه حرفی زده باشد، زنگوله را به صدا در
آورده بود، با خودم گفته بودم: «اصلاً من اینجا
چه می کنم، اتاق برای چه می خواهم.»

برگشته بودم به عقب، در مهمانخانه
بسته بود، دلم هُری ریخته بود. دست توی
جیبم برده بودم کمی پول همراهم بود.

گفته بودم: «آقا چقدر می شود؟» مرد
نگاهم نکرده بود مثل اینکه مرا ندیده باشد.

چند لحظه بعد زنی از پله ها آمده بود
پایین، زنی که سر تا پا لباس سفید پوشیده
بود، با یک شمع توی دست، صورتش کاملاً
پوشیده شده بود.

مرد اشاره کرده بود بروم دنبالش، رفته
بودم دنبالش، دلم تپیده بود مثل آن موقع که
رعنا را دیدم. از پله های پرپیچ و خم زیادی
گذشته بودیم، پله هایی که انگار زیرشان پوک
شده بود.

مثل اینکه از هجوم موریانه ها خرده شده
باشند. مثل اینکه از چیزی که نم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.