پاورپوینت کامل فرشته شیشه ای ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فرشته شیشه ای ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فرشته شیشه ای ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فرشته شیشه ای ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۸
سرم گیج می رفت، از آن سر و صدا و آه و ناله بیماران و بحثهایی که همراهانشان با پرستارها می کردند، چشمهایم را محکم روی هم می فشردم.
احساس تنهایی می کردم. هنوز کسی خبر نداشت که چه بلایی سرم آمده. خودم را آماده آماج حرفها می کردم.
صدای باز شدن در اتاق را شنیدم. آرام چشمانم را باز کردم. پرستار سفیدپوش با لبخند همیشگی اش در حین کمک کردن به من گفت: «ملاقاتی داری.»
در حالی که دسته گل مریمی توی دستانش بود، وارد شد. نگاهی به دست و سر باندپیچی شده ام انداخت و با ناراحتی سلام کرد. گلها را روی میز مقابلم
گذاشت و روی صندلی کنار پنجره نشست و گفت: «معلوم هست با خودتون چه کار می کنین؟»
سرم را پایین انداختم و مِن مِن کنان جواب دادم: «خوب اتفاقه دیگه، یه حادثه بود، من همیشه احتیاط می کردم اما … اما …»
ـ «اما چی … نه تنها به فکر خودتون نیستین به سینا هم فکر نمی کنید. اگر … اگر برای شما اتفاقی می افتاد …» با ناراحتی گفتم: «من به سینا فکر
نمی کنم؟ چطور این حرف رو می زنین. همه … همه تلاشم برای سیناست. این همه سختی من …» بغض گلویم را فشرد و توان سخن گفتن را از من گرفت و
او همچنان به بیرون نگاه می کرد. بغضم را با زور قورت دادم و پرسیدم: «راستی سینا کجاست؟ حالش خوبه؟»
ـ سینا حالش خوبه. بردمش خونه مادرم. اما امروز با روزای دیگه فرق می کرد، انگار زیاد سر حال نبود، مخصوصا … مخصوصا وقتی که اون سؤال رو از من
پرسید.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد: «می دونین چی پرسید، گفت: «عمو احمد! چرا مامان من موتور سوار می شه؟» چرا مِثِ مامانای دیگه نیست؟»
خوب چی باید بهش می گفتم، می گفتم چون، چون یه نفر پیدا نمی شه که …».
ـ لطف کردین آقای امیری، ای کاش مزاحم مادرتون نمی شدین. می دونم سینا اخلاقش عوض شده، از وقتی که رفته مدرسه، توی مدرسه هم می گن
وضع چندان خوبی نداره، از این طرف و اون طرف توی مدرسه … نمی دونم … یه حرفایی شنیده …». آقای امیری از کنار پنجره دور شد و دسته
گلی را که روی میز گذاشته بود، برداشت و
توی گلدان آب کنار تختم مرتبش کرد و گفت:
«راستی چطور شد که تصادف کردین؟»
نگاهی به گلها کردم و گفتم: «قشنگه.» او با
حالت خاصی گفت: «خُب!» من من کنان گفتم:
«دستتون درد نکنه، من همیشه گل مریمو
دوست داشتم.» اما او سؤالش را تکرار کرد و
گفت: «لطفا رد گم نکنین، هر چند که شما
مقصر نبودین.» نگاهم را از گلها گرفتم و
گفتم: «نکنه دارین از من بازجویی می کنین!»
لبخندی زد و گفت: «شما این طور
فکر کنین.»
ـ اما من متهم نیستم … نمی دونم چطور
شد که با اون ماشین برخورد کردم. مثل
همیشه سینا رو رسوندم مدرسه، بعد
بسته های لباسو از خانم فرهادی گرفتم، کار
پخش توی مغازه ها تقریبا تموم شده بود که
… وقتی تصادف کردم احساس عجیبی
داشتم، مثل یه فرشته بال داشتم و پرواز
می کردم که یکهو سینا از پایین دستاشو دراز
کرد، اونقدر که به من رسید و لباس منو گرفت
و به پایین کشید. توی اون لحظه فکر کردم
چطور اینقدر قوی شده، چرا داره منو به طرف
خودش می کشه.
آهی کشیدم و ادامه دادم: «شاید سینا
هم مثل بقیه به من نگاه می کنه. امیدوار بودم
اون منو درک کنه. وقتی جلوی مدرسه اون
طور با من حرف زد احساس کردم نه تنها
نتونستم جای پدرش رو بگیرم، حتی حق
مادری رو هم ادا نکردم. در حالی که از هیچ
چیز برای خوشبختی اون دریغ نکردم.»
صدای ممتد آژیر آمبولانسی توجهم را
جلب کرد، هر دو به طرف پنجره سرک
کشیدیم، پسربچه ای که صورتش خونی بود با
سرعت به داخل بیمارستان می بردند. حالم
دگرگون شد. آقای امیری که متوجه حالت من
شده بود گفت: «خیالتون از سینا راحت باشه،
حتما الان دنبال مرغهای بیچاره گذاشته و
پَراشونو یکی یکی می کَنه.» لبخند کمرنگی
روی لبهایم نقش بست، کمی آرام شدم.
ـ وقتی توی چشمای غمگین و سیاهش
نگاه کردم و دستمو روی سرش کشیدم، غرور
مردونه ای رو تو وجودش حس کردم. با بغض
سنگینی گفت: «مامان می شه نیایی دنبالم،
خودم میام، بلدم، خودت گفتی بزرگ شدی.
دیگه هم نباید موتور سوار بشی.» با خنده ای
که بدتر از صد تا گریه بود، دستشو گرفتم و
گفتم: «سیناجون، تو باید خیلی هم خوشحال
باشی که مامانت موتور داره. می بینی مامان
هیچ کس جز تو موتور نداره.» سرم فریاد زد:
«خوب تو هم نداشته باش تو که مرد نیستی،
تو که بابا نیستی.» دستاشو از دستم کشید و
قاطی بچه ها رفت تو مدرسه. احساس کردم
چیزی تو وجودم شکست مثل شیشه، صدای
خرد شدنش تو گوشم پیچید.
آقای امیری ساکت به حرفهای من گوش
می داد. قطره اشکی روی باند دستم چکید.
نمی خواستم کسی اشکم را ببیند. مدتها بود
که کسی اشکهایم را ندیده بود. آقای امیری
نگاهی به ساعتش کرد و بعد از قدم زدن دور
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 