پاورپوینت کامل من، سیامک، شونزده سال دارم ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل من، سیامک، شونزده سال دارم ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۱۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل من، سیامک، شونزده سال دارم ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل من، سیامک، شونزده سال دارم ۱۱۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۵۲
دم مامان مریلایمان گرم که ذهنمونه
مث یه لوستر دو هزار واتی روشن کرد. بابا،
ای واللّه ! ما دوس نداریم تابلو بشیم اما
خیلی م کیف داره وقتی یه بچه آدم کشفی
می کنه و مث مرحوم ارشمیدس اسمش در
لیست کاشفان فیکس می شه. الحق و
الانصاف دس این راسته از مامانا رو که
بچه هاشونه از ته جدول بالا می فرستن باس
ماچ کرد. حالا اصل قضیه چیه؟ هان!
حقیقتش داشتیم پا به سن شونزده می ذاشتیم
که یه هویی مخمون تکون خورد و کشف تازه
پرید تو بصل النخاعمون و یه جوری م جا افتاد
که اقلش پنجاه شصت سالی همون جاس.
جسارت نباشه کشف ما چنون عظیم و
سرنوشت سازه که هر چه در اوصافش بگیم،
باز فی الواقع کم گفته ایم. مخلص، در تیررس
شونزده تازه دو زاریش اوفتاد که ریاست چیه
و رییس و مرؤوس خانه کیه. بنابراین، از
محضر سروران خواهش داریم داستانو تا ته
بخونن که خوب به همه، حال خواهد داد. لبّ
مطلبم دست آخر دستگیر می شه.
با اجازه، جهت معرفی، استارت رو از
خودمون می زنیم. کوچیکتون، سیامک،
شونزده ساله هسیم. یعنی، فی الواقع یکی
چند روزه که شونزده ساله شدیم. باباسلطان،
بابامونه و بر عکس مامان مریلامون عینهو
نی قلیان می مونه. مامان مریلا، بزنیم به
تخته، هیچی نمی خوره اما بازم بزنیم به
تخته، همچی درشته وقتی کنار باباسلطان
وایسه آدم یاد فیل و فنجان می افته. مامان
مریلایمون می فرماین موضوع طبقهای
چربی تو فک و فامیلشون ارثیه. از طرف
دیگه بابامونم همین اعتقادو در رابطه با
وضعیت فیزیکیشون دارن. راستش را گفته
باشیم، ما قبلنا کلاسشو نداشتیم بفهمیم
مامان مریلایمون با اون قد و هیکل
رشیدشون به چه واسطه اونقده از
باباسلطانمون خوف داره.
باری، یه آبجی نازیلای فابریک م داریم
که اگه اشتباه نگفته باشیم یا شش ماهشه یا
یه سال. این چند ماه کسر و اضافه م توفیر
چندانی نداره چون نازیلا از بیست و چهار
ساعت، هیجده ساعتشو در موقعیت لالا بوده
و اون بقیه شو ونگ ونگ می کنه.
بگذریم، خدمتتون عارضیم بعد از معرفی
کلیه اکتورا و اکتریسها، با اجازه می ریم سراغ
روزی که ما شونزده سالمون شد و بالاخره
متوجه شدیم دنیا دس کیه.
همین که باباسلطانم به منزل آمد،
چشمهای مامان مریلا که به دستهایش میخ
شده بود چهار تا شدند.
ـ چرا دس خالی هسی؟
بابا زیر لبی غرید:
ـ منظور؟
ـ همونایی که صب موقع رفتن بهت
سپردم. نون، گوشت، شیرخشک، پیاز. هیچی
توی خونه نداریم.
بابا نفس بلندی کشید:
ـ توی خاطرمون بودش اما بدمصب آمپر
کار و کاسبی قفل شد روی زیر صفر. به هیچ
صراطی م مستقیم نمی شد.
مامان مریلا برای اینکه نشان بدهد
حرف بابا را باور نکرده، روی دماغش چروک
گنده ای انداخت و گفت:
ـ حالا من به این طفل معصوم چی بدم
بخوره؟ از صُب شیر نداشته. طفلی، نازیلا!
باباسلطان فکر کرد مامان مریلا کوتاه آمده.
ـ بچه تون اگه یه روز شیر نخوره طوریش
نمی شه. شوما بقیه زنده ها رو داشته باشین که
دم غنیمته.
مامان مریلا با زهرخندی پرسید:
ـ با چی؟ با کدوم نون، با کدوم گوشت؟
می خواین خودمو ریز ریز کنم بریزم توی
قابلمه و قیمه مریلا بدون پلو جلویتان بذارم؟
باباسلطان باز هم اشتباهی فکر کرد
مامان مریلا کوتاه آمده، در جوابش
مزه ریخت:
ـ اهه، نه، پر بدم نمی گید. این قبیل
خورشتای بدون پلو یک سری خاصیتهای
مخفی م واسه خود شوما دارن. کم کمش یه
پرده از چربیهای روی جلدیتون آب می ره که
نهایتش کلی منفعت واسه جمع داره.
و دستی به سبیلش کشید و زیر زیری
خندید.
این حرف، مامان مریلا را کاملاً به هم
ریخت. از خنده بابا گُر گرفت و بلافاصله
واکنش نشان داد. تا آن روز ندیده بودم مقابل
بابا بایستد. مامان شروع کرد به جواب دادن.
چنان تند و تند حرف می زد انگار یک عمر
حرف روی دلش ماسیده.
ـ حق داری مسخره ام کنی. وای که
دیوونه شدم. دیگه ذله شدم. آخه من چقده
باید از دست تو آدم سبکسر و بی مسؤولیت
بکشم؟ آخه من چقده بد شانسم که زن آدمی
مث تو شدم. دیگه طاقتم طاق شده. دیگه به
اینجام رسیده.
بابا شمشیر را از رو بست.
ـ چشمم روشن. حالا دیگه صداته واسه
ما بلند می کنی؟ دِ بامرام چرا حالیت نمی شه
که کار دوره گردی اومد نیومد داره. دِ بدمصب،
روز، روز سلطان نبودش. به جون سیامک،
حنجره مون پاره شد بس که هوار زدیم اثاثیه
منزل، کت و شلوار، چراغ و سماور، پرده کرکره
می خریم. اما امروز واسه دلخوشی خشک و
خالی م شده یکی سرشو از پنجره ش نداد
بیرون. یه نفر نپرسید سلطان، خرت به چند؟
دِ سالار چی کار کنیم؟ رقبا رندن. مث افعی
کلیه محله جاتو کشیدن زیر دندون و چشم که
وا می کنی می بینی تهش رو بالا آوردن،
خورجین روی کولشونه و دارن باهات بای
بای می کنن.
اما گوش مامان مریلا به این حرفها
بدهکار نبود. مامان مریلا دیگر آن مامان
مریلای قبل نبود. شده بود کوه آتشفشان.
شده بود کوره آجرپزی. رنگش شده بود عین
زعفران، زرد و سر جایش جیلیز و ویلیز
می کرد.
مامان جیغ کشید.
ـ آره، تو گفتی و من باور کردم. خدا رو
شکر که تو بلبل زبونی هیچ کم نمی آری. تو
این کار یک یکی. تو داشتی واسه سیر کردن
شکم زن و بچه ت حنجره جِر می دادی یا بازم
رفته بودی با اون رفقای وا مانده ات پی یل
للی تل للی؟ حتمی دسته جمعی اونقده داد و
هوار کشیدید که مث همیشه یادت رفت زن و
بچه ای م منتظر و چشم به راه تو خونه داری.
و روی زمین نشست. سرش را توی
دستهایش گرفت و با حالت گریه گفت:
ـ اگه منم چند کلاسی سوات داشتم
مجبور نبودم دسم رو پیش تو دراز کنم. دسم
تو جیب خودم بود.
بابا کلاه شاپوییش را با دو انگشت
عقب تر داد. سینه را صاف کرد. یک پایش را
روی لبه حوض گذاشته و گفت:
ـ اولاً که سالار، سوات نه، سواد.
دُیّمندش در حال حاضر ما تا حد دیپلم تخته
گاز اومده ایم چی کاره شدیم که علیا مخدره
می خوان بشن؟ شوما با اون چشای ملنگتون
که مشغول به تماشایین، شغلمون هس نعره
کشیدن تو خیابون و بیابون. سیّمندش هوای
رفقا رو داشتن چاشنی کاره. چسب زندگیه.
و زد زیر آواز
ـ آی دوست … آی دوست … آی آی آی
…
اما به یکباره آوازش را برید و با اخم
گفت:
ـ چهارمندش دفه آخرتون باشه پشت سر
رفقامون صفحه می بندین. بدخواه رفقا،
بدخواه سلطانه، با خود سلطان طرفه، حالا هر
کی می خواد باشه.
و با پوزخندی ادامه داد:
ـ آی آی. اجناس اسقاطی مردمو با یه
زاریاتی می خریم و با یه زاریات مضاعفی
آبشون می کنیم که چی؟ که از ته مانده ش با
رفقا ساعتی رو حال کنیم. اون وقتش
می رسی خونه دری وری می شنفی. زپلشک!
در ضمن، اینم گفته باشیم خیلی که سواددار
باشید از سلطان یه آجر اونورتر نمی پری،
حالیتونه؟ بازم چیزی تو چنته دارید؟
اما مامان مریلا جوابش را در آستین
داشت.
ـ اولندش، اول زن و بچه آدم بعد بقیه.
دیّمندش نه که شوما با اون سواتتون پارو پارو
پول می آرین خونه که سینه رو می دین جلو و
کُری می خونین. این رجز خوندنها واسه من و
بچه ها آب و دون نمی شه. همچین حرف
می زنه انگار زن یه آدم دوره گرد بودنم مباهات
داره. برو زندگی مردمو ببین و زندگی ما رو
ببین. اون از خورد و خوراکشون، اون از
پوشاکشون، اون از تفریحشون … مُردم بسکه
توی خودم ریختم. اصلاً می دونی چیه؟ حالا
که نمی تونی از رفیق و رفیق بازیات دس
بکشی تو رو به خیر و ما رو به سلامت. ما
شوور رفیق باز نخواستیم.
چند بار چشمهایم را با پشت دست
مالیدم تا مطمئن شوم خواب نیستم. نخیر،
این خود مامان مریلایم بود که همچون شیر
وسط حیاط دستهایش را به کمر زده و
بی ترس و واهمه جواب باباسلطانم را می داد.
جوابهای دندان شکن مامان مریلا باعث
عقب نشینی باباسلطان شد.
ـ نفهمیدم، کی بود کی بود من نبودم!
بازم بگو می خوام با این گوشام خوب صداتو
بشنفم. نه که علیا مخدره دختر شپلی
شپل خان لقلقو الدوله می باشن. مث اینکه جو
خیلی شوما رو گرفته.
مامان مریلا زده بود به سیم آخر.
ـ شومام جیباتونه بگردین ببینین یه دو
زاری، یه قرونی تهشون پیدا می شه؟ همین
که شنیدید، دیگه م حرفی ندارم. من از این
زندگی خسته شده ام. این خودت، اینم
بچه هات. بشین ضبط و ربطشان کن.
سپس این گفتمان را به اتمام رسانیده،
سریع کیفش را برداشته و در حالی که غر و
لند می کرد از خانه زد بیرون. مامان مریلا
چنان غضبناک بود که حتی یک خداحافظ هم
نگفت.
به باباسلطانم نگاه کردم. بدجوری به رگ
غیرتش برخورده بود. لبهایش همین جوری
می جنبیدند. کله ام را به کار انداختم ببینم چه
می گوید. شاید می گفت: «ای نمک نشناس» یا
«حالا چه خاکی به سر کنم با دو تا بچه» یا
«می دونم چه جوری حالش رو جا بیارم» یا
«یه بلایی سرش بیارم که مرغای هوا به
حالش گریه کنن» یا «چه غلطها، زنیکه
ورپریده» یا …
مامان مریلا که رفت من همان جایی که
ایستاده بودم خشکم زد. رو راستش ترسیده
بودم. سابقه نداشت مامان مریلا جلوی
باباسلطان در بیاید و یا قهر کند. حتما جان به
لب شده بود. چند دقیقه بعد از رفتن مامان
مریلا، بابا سرم داد کشید:
ـ بچه، چرا همین طوری داری برّ و برّ
نیگامون می کنی؟
به خود آمدم. اوضاع را سبک و سنگین
کرده و گفتم:
ـ طوری نیس. شوما اصلن نیگرون
نباشین. این مامان مریلا رو هر کی نشناسه
من می شناسم. با پای خودش رفته با پای
خودشم برمی گرده. بیچاره، جاییو نداره بره
قهر. چند روزی که موند خونه خان بابا جوابش
می کنن. اونوقتش دس از پا درازتر برمی گرده.
مگه چند روز می تونن شکمشو سیر کنن؟ این
روزا نون در آوردن کار هر کسی نیس. شوما
که خودتون واردین. اگه شوما تو قاب طبقه
سه ای ها گلی پاژ کردین، خان بابا اینا میون
طبقه چهار و پنج در رفت و اومدن. در ضمن
…
بابا پرید وسط حرفهایم.
ـ بسه، تو یکی دیگه زبون نریز. رفت که
رفت. تحفه! حالا زود برو ردّ کارت تا اخلاقم
بیشتر بلغمی نشده.
سرم را انداختم پایین. بدجوری بابا زده
بود توی ذوقم. اما چند دقیقه بعد صدایش
آمد.
ـ بالاخره یه چیزی توی این خونه پیدا
می شه کوفت کنیم؟
از این سؤالش چشمهایم روشن شد.
ـ به جون شما باباسلطان از صب تا حالا
یه تیکه نون خشکم پیدا نشده تا لااقل من
یکی سق بزنم. همین الانم شکمم در قار و
قوره. باور نمی کنین خودتون تشریف بیارین
جلوتر گوش بدین.
بابا زیرچشمی بهم نگاه کرد.
ـ خوبه، اینقده انتریک نیا. پاشو برو از
آقامصطفی کبابی چند سیخ کباب بگیر بیار
بخوریم. بگو باباسلطانم بعدا خودش می آد
حساب می کنه.
از ذوق می خواستم بال در بیارم.
ـ کباب؟ این تن بمیره شوخی نمی کنید؟
ـ مگه چیز دیگه ای شنفتی؟
آب دهانم را قورت دادم.
ـ پس کاشکی مامان مریلایم زودتر
می رفت. چند سیخ بگیرم بسمون باشه؟
ـ یه … یه سه سیخی بگیر.
با انگشتهایم حساب کردم.
ـ باباسلطان، من تو درس ریاضی ضعیفم
اما به گمونم وقت تقسیم کبابا به ده بر یک و
رقم اعشاری برسیم. می خواین خودتونم
حساب کنین.
لبخندی گوشه لبهای بابا آمد که باعث
شد گوشه سبیلش کش بیاید.
ـ سیامک، نقشه ت پاکه. خیالت تخت دو
فروندش قبلنی سند خورده. خوب چشاتو باز
کن کبابش مردنی نباشه که متضرر می شی.
پاک دمغ شدم.
پرسیدم:
ـ با مخلفات یا همین طوری خشک و
خالی؟
باباسلطان افتاده بود به ولخرجی. به
نظرم از لج مامان مریلایم بود.
ـ یه سیخ گوجه م بخواباند تنگ کبابا.
آماده رفتن بودم که یکهویی چیزی یادم
آمد.
ـ می گم یه قوطی شیرخشکم واسه آبجی
نازیلایم بخرم؟ به جون شما وسط کباب
خوردن ونگ بزنه کبابا کوفتمون می شه.
شیرش رو که خورد دهنش یه هفت هشت
ساعتی بسته می شه.
بابا جواب نداد. از سکوتش متوجه شدم
حرفی ندارد.
دم در داد زدم:
ـ قوطی شیر رو هم می گم بنویس به
حساب.
دو سه سالی می شد کباب نخورده بودم.
از زور گرسنگی همان دم مغازه آقامصطفی
یکی از کبابها را لمباندم. بوی کباب بدجوری
بی حوصله ام کرده بود. پیه همه چیز را به تن
مالیدم و گوشه خیابان نشستم و با حرص
ترتیب سیخ دیگر را هم دادم.
بابا وقتی روزنامه دور نان را باز کرد
چشمهایش گرد شدند.
با تندی پرسید:
ـ پَ، چرا یه سیخ گرفتی، خنگ؟
سرم را پایین انداختم.
ـ قصه اش طولانیه. به پیازش دس نزدم
گفتم دهنم بدبو نشه. عوضش ریحونش خیلی
تازه س. شوما زیاد ریحون دوس می دارین.
بابا داد کشید:
ـ ای کارد تو اون شکم صاحاب مرده ات
بخوره که افسارشو ول کنی دنیا رو خراب
می کنه. بعد با عصبانیت روزنامه را وسط اتاق
پهن کرد و شروع به خوردن کرد. همین
جوری زل زده بودم به سیخ کباب که ذره ذره
آب می شد و می رفت توی حلقوم بابا. حاضر
بودم نصف عمرم را بدهم و جای دهانهای
من و بابا عوض می شد. بابا که کباب قورت
می داد منم آب دهان قورت می دادم. بابا
یکهویی سرش را بالا آورد و متوجه ام شد.
لقمه ای دیگر گیراند و با دهان پر گفت:
ـ بچه، برو شیر خواهرتو درس کن
ممکنه بیدار بشه.
در حالی که آب از لب و لوچه ام راه افتاده
بود قوطی شیرخشک را برداشتم و به
آشپزخانه رفتم. جهت امتحان مزه اش اول
خودم دو سه قاشقی خوردم. می خواستم
مطمئن بشوم شیرش تقلبی نیست. سابقه اش
را داشتم. مزه اش خوب بود اما شیرخشک
نازیلا کجا کبابهای آقامصطفی کجا؟ نازیلا
هنوز خواب بود. داشتم شیشه اش را تکان
می دادم که چشمهایش را باز کرد.
بهش خندیدم و گفتم:
ـ پخ پخ پخ مامانی. ماشاءاللّه ماشاءاللّه
خیلی شامه تیزی دارین. معلومه که به خودم
رفتی و پستانک شیشه را در دهانش گذاشتم.
توی دلم تا پنجاه را شمرده بودم که شیر را
تمام کرد و بلافاصله دوباره خوابید. پاورچین
پاورچین بیرون آمدم و به بابا چشمکی زدم.
ـ خیالتون راحت. آبجی رفت به موقعیت
لالا. حالا می تونیم به دور از مزاحمتی یه
خواب مَشتی بکنیم. بعد از کباب، خواب خیلی
می چسبه. مگه نه؟
هر چند سیر نشده بودم اما بعد از عمری
دو سیخ کباب خورده بودم. دو بالشت آوردم و
هر دو دراز کشیدیم. هنوز در فکر مزه کبابها
بودم که غیژی یک مگس سیاه و گنده از توی
پنجره آمد و صاف روی دماغ باباسلطانم
نشست. بابا با چشمهایی نیم بسته دستش را
بالا آورد و محکم روی دماغش کوبید. اما
مگسه جا خالی داد و بعد از یک پرواز کوتاه
آمد و همان جای قبلی نشست. انگاری دماغ
باباسلطان من زیر زبانش مزه می داد. بابا
غلتی زد و سرش را توی بالشتش کرد. من به
پهلو چرخیدم و گفتم:
ـ چه مگس مزاحمی! مگه دماغ بابای
من کبابه که مزه بده. اگه مردی بیا رو دماغ
من بشین تا حالتو بگیرم.
و بلند شدم از گنجه تنبانی در آوردم و
افتادم دنبال مگسه. بالاخره موفق شدم
مگس را بیرون کنم. پنجره را بستم و دراز
کشیدم. اما هنوز چشمهایم گرم نشده بود که
صدای ونگ نازیلا آمد. بابا غرید:
ـ چه مرگشه؟ مگه شیرشو ندادی بخوره؟
نکنه شیرشو خودت خوردی؟
ـ نه به جون شوما. فقط مزه مزه اش کردم
شیرش مانده نباشه. نازیلا شیرشو یه ضرب
سر کشید. باباسلطان نمی دونین چه دختر
نازیه!
بابا بهم چشم غره رفت.
ـ خدا بگم چی کارت بکنه که از
شیرخشک بچه م نمی گذری. پاشو برو
سراغش ببین چشه.
کرخت از جام بلند شدم. نازیلا دهانش را
تا ته باز کرده بود و توی تختش دست و پا
می زد. گفتم: «نه، نه … چی شده، چی شده،
نازی نازی …» و جلوتر رفتم. اما تا خواستم
بلندش بکنم مثل مارگزیده ها به عقب پریدم.
مثل فشنگ خودم را به بابا رساندم.
ـ بابا، زود خودتونه برسونین. خبر بدی
واستون دارم.
باباسلطانم از جاش نیم خیز شد.
ـ چی شده؟
ـ آبجی نازیلایم خراب کاری کرده.
بابا روی سرش زد.
ـ وای ددم!
ـ هیچی، مث اینکه مایه شیرش زور
داشته زود خودشو خراب کرده. از بوش
نمی شه نزدیکش شد. بابا بهم خیره شده بود.
پرسیدم:
ـ اجازه مرخصی می فرمایین؟
ـ دِ چرا معطلی؟ زودی برو بشورش. حالا
دیگه همه کاره این خونه سیامکه.
ماتم برد. پرسیدم:
ـ با من بودید؟
ـ آره دیگه، سیامک جون. جای مامان
مریلات رفت و روب و شست و شو بکنی
ویتامین کبابا زودتر جذب هیکلت می شن.
وقتی فهمیدم من باید نازیلا را تمیز کنم،
مزه کباب که از زیر زبانم پرید، هیچ، آرزو
کردم مامان مریلا نرفته بود قهر.
صبح، منگ خواب بودم که بابا جل و
پلاسش را جمع کرد. قبل از رفتن گفت:
ـ سیامک، ما رفتیم. حواست جمع کارت
باشه.
دهن دره ای کردم و با بی حالی دستی بالا
آوردم یعنی «خداحافظ شما» و دوباره
خوابیدم. اما پلکهایم روی هم نیفتاده بود که
تلفن زنگ زد.
ـ الو
ـ سلام سیامک، چطوری؟
ـ سلام مامان مریلا …
و خمیازه کشیدم.
مامان مریلا داد کشید:
ـ سرت رو بگیر اون ور. چند دفه گفتم
وقتی دهن دره می کنی باید جلو دهنتو
بگیری. مگه دیشب نخوابیدی؟
ـ وقتی گوشی دستمه چه جوری جلو
دهنمو بگیرم. شوما که نمی دونین. تا صب
بیدار بودم. سه چهار دفه فقط پاشدم واسه
نازیلاتون شیر درس کردم.
ـ واه! تو شیرشو دادی؟
دوباره خمیازه کشیدم.
ـ ببخشین. اختیارش دس خودم نیس.
آره، چی می گفتم؟ خود نازیلا که نمی تونه
پاشه واسه خودش شیر درس کنه. صدامو
می شنفین؟
ـ آره، خوب بگو.
ـ می گم، شما خیلی بدشانسین، نه؟
ـ چطور مگه؟
ـ اگه یه چند دقیقه ای زودتر تیلیفون
می زدین می تونستین با باباسلطانم حرف
بزنین.
ـ واه! من چی کار اون دارم. سیامک، تو
کی می خوای عاقل بشی؟ من می دونستم این
وقت صب بابات نیس زنگ زدم حال شوما رو
بپرسم. من که دیگه با بابای تو کاری ندارم.
ببینم نازیلام چطوره؟
ـ نازیلا؟ همون طوریه. می خوره و
می خوابه. کاری به کار کسی نداره.
ـ بی تابی نمی کنه؟
ـ فقط بعضی موقعا.
مامان مریلا با نگرانی پرسید:
ـ خاک بر سرم، بچه م طوری شده؟
ـ وقت پوشک عوض کردنش که می رسه
من خیلی بی تاب می شم.
ـ دلم هری ریخت پایین. پوشکشو تو
عوض می کنی؟
ـ مگه شوما از حکم ما خبر ندارین؟
ـ چه حکمی؟
ـ حکم جانشینی در کلیه امور خانه.
ـ مزه نریز. می گم چیزه …
ـ چی؟
ـ اگه واست سخته برو به فرنازخانوم یا …
یا ناهیدخانوم بگو مامانم چند روزی رفته
سفر، منم بلد نیستم نازیلا رو عوض کنم. یه
چند روزی زحمت بکشین.
ـ نگم مامانم رفته قهر؟
ـ واه! نه، نگی آبروم می ره.
ـ پس چی کار کنم؟ فکر نمی کنین به
همسایه ها بربخوره و تو دلشون لیچار بارمون
بکنن؟ نمی شه یه جوری برنامه ریزی کنین
وقتی نازیلا خرابکاری می کنه، خودتون خونه
باشین. وقتاش دسم اومده می خوای براتون
بگم؟
ـ من؟ نه. بابات بل می گیره. حالا اگه
گذاشتین منم مث زنای مردم یه چند صباحی
برم قهر. حیرونم پس بقیه چه کار می کنن؟
راستی، از خورد و خوراکتون چه خبر؟ چیزی
هس بخورین؟
ـ مامان مریلا غذامون حرف نداره. دیروز
ظهر شوما که رفتین کباب خوردیم. دیشبم
جگر.
ـ جدی؟
ـ به جان شما. می گم بهتون برنخوره اما
از بابت همین غذا بهتره یه چند وقتی قهر
بمونین. جان خان بابا چند روزی کشش بدین.
دنیا رو چه دیدین شایدم دری به تخته خورد
و ما هم شکمی از عزا در آوردیم. جهنم و
درک پوشک نازیلا رو عوض می کنم. اگه
برگردین باید مث سابق آجر ببندیم به
شکممون و هوا قورت بدیم.
ـ اِ وا! دستم درد نکنه. بیا و بچه بزرگ
کن. اگه گشنه این تقصیر من چیه؟
ـ مامان مریلا، اشتباه نشه. منظور نظر
من اینه که برا خودتونم بهتره چند روزی تو
خونه
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 