پاورپوینت کامل روشنایی بی انتها ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روشنایی بی انتها ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روشنایی بی انتها ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روشنایی بی انتها ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۵

خانه در سکوت سختی فرو رفته بود، دیگر حتی صدای ساعت شماطه دار هم در نمی آمد. روی میز و وسط زیرسیگاری پر بود از ته سیگارهای له و لورده
شده ای که مرد پشت سر هم روی هم پرت می کرد. از شب گذشته تا به آن موقع چند بسته سیگار کشیده بود. خسته بود. تنهایی را در گوشه گوشه خانه
احساس می کرد. تنها و آرام در مبل چرمی قهوه ای رنگ فرو رفته و دستانش را به هم قلاب کرده بود. در فکر بود ولی به درستی نمی دانست که به چه چیزی
فکر می کند. پشیمانی بر روی چهره در هم کشیده اش سایه انداخته بود. تابلوی بزرگ زمستان در اتاق مقابل به دیوار آویخته شده و از دور به او دهن کجی
می کرد. به تابلو نگاه کرد و به یاد دستان ظریف همسرش افتاد، وقتی که رنگ های تابلو را در هم می آمیخت و روی بوم می مالید. تابلو تصویر یک دهکده
کوچک و باصفا بود. همه جا برف و سرما بود و گرمی را تنها می شد از دود، روی دودکش خانه حس کرد. مرد کلافه بود. از روی مبل برخاست و مقابل تابلو به
دیوار تکیه داد. آب چشمه یخ بسته بود و سرما با تمام توانش اندام درختان را به لرزه افکنده بود. به طرف آشپزخانه رفت که مثل همیشه تمیز و مرتب بود و
ظرف های داخل آبچکان برق می زدند. یک استکان چای برای خودش ریخت و به اتاق برگشت. می دانست که اگر مثل همیشه این چای را از دست پروانه
گرفته بود، طعمش لذت بخش تر بود. به یاد شب گذشته افتاد. «احمق» کلمه ای بود که زیر لب زمزمه کرد ولی هنوز معلوم نبود با خودش است یا پروانه. «چی
می شد تو کوتاه می اومدی.» «دیوانه، آخه مرد …» حالا به خوبی می دانست که این سخنان را به خود می گوید. احساس کرد دستش می سوزد. تازه یادش آمد
استکان چای دستش است. رفت و بر روی مبل لَم داد.

پاکت نیمه خالی سیگار را از جیبش بیرون آورد. ولی نه … قند را برداشت و قُلپ اول چای را بالا کشید. سرش را که بلند کرد چشمش چون تیری به تابلو
اصابت کرد. دهکده هر لحظه سرد و سردتر می شد. کبریت را روشن کرد. گرمای زودگذر کبریت، نوک بینی اش را سوزاند. دود سیگار در هوا پیچیده بود. انتهای
چشمه، روشن بود. یک روشنایی که بی انتها بود. مرد محو فضای تابلو شده بود و لبخند می زد. از پشت دود سیگار نگاهی به اطراف خانه کرد. «بی رحم!» و
دیگر نتوانست ادامه دهد و باقی کلمات را فرو داد. از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. مُشتی آب به صورتش پاشید. آب صورت و اشکش در هم
آمیخت. در دلش غوغایی به پا بود. ناراحت و عصبی به اتاق برگشت. دیگر بخاری از چای بلند نمی شد. «خسته ام، خیلی خسته.» برای لحظه ای بی آنکه
خود بداند این کلمات را ادا کرد و احساس کرد پروانه مثل همیشه به هنگام گفتن این کلمات آرام در کنارش جای گرفت و دست او را در دستش فشرد. لبخند
کم رنگی بر لب نشاند. نگاهی دیگر به تابلو کرد. دیگر هیچ کسی دیده نمی شد. فقط و فقط سرما بود. مثل همان سرمایی که در خانه حکمفرما بود. نگاهی به
دست های بزرگش کرد. از خودش بدش می آمد همین دست، همین دست شب پیش در صورت پروانه فرود آمده بود. دوستش داشت، درست مثل همان روزی
که برای اولین بار پروانه را دیده بود. داشت نگاهش می کرد و رنگ ها را با قلم مویش بر روی تابلو می نشاند. خودش خبر نداشت ولی زیبا شده بود و این
زیبایی دل مرد را …

زندگی با یک هنرمند زیبا بود ولی او از بهانه گیری های خودش بدش آمد. «چقدر احمق بودم.» پروانه التماس کرده بود ولی او … پروانه اشک ریخته بود
ولی او … او با تمام بی رحمی تابلوی نیمه کاره اش را به گوشه ای پرتاب کرده بود. پروانه بر سرش فریاد کشیده بود و جواب او فقط سیلی سختی بود که در گوش
فضا طنین انداز شده بود. به او گفته بود برود و از مقابل چشمانش دور شود. «وای خدای من! اونو از خونه بیرون کردم.» برای لحظه ای تنفر را در خود حس
کرد. بدنش می لرزید. پروانه بی آنکه حرفی بزند از اتاق خارج شده بود؛ و بعد از چند لحظه صدای چرخش کلید در بود که او را به خود آورده بود. او رفته بود. ولی
حرف هایش چون پتکی محکم به مغزش هجوم می آوردند و بر سرش کوفته می شدند. «تو مرد نیستی! بی رحم … بی رحم … تو نه منو دوست داری و نه
تابلوهامو. تو دروغگویی، دیگه از دستت خسته شدم، صبرم سرریز شده. تو عاشق

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.