پاورپوینت کامل نسخه برداری از کتاب ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نسخه برداری از کتاب ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نسخه برداری از کتاب ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نسخه برداری از کتاب ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۸۲

پایش را از چاله آب بیرون کشید. نعلینش
را که از آب گل آلود پر شده بود، از پا در آورد و
آبش را خالی کرد. تا خانه راهی نمانده بود.
کتاب را زیر بغل فشرد و دستش را روی جلد

چرمی و قهوه ای رنگ آن کشید.

قطره های باران، درشت و پرقدرت پایین
می ریختند و به زمین که می خوردند،
مثل گلوله های بلوری می شکستند و
از هم می پاشیدند.

دستار «علامه» خیس و سنگین شده بود
و گوش هایش یخ کرده بود. قطره های باران
چکه چکه از لب بام خانه ها پایین می ریختند.
خانه ها مثل آدم های وحشت زده که از سرما
بلرزند؛ به هم تکیه داده بودند. همه مردم
عجله داشتند تا زودتر به خانه شان برسند و
پناهگاهی پیدا کنند. ایستادن در زیر آن باران
شلاقی، طاقت می خواست.

«علامه» هم عجله داشت، حتی بیشتر از
دیگران؛ اما نه به خاطر باران، بلکه به خاطر
کتابی که زیر بغل داشت. دوباره با اشتیاق جلد
نرم کتاب را لمس کرد و آن را مثل یک گنج،

به پهلو فشرد. یاد کتاب که می افتاد، شادی
مثل خون توی رگ های بدنش می دوید و
وجودش را گرم می کرد.

ـ باید از صفحه به صفحه اش
نسخه برداری کنم، فقط خدا می داند که برای
به دست آوردنش چقدر زحمت کشیده ام.

علامه از زیر سقف گنبدی شکل گذر، رد
شد. یاد روزهای اولی افتاد که با اضطراب و
دلهره از اینجا می گذشت. خبر را اولین بار از
دوستش شنیده بود.

ـ نمی دانی شیخ حسن؟ نشنیده ای؟
می گویند نویسنده ای پیدا شده که کتابی
نوشته و در آن تا توانسته به شیعه و
مقدساتش توهین کرده، با استدلال های
دروغین و فریبنده حق را باطل و باطل را حق
جلوه داده، کتابش را هم در اختیار هیچ کس
قرار نمی دهد؛ مبادا که به دست علمای شیعه
بیفتد و نادرستی عقایدش آشکار شود. به غیر
از شاگردانش به هیچ کس اعتماد ندارد،
کتابش را هم فقط برای آنها تدریس می کند.

شقیقه های علامه زده و قلبش به تپش

افتاده بود و تا به خانه برسد، هزار جور فکر و
راه حل به سرش زده بود. نشسته بود و سرش
را به دیوار تکیه داده و تا توانسته بود فکر
کرده بود. عاقبت وقتی ستاره ها دانه دانه توی
آسمان پیدا شده بودند، آخرین فکر هم در
ذهن علامه درخشیده بود.

ـ فهمیدم. خدایا! باید خودم بشوم یکی از
شاگردانش؛ آن وقت کتاب را از او بگیرم.

همین هم شد. علامه هر روز صبح زود
از این کوچه های باریک و از این گذر
سرپوشیده، عبور می کرد و در مسجد، در
مجلس درس آن مرد حاضر می شد و تا ظهر
چشم به دهان استاد و لب های کبود او
می دوخت و عقاید باطل او را دانه دانه
می شنید و در خاطرش جای می داد تا بعدا
پاسخ هر کدام از آنها را بدهد. ظهر که می شد
با شقیقه هایی که از عصبانیت می زد و سری
که داغ شده بود، به خانه برمی گشت تا اینکه
بالاخره بعد از مدت ها توانسته بود اعتماد
استاد را به خود جلب کند. نزد استاد رفته و از
او خواسته بود که کتاب را برای مدتی به او

قرض بدهد تا بتواند آن را بخواند و بهره ببرد.

ـ نمی توانم آن را برای چند روز به تو
بدهم، اما اگر قول بدهی که فردا آن را به من
برگردانی، آن را می دهم، می ترسم که این
کتاب به دست غیرش بیفتد.

و علامه با دلی که از شادی می تپید و
چشم هایی که می درخشید، به چشم های سرخ
استاد خیره شده و قول داده بود. حالا کتاب را
در آغوش گرفته بود و مثل پرنده به سوی
خانه پر می کشید.

ـ از کلمه به کلمه اش نسخه برداری
می کنم. کلمه به کلمه اش را، آن وقت سر
فرصت می نشینم و برای هر کدامش جوابی
می نویسم و به دست مردم می دهم. نباید
بگذارم این مردم به راحتی گمراه شوند.

علامه از روی چاله بزرگ آبی که در
وسط کوچه درست شده بود، پرید و جلو در
خانه اش ایستاد. در را به سوی خود کشید و
بازش کرد. با عجله از کنار درخت های خیس
انجیر گذشت و وارد اتاق شد.

تند تند ورقه ها را خط کشی می کرد و

می نوشت. انگار قطره های باران هم با
آهنگشان از بیرون او را همراهی می کردند.
علامه سطر به سطر می نوشت و ورقه ای
دیگر برمی داشت.

علامه نفهمید کی خورشید غروب کرد.
سرش را بلند کرد تا چشمان خسته اش را
لحظه ای ببندد که نگاهش به شیشه های
کوچک و بزرگ اتاق افتاد، پرده سیاه شب
حیاط را پوشانده بود. علامه برخاست و زیر
باران در حیاط وضو گرفت و نمازش را خواند
و خیلی زود شمعی روشن کرد و کنار ورقه ها
گذاشت. کتاب را ورق زد و تعداد ورق هایش را
از نظر گذراند. هنوز نصف کتاب را هم
نسخه برداری نکرده بود.

ـ خدایا! چه کنم؟ اگر تا فردا نتوانم تمام
کتاب را نسخه برداری کنم، دیگر محال است
بتوانم آن را به دست بیاورم.

قلم را محکم تر گرفت و چند صفحه ای
نوشت. چشمانش انگار که میل داشتند بسته
شوند. چند دقیقه ای گذشت، حالا به سوزش
افتاده بودند. علامه دستی به چشمانش کشید.

ـ هنوز هیچی نشده، کنار کشیدی؟ نصف
بیشتر کتاب مانده است.

قلم را

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.