پاورپوینت کامل مثل اینکه می خواهد بگوید ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل مثل اینکه می خواهد بگوید ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل مثل اینکه می خواهد بگوید ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل مثل اینکه می خواهد بگوید ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۲

صدای قطره های درشت باران روی
شیشه ها آشفته ات می کند. خیسی سُر
می خورد روی شیشه بخارگرفته. بیشتر توی
خودت جمع می شوی، چشمانت مثل اینکه از
نگاه کردن به چیزی سنگین شده اند، انگار
همه دنیا رخت چرک هایش را توی دلت

چنگ می زند.

پرنده ای آمده است بالای سر تو چرخی
می زند، نگاهش می کنی، خودش را به شیشه
می کوبد مثل اینکه او هم از بوی گوشت های
سوخته تنت حالش به هم خورده باشد،
می خواهد از دریچه بگریزد. اما می افتد کف
اتاق. خودت را آهسته می کشی لبه تخت و به
او خیره می شوی. شوری اشک، پوست
سوخته صورتت را می سوزاند. از تخت
می افتی، داد می زنی: «پرستو!» پرستار
می دود طرفت، می گویی: «می بینی پرستو
داره از سرما می میره.»

مثل اینکه کسی نوک هایش را چسبانده
باشد به هم، سرش را آهسته بلند می کند و
کمی جلوتر می رود و می افتد، لرزشی در
بدنش می افتد و …

پرستار می خواهد بلندت کند. نیمی از
تنت توی باندهای سفید گم شده، پرستار
مثل اینکه از قیافه ات چندشش شده باشد در
حالی که عصبانیتش را مثل لقمه ای نجویده
قورت می دهد، می گوید: «با این اوضاع خوب
نمی شی خانوم …»

دستش را کنار می زنی، پرنده را توی
دست هایت که لای باندها گم شده اند
می گیری، پرستار نگاهش می کند و می گوید:
«حیوونکی انگار افتاده توی آب.» لبت را به
سختی گاز می گیری.

پرستو افتاده بود توی آب حوض و تو
نفهمیده بودی، ماهی های پولک قرمز دورش
جمع شده بودند، مثل اینکه دورش هلهله
می کردند.

«سعید» از راه می رسد و توی آستانه در
می ایستد. نگاهت می کند مثل اینکه
می خواهد بگوید پرستویم را بده … و تو
می خواهی بگویی: «سعید می بینی این پرنده
هم مثل پرستو افتاده توی آب.»

پرستار بی آنکه حرفی بزند از اتاق خارج
می شود. به چشم های سعید خیره نمی شوی.
از چشمانش می ترسی، از آن روزهای تلخ،
فقط چشم هایش حرف می زنند بس. حالا
انگار آمده است که با چشم هایش تو را
قصاص کند و …

آهسته گل های پلاسیده را توی سطل
می اندازد و یاس هایی را که تازه آورده است
می چیند توی گلدان. اتاق پر می شود از بوی
یاس. سعید نگاهت می کند و لبخندی تلخ
می زند و می گوید: «از کجا اومده تو،
زخمی شده؟»

سرت را پایین می اندازی، انگار یک
عالمه سیر و سرکه توی دلت جوش می زند،
می خواهی بگویی پرنده خیلی کوچولوست
مثل پرستو، اما … پرنده لای باندهای دستت
کز کرده و می لرزد.

سعید گفته بود: «تو خیالاتی شدی.»
سرش فریاد کشیده بودی، گفته بودی می روم
آن هم با پرستو. سعید عصبی آمده بود
روبه رویت، پرستو کز کرده بود توی بغلت،
چشمان تیله آبی اش پر از اشک شده بود.
سعید او را از توی بغلت کشیده بود. پرستو
لرزیده بود. زده بودی بیرون، رفته بودی پیش
زن کولی و او کف دستت را نگاه کرده بود
و گفته بود: «یک نفر بینتان جدایی
انداخته و …»

دل آشوب گرفته و به گریه افتاده بودی،
تمام پول هایی را که برای تولد پرستو جمع
کرده بودی، داده بودی به زن کولی و دعاها را
پیچانده بودی توی پارچه های سبز و توی
اتاق فوت کرده بودی و توی غذاهای سعید را
پر کرده بودی از دعاهایی که رمّال ها روی
کاغذها نوشته بودند. سعید اتفاقی آنها را دیده
بود. همه شان را خوانده بود. غش غش
خندیده و گفته بود: «عجیب نیست! تو که با
نمرات عالی لیسانس روانشناسی گرفتی و
ادای دکترا رو در می یاری، چرا دنبال این
چرندیات می ری؟»

و تو از خجالت گریه کرده بودی، رفته
بودی توی آینه، «رؤیا» مثل اینکه کنارت
توی آینه ایستاده بود. ترسیده بودی مثل
مادرت یک نفر چون بختک روی زندگی ات
بیفتد و …

از پنجره به بیرون خیره می شوی. باد
مثل اینکه توی شاخه های لخت درختان
چنگ برده باشد، بوره می کشد و باران مثل
مهمان ناخواسته به شدت به پنجره می کوبد.
مثل اینکه صدای ضجه زنی را توی باد
می شنوی که دنبال بچه اش می گردد، صدای
زنی شبیه خودت.

می خواهی بگویی سعید خودم دارم توی
باد دنبال پرستو می گردم اما سعید نگاهت
می کند و آهسته می گوید: «اینقده با من و
خودت فاصله نگیر.»

نگاهش نمی کنی مثل اینکه همه کلمات
از یادت رفته اند، خیلی فکر می کنی به او
چیزی بگویی اما …

انگار از حرف هایش سر در نمی آوری،
مدت هاست می خواهی خودت را فراموش
کنی، حتی سعید و پرستو را. مدت هاست به
تنهایی ات معتاد شده ای، دلت می خواهد با
یک پاک کن تمام گذشته ات را پاک کنی و …

گوشی را برداشته بودی و هر چه بد و
بیراه بود به رؤیا گفته بودی. رؤیا گریه کرده
بود، گفته بود زندگی ات برای خودت. من و
بچه ام از اینجا می رویم، ولی باور کن اشتباه
می کنی سعید مثل برادرم است.

و تو باور نکرده بودی، دلت می خ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.