پاورپوینت کامل چشم سوم ۵۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چشم سوم ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشم سوم ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چشم سوم ۵۱ اسلاید در PowerPoint :

>

۶۸

باز نمی دانی چه کسی می رود توی بدنت
می گذاری حسابی توی تمام سلولهایت جای

بگیرد و زبانش به جای زبان تو سخن بگوید.

ـ همین نزدیکی ها یه اتاق سرد و تاریکه
که آفتاب از پشت شاخه های درخت توش
سرک می کشه. یه گربه جلوی پنجره س. داره
به گربه های توی کوچه نیگا می کنه. صدای
چند تا گربه دیگه هم می یاد. یه پیرزن ساکت
و آروم، با دستایی که دیگه انگشت نداره،
روی صندلی لم داده. گربه ها کنار دست زن
سر و صدا می کنن …

دیگر نمی توانی تحمل کنی. جسمت آن
پایین روی مبل افتاده است و همین طور دارد
برای خودش حرف می زند. تنها همان
ریسمان نقره ای است که در این سفر اختری
تو را به نیمه دیگرت که روی مبل افتاده،
متصل کرده است. دیگر تاب دیدن ریسمان را
نداری. از گوشه بالای اتاق یک راست به
طرف بدنت هجوم می آوری. ریسمان محو
می شود و هر دو یکی می شوید.

سرت درد می گیرد. حالت تهوع داری.
فرزاد پنجره ها را باز می کند. باد سردی می دود
توی اتاق، از جا بلند می شوی و نفس عمیقی
می کشی.

ـ ترسیدی؟ آروم باش.

می پرسی: «اون کی بود؟» به جای اینکه
جوابت را بدهد، توی اتاق راه می رود و بعد
می گوید: «باور کن نمی دونم. یه روح آواره بود
که داشت این دور و برا پرسه می زد.» فکر
می کنی آن پیرزن کجاست و چرا هیچ کس از
مرگش خبر ندارد؛ می خواهی چیزی بگویی
که مادر فرزاد با قهوه و شیرینی می آید توی
اتاق. نگاهی به تو و نگاهی به فرزاد می اندازد.

ـ چی شده ژیلاجون؟ رنگ به روت
نمونده.

بعد رو می کند به فرزاد و می گوید: «بازم
دختر مردمو ترسوندی. آخه تو رو چه به
ماورای طبیعه.» بعد دستی به سرت می کشد
و از اتاق بیرون می رود.

ـ می دونی چی شد ژیلا؟ هاله مادرم
حسابی با هاله تو تصادف کرد. به گمونم
راستی راستی دلش برات سوخت. الان با آب
قند می یاد تو.

در اتاق باز می شود و مادر فرزاد در حالی
که دارد یک لیوان آب قند را با قاشق هم
می زند، به طرفت می آید.

ـ بخور جونم، بخور. من می دونم هر کی
یه دیقه پاشو تو اتاق فرزاد بذاره، دق می کنه.

به آرامی موهایت را نوازش می کند و به
پسرش می گوید: «بعد از چند وقت ژیلاجون
اومده اینجا. حالا واجب بود بازم جناب استاد
علم الاشیاء هنرنمایی کنن!»

ـ مامان اینا چه ربطی به علم الاشیاء
داره؟

لیوان همین طوری توی دستت است. از
هر چه آب قند است بدت می آید. هیچ وقت
نتوانسته ای تا ته، یک لیوانش را بخوری. به
اصرار مادر فرزاد فقط یک قُلپ فرو می دهی و
فورا دهانت تلخ می شود و بیخ گلویت
می سوزد. فرزاد لیوان را برمی دارد و با لذت
تمام آب قند را سر می کشد: «واقعا که!» این
را زن می گوید؛ پنجره را می بندد و بیرون
می رود.

ـ خُب فکر کنم حالت بهتر شد. حالا
می ریم سراغ یه تمرین دیگه.

نمی دانی شاید بی میلی را از چهره ات
می خواند که می گوید: «خودت قبول کردی،
باور کن این طوری با دنیای هم آشنا
می شیم.» جواب می دهی: «نصفه جونم
کردی، می گی آشنا می شیم.» سیگاری
برمی دارد و دوباره شروع می کند به راه رفتن،
بعد شعله فندک است و دود سیگار.

ـ ببین، این طوری من منابع انرژی تو رو
آزاد می کنم و می تونم به راحتی با اون چیزی
که تو عمق وجودته، ارتباط برقرار کنم. حتی
می تونم رازایی رو که سالهاس تو دلته، کشف
کنم.

ـ که این طور پس منم جناب عالی رو
هیپنوتیزم می کنم.

ـ اوه نه ژیلا. خواب مغناطیسی نه.
دوست دارم هر دو تو حالت هوشیاری باشیم.

ـ و فقط تو از من حرف بکشی.

لبخندی می زند و دستهایت را در میان
انگشتانش می فشارد و می گوید: «مگه خودت
نبودی که می خواستی سر از کار من در بیاری
و آدمای دنیای دیگه رو بشناسی؟» خودت
خواسته ای و باید تا آخرش تحمل کنی. فرزاد
بالاخره مجبورت می کند که خیلی آرام روی
مبلهای آبی اتاقش بنشینی. پاهایت را دراز
می کند و بعد کفشهایت را در می آورد.

ـ خُب حالا دستاتو بذار روی پاهات. نه،
اون جوری نه، دستاتو دراز کن و کف دستتو
بگیر رو به بالا. چشماتو ببند. خواهش می کنم
عزیزم، چشماتو ببند. خودتو شل کن و به
هیچی هم فکر نکن.

داری می روی توی همان حس و
حالهایی که فرزاد می خواهد. ناگهان تلفن
همراهت زنگ می زند. از جا می پری و
چشمهایت را باز می کنی و سعی می کنی از
جایت بلند شوی.

ـ بشین سر جات.

ـ حتما ساراس، قرار بود به استاد بگه
تحقیقم …

ـ باشه بعدا. باید کاملاً تمرکز داشته
باشیم.

سریع تلفن را خاموش می کند و همین
طور سیگار خودش را. نمی دانی اگر تا ترم
دومی روان شناسی را نخوانده بودی و فرزاد را
دوست نداشتی، آیا باز هم حاضر بودی، موش
آزمایشگاهیش بشوی و بگذاری به کارهایش
ادامه بدهد یا نه؟

فرزاد وقتی می بیند تمرکز نداری و توی
فکری، می رود سراغ همان مایع مخصوصش
و باز دستانش را عطرآگین می کند. بوی
خوشی در اتاق می پیچد و عطر ادکلنت در آن
گم می شود. این بار احساس آرامش بیشتری
می کنی.

ـ خب حالا دوباره با زمین ارتباط برقرار
می کنیم تا حسابی شارژ بشیم. حاضری
ژیلا؟ فقط سرت را تکان می دهی و
دستان خوشبوی فرزاد را می بینی که
دور سرت می چرخد و شقیقه هایت را
مالش می دهد.

ـ خُب چشماتو ببند، خودتو شل کن …
حالا فکر کن یه طناب یا حتی یه سیم برق
داره از بدنت جدا می شه و تا عمق زمین
پایین می ره.

لحظه ای ساکت می شود و تو فکر
می کنی این طناب دارد از میان مبل رد
می شود، کف اتاق را سوراخ می کند، از سقف
خانه همسایه طبقه پایین رد می شود. از میان
شیشه پاسیو و تیرآهنهای طبقات پایین تر هم
می گذرد. از فرش و سرامیک و آجر و گچها رد
می شود. از میان مغز مرد همسایه طبقه پنجم
رد می شود و از کف پایش بیرون می آید و
می رود و می رود تا به طبقه اول می رسد. از
سقف ماشینی می گذرد. آسفالت کف گاراژ را
سوراخ می کند. از سنگها و خاکها رد می شود.
از میان حشرات و فضولات می گذرد و آنقدر
پایین می رود که به عمق زمین می رسد، به
گرما و منبع انرژی …

دارد حالت دگرگون می شود. بدنت
بدجوری داغ شده است.

ـ خوبه ژیلا. به خودت مسلط باش. حالا
من و تو یکی می شیم. من تو هستم و تو، من
هستی. حالا من ازت سؤال می کنم. تو جواب
می دی تا به یگانگی برتر برسیم … الان
هاله های رنگی دور و بر جسم اختری تو
روشن شدن. تمام انرژی بدنت توی این
هاله ها جمع شده. هاله هات دارن تغییر رنگ
می دن. مثل اینکه کمی عصبی هستی، آروم
باش. خودتو به نیروهای مطلق کیهانی

متصل کن. حالا من کمکت می کنم تا مراکز
شفادهنده بدنت فعال بشن.

توی خودت هستی و نیستی. ژیلا هستی
و نیستی. مثل یک تکه گوشت، افتاده ای
وسط مبل، اما تپش قلبت را به آرامی حس
می کنی. جریان خونت را در تک تک رگهایت
دنبال می کنی. دیگر مضطرب نیستی، داری
کم کم آرام می شوی. دو قطره اشک بی اختیار
از چشمانت پایین می غلتد و تو حس می کنی
که تمام تشویشهایت با آن دو قطره اشک از
بدنت بیرون رفته است.

ـ من الان با تمام دردهای جسمی و
روحی تو شریک شدم ژیلا.

دوست نداری صدای فرزاد آرامشت را بر
هم بریزد ولی می ریزد.

ـ حالا یه انرژی پاکیزه از دستای من
بیرون اومده که می خواد بدنتو تطهیر کنه. یه
انرژی طلایی و درخشان.

حس می کنی هاله ای که در اطراف بدنت
است با حرکت دستان فرزاد صیقل می خورد؛
درست همان طوری که بارها از دکتر
شنیده ای و توی کتابهای فراروانی خوانده ای.

ـ حالا از خاطراتت بگو، تموم اون
خاطراتی که از بچگی باهات بوده …

زبانت می چرخد و چیزهایی زمزمه
می کند، چیزهایی که اصلاً آنها را به یاد
نداشتی. سست می شوی، انگار واقعا به خواب
می روی. هیچ حس و حال خودت را
نمی فهمی.

ـ راحت باش ژیلا، هر چی به ذهنت
می رسه بگو، حتی چیزهایی رو که توی
بچگی نفهمیدی ولی جزو ناخودآگاهت شدن،
همه شو بگو.

صدای خودت را می شنوی که با لحن
کودکانه ای می گوید: «تو می دونسی اون اردک
پشمالوی من چی شد؟ لب طاقچه بودش ها.
می دونی مامان گفت اونو گربه خورده من
خوابم، گربه او

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.