پاورپوینت کامل صبح اولین روز عید ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل صبح اولین روز عید ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل صبح اولین روز عید ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل صبح اولین روز عید ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۸
دختران بهار /
فصل شکفتن
«دو تا سبز، سه تا گلی، چهار
تا عنابی!» صدای بی بی است که
تند تند از روی نقشه قالی
می خواند و من و «بهاره»
خواهرم با هم گفته های بی بی را
اجرا می کنیم. امروز باید بیست و
پنج رج قالی را صبح تمام کنیم تا
بعدازظهر به کارهای خانه برسیم.
امسال نزدیک عید کارمان زیادتر
از هر سال است. مهمان داریم و
باید به پدر و بی بی کمک کنیم.
به قول بهاره اگر فقط دو سه
روزی سحرها بلند شویم همه
کارها را می توانیم تمام کنیم. من
هم دلم می خواهد از همه وقتم
استفاده کنم تا این بهار را با
شادی و شور شروع کنیم.
مادرم روی زمین نشسته و
مشغول تمام کردن گلیمی است
که نقش های آن را من و بهاره
داده ایم. فکر می کنم این گلیم را
که مادر با این همه زحمت
می بافد، برای جهیزیه بهاره کنار
می گذارد چون چندین بار دیده ام
که با اشاره به بی بی نشان
می دهد که چقدر از بافتن آن
خوشحال است و دوست دارد آن
را زودتر تمام کند.
چند روز پیش که من و بهاره
و پدر مشغول کار در مزرعه
بودیم، «حاج جلال» همسایه
قدیمی مان، پدرم را به حرف
گرفت و به گمانم همان روزها
بود که زمزمه خواستگاری بهاره
بر سرِ زبان ها افتاد. من از اینکه
خواهرم به زودی لباس عروس
به تن می کند، خوشحال شدم. اما
بهاره که صورتش از سردی
مزرعه حسابی گُل انداخته بود، تا
آن طرف مزرعه دوید و من در
سرمای آن روز گرمای شادی
خانه مان را که مدت ها بود تمام
شده بود، حس کردم. می توانستم
حدس بزنم مادرم و بی بی از این
خبر چه احساسی پیدا می کنند.
همان روز هم پدرم به خانه آمد و
این خبر به گوش مادر و بی بی و
دایی ام که گاهی در کارهای
مزرعه کمک مان می کرد، رسید.
همه خوشحال بودند این را
می شد از چهره هاشان فهمید اما
انگار کلافی سردرگم را باز
می کردند و به نتیجه نمی رسیدند.
همه نگران بودند چرا که بین
خانواده ما و خانواده آقاجلال فرق
زیادی بود.
مادر با خوشحالی به قد و
بالای بهاره که کارهای خانه را
انجام می داد و خجالت زده بود،
نگاه می کرد و چندین بار سرش
را به نشانه تحسین تکان داد. من
هم داشتم بقیه قالی را که از
صبح مانده بود می بافتم و به
حرف های بی بی و پدر و دایی
گوش می دادم. پدر از
خواستگاری بهاره ناراحت بود و
نمی دانست چطور جواب رد
بدهد، کاری که همه ما ناراحت
می شدیم و چاره دیگری هم
نبود. اگر چه بی بی معتقد بود کار
خیر را باید انجام داد و توکل به
خدا کرد.
چند روز گذشت. من و بهاره
و بی بی تا آنجا که می توانستیم
به کارهای خانه می رسیدیم. به
پتوها ملحفه می دوختیم،
گردگیری می کردیم، انگورهایی
که سال قبل در طبقه بالا خشک
شده بود و حالا کشمش
خوشمزه ای بود پاک می کردیم تا
برای پذیرایی آماده باشد. پدرم
قرار بود عمو را که مدت ها بود در
شهرستان زندگی می کرد برای
عید دعوت کند و پولی را که سال
پیش از عمو قرض گرفته بود به
او برگرداند.
امسال سال خوبی بود.
توانسته بودیم سه تا قالی نُه
متری ببافیم و محصول خوبی
هم از مزرعه برداشت کنیم. من
و بهاره هم سال تحصیلی خوبی
را گذرانده بودیم و بالاخره
شورای روستا با وام پدر برای
خرید تراکتور موافقت کرده بود.
همه چیز دست به دست هم داده
بود تا پدر بتواند قرض های سال
پیش و امسال را بپردازد و
تراکتوری بخرد تا بتواند به
راحتی کسب درآمد کند. گرچه باز
هم قرض دار بودیم اما خیال همه
ما از بابت سال های بعد کمی
راحت بود. با این اتفاقات
می دیدم که هنوز دلهره و نگرانی
در چهره پدر موج می زند. هنوز
نتوانسته بود اتاق نیمه کاره بی بی
را تکمیل کند و نتوانسته بود
طبق قولی که به ما داده بود با
فروختن قالی ها کمی از پول را در
اختیارمان بگذارد به همین خاطر
قالی چهارمی را که در حالی
پایین آمدن بود گذاشته بود برای
ما. قضیه خواستگاری هم که
فکرش را مشغول کرده بود و
نمی دانست چه کند.
من و بهاره نقشه های زیادی
برای پول قالی داشتیم و دل مان
می خواست در اولین فرصت با
آن پول به پابوس امام رضا(ع)
برویم.
مادر اما خوشحال بود و
دلش می خواست این وصلت سر
بگیرد. بارها با اشاره از پدر
می خواست که در مورد بهاره فکر
کند و جواب مثبت بدهد چرا که
خدا باز هم کمک مان می کند.
راست هم می گفت. همه ما
می دانستیم که کسی بهتر از
«غلامرضا» پسر حاج جلال به
خواستگاری بهاره نمی آید.
خانواده خوبی بودند. پسرشان هم
خوب بود. دانشگاه می رفت و در
کارهای روستا به پدرش کمک
می کرد. هر کسی هم می شنید
تعجب می کرد. یعنی کسی
باورش نمی شد که پسر
حاج جلال از بهاره خواستگاری
کرده باشد و درِ این خانه را زده
باشد.
آن هم دختر کسی که پدرش
سال ها قرض دار بوده و از
رعیت های ساده روستا است.
تازه مادرش هم از حرف زدن
عاجز است و نمی تواند
حرف هایش را جز با اشاره به
کسی بفهماند. اگر چه اینها هیچ
کدام عیب و ایراد نبود اما برا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 