پاورپوینت کامل قصه زندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه زندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه زندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه زندگی ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
قسمت هفتم
(آخرین قسمت)
گلزار شهدا خلوت بود، آنقدر
که در آن صبح پاییزی کسی
مزاحم نشود و راضیه تا جایی که
می تواند عقده دلش را باز کند
و تمام حرف هایی را که دوست
داشت وقتی یاسر به خانه
برمی گشت، برایش تعریف کند،
یکجا برای عکسی که بالای سر
سنگ سفید بود، بگوید. آخر سر
هم اگر زنی همراه بچه اش از
کنارش رد نمی شد اصلاً یادش
می رفت که یاسر را پیش
خانم جان گذاشته و تا کاری دست
پیرزن نداده باید زودتر به خانه
برگردد. اما دلش می خواست
پایش به خانه نمی رسید، چون تا
خانم جان را دید، شنید که
اکرم خانم بچه اش را فرستاده دمِ
در که بعدازظهر می آیند. بعد از
آن نجواهای گلایه آمیز با یاسر،
شنیدن آن خبر هم مثل آوار
شدن دنیا روی سر راضیه
سنگین بود. آرزو می کرد کاش
می توانست بچه اش را بغل بگیرد
و ناگهان سر از تهران در بیاورد و
به مادرش بگوید او و پسرش را
برای همیشه در آن دو اتاق
کوچک زندانی کند.
جمع زن ها جمع بود. مادر،
خواهر و خاله رحمان یک طرف
و دو عمه هایش طرف دیگر
خانم جان نشستند و زُل زدند به
راضیه. دیگر از آن نگاههای
دفعه قبل خبری نبود. انگار همه
چیز تمام شده و راضیه هیچ
نگفته، شده بود عروس شان.
حرف شان هم این بود که
نمی شود به وصیت شهید عمل
نکرد و چه و چه … . تا راضیه
می آمد حرفی بزند یکی از
محسّنات رحمان می گفت،
دیگری از خوبی های یاسر
می گفت، یکی از زندگی می گفت
و اینکه اگر زن بی سر و همسر
سر بر بالین بگذارد کفر کرده و
راضیه می ماند که جواب این همه
آدم را چه بدهد. هر کس هم که
بُهت راضیه را می دید رو به
خانم جان می گفت: «بد می گم
حاج خانوم. راضیه جون که
ماشااللّه اهل کمالاته، خودش
باید بدونه که نمی شه تنهایی یه
بچه رو بزرگ کرد، اونم پسربچه
که کلی دنگ و فنگ داره.» و
خانم جان ساکت تر از راضیه هیچ
نمی گفت و یاسر را بیشتر در
آغوشش می فشرد.
زن ها که رفتند راضیه مات و
مبهوت چشمش ماند به کله قند
و پارچه ای که کنار میز سماور جا
خوش کرده بود و قول و قرار
اینکه دفعه بعد ان شاءاللّه پدر و
مادر راضیه بیایند تا حرف های
آخر زده شود. راضیه خشکش
زده بود. نمی دانست چکار کند.
نمی دانست چرا هیچ کار نکرده
است، چرا جواب زن ها را نداده،
چرا به اکرم خانم نگفته به پسر
خواهرش بگوید دست از سر او
بردارد. چرا به مادر آقارحمان
نگفته نه آن ترشرویی دفعه
اول تان نه به این بگو و بخند
آخرتان.
دیگر راضیه همین که پایش
را می گذاشت توی کوچه تا نخود
و لوبیا بخرد، یا توی صف نان و
روغن کوپنی می ایستاد، زن ها با
دیدنش پچ پچ می کردند و منتظر
بودند راضیه به رویشان بخندد و
برای عروسی دعوت شان کند.
می شنید یکی پشت سرش
می گوید خیلی خوش شانس بوده
که یک پسر مجرد به
خواستگاری اش آمده و یکی
دیگر می گفت باید جوان ها بدانند
که خوب است با همسر شهید
ازدواج کنند و یادگار شهدا را
بزرگ کنند. یکی برای راضیه
دلسوزی می کرد که مجبور است
با یک نابینا زندگی کند و زن
دیگری می گفت باید افتخار کند
که می خواهد پس از یک شهید،
همسر یک جانباز، آن هم
جانبازی چون رحمان بشود.
راضیه حرف ها را می شنید و
دم نمی زد. هر روز به خودش
می گفت می رود دم درِ دفتر بسیج
محله و به آقارحمان می گوید به
خون یاسر دست از سر او بردارد
و لحظه ای دیگر پشیمان می شد
و راه خانه اش را در پیش
می گرفت تا یاسر، مادربزرگش را
عاصی نکند و او را با آن عصا و
پای دردناکش دنبال خودش
نکشاند.
عزت که آمد راضیه نفس
راحتی کشید. می دانست که
بالاخره مادرش می تواند جواب
خانواده رحمان را که با بهانه و
بی بهانه یک روز در میان به او
سر می زدند، بدهد. می دانست که
مادرش دیگر مثل خانم جان
رودربایستی ندارد و بالاخره
می تواند او را از آن همه حرف و
حدیث برهاند.
ـ ببین دخترم، این چند روزه
من و آقات هر شب در باره تو با
هم حرف می زدیم. خیلی با هم
کلنجار رفتیم؛ آخرش آقات گفت
وقتی راضیه تونست دو سال
پیش درست فکر کنه و جواب
بده، حالام خودش می تونه خوب
و بد زندگیشو تشخیص بده. اما
من می گم تو رو باید به زور
شوهر داد اونم نه به هر کسی، به
یه آدمی که اگه بهتر از آقایاسر
مرحوم نباشه، بدتر از اونم نباشه.
تمام افتخار ما تو فامیل اینه که
دومادمون شهید شده، حالام باید
یه آدم مسلمون مثل خود آقایاسر
بشه دومادمون.
راضیه، پسرش را به
سینه اش فشرده بود و هیچ
نمی گفت که عزت رو کرد به
خانم جان.
ـ نه که فکر کنین دارم جلو
روتون می گم خانم جان، به ولای
علی کسی مثل پسر شما تو
طایفه ما نبوده. حالام اگه شما
بگین آقارحمان جوون باخداییه،
خودم می رم خونه شون و ته توی
ماجرا رو در می یارم.
خانم جان تنها گفت: «هر گل
زدی به سر خودت زدی عزت.» و
راضیه شیرهای دور دهان یاسر
را پاک کرد و او را در بغل مادرش
گذاشت و در حالی که دکمه های
یقه اش را می بست، بلند شد.
ـ خب لااقل بگو من چیکار
کنم دختر. از وقتی که اومدم یه
کلوم درست و حسابی با من
حرف نزدی. سرِ زمستونی دو تا
بچه رو ول کردم به امون خدا
اومدم اینجا که لال بازی برام در
بیاری.
راضیه هیچ نگفت و سر و
صدای ظرف های آشپزخانه را در
آورد.
ـ عزت، اینا حتمی بعدازظهر
دوباره پیداشون می شه. نه حرف
من، نه حرف راضیه، خودت ببین
چه کار می تونی بکنی.
راضیه وقتی به اندازه کافی
سر و صدای همه ظرف های
آشپزخانه را در آورد، نشست پای
بساط بافتنی و میل هایش را
دست گرفت تا کت تازه یاسر را
تمام کند. با آنکه کمد پر بود از
بافتنی هایی که قبلاً برای بچه به
دنیا نیامده اش بافته بود، ولی
کلافه بود و نمی توانست بشیند
پشت چرخ. لباس نیمه کاره مادر
رحمان یک ماه تمام روی چرخ
مانده بود و هر بار که راضیه
می خواست حتی درز شکافته ای
را بدوزد تا چشمش به آن پیراهن
با خال های قرمزش می افتاد، از
کنار چرخ خیاطی فرار می کرد،
پس کاری بهتر از پناه بردن به
کلاف های کاموا نبود و بازی ای
زیباتر از بازی یاسر با کلاف های
رنگی.
دمِ غروب بود و خانم جان
داشت توی آشپزخانه وضو
می گرفت تا برای رفتن به مسجد
آماده شود که صدای در بلند شد.
راضیه از جایش تکان نخورد و
عزت که درد دخترش را
می دانست، ژاکتش را پوشید و
چادرش را انداخت سرش و رفت
توی حیاط. اکرم خانم تا چشمش
به عزت افتاد، از خوشحالی پر در
آورد. آمدن مادر راضیه در نظر او
اتمام کار بود. اما عزت برای
خودش یک پا مُفتش شده بود.
هر چند قبلاً دو بار آن زن را در
خانه دخترش دیده بود ولی دیدار
سوم، مثل گذشته نبود. عزت
طور دیگری به اکرم خانم نگاه
می کرد، به چشم گرگی که
می خواهد دخترش را از چنگش
در بیاورد. اما خاله رحمان عین
خیالش نبود؛ اصلاً کم نمی آورد و
با بگو و بخند به عزت تبریک
می گفت که چنان دخترخانمی را
تربیت کرده است. آخرش هم
وقتی عزت به او گفت که دلش
می خواهد برای آشنایی بیشتر به
خانه خواهرش برود، گل از گل
زن شکفت.
ـ قدم رو تخم چشم ما
می ذارین. هر وقت خواستین
تشریف بیارین. اصلاً خودم
می یام می برمتون. آبجیم خیلی
خوشحال می شه.
زن رفت و پشت سرش
خانم جان از مسجد برگشت و دید
عزت هم مثل دخترش بُغ کرده و
رفته توی فکر.
ـ چی شده عزت، تونستی
باهاش هم کلوم بشی.
عزت فقط گفت: «خدا
خودش همه چی رو درست
می کنه.» و رفت توی آشپزخانه و
با کتری آب برگشت توی اتاق و
آن را گذاشت روی چراغ
علاءالدین.
تا نزدیکی اذان صبح مادر و
دختر با هم پچ پچ کردند و
خانم جان خودش را به خواب زد
تا صدای آنها را نشنود و بگذارد
با خیال راحت حرف شان را بزنند.
راضیه در تاریکی شب
نطقش باز شده بود و طوری که
یاسر از خواب بیدار نشود با
مادرش درد و دل می کرد و عزت
مثل کسی که دارد دختر کم سن و
سالش را شوهر می دهد، دایم
راضیه را نصیحت می کرد که
حواسش باشد چه می کند، و
زندگی شوخی بردار نیست. بعد
هم شروع کرد از گذشته ها گفت.
از خاطرات خودش، خاطراتی که
هرگز راضیه آنها را نشنیده بود،
خاطراتی که از مشکلات زندگی
پدر و مادرش پرده برمی داشت.
عزت می گفت اگر شوهر نداشت
و یا اینکه مردش، ازدواج نکرده
بود، هیچ کدام نمی توانستند به
تنهایی از پسِ مشکلات شان
برآیند.
راضیه اولش حرف های
مادرش را با دقت گوش می کرد
ولی کم کم رفت توی فکر. دیگر
فقط نجوایی را در کنار گوشش
حس می کرد و نمی فهمید
مادرش چه می گوید. مدام دو
چشم سبز به خاطرش می آمد و
دمی بعد صورت رحمان. گاهی
هم فکر می کرد یاسر پشت
پنجره ایستاده است و زیر
دانه های ریز برف که از سرِ شب
باریدن گرفته بود به او نگاه
می کند.
صبح، صبح دیگری بود.
راضیه قول داد تا صبح فردا
نظرش را بگوید و عزت قول داد
همه حرف های مادر رحمان را
بشنود و حتی به دیدن خودِ مرد
جوان برود. با اینکه هنوز زن
هیچ تصمیمی نگرفته بود ولی با
آمدن مادرش سبک شده بود.
مطمئن بود او خودش همه چیز
را درست می کند. دیگر از شنیدن
اسم رحمان و خانواده اش وحشت
نمی کرد. اصلاً حتی فکرشان را
هم نمی کرد. مثل هر روز به
کارهای خانه رسید. بعد با اینکه
برف بند آمده بود ولی از دست
سوز و سرما روسری پشمی اش
را از زیر چادر سر کرد و رفت تا از
بقالی خرید کند. پیرمرد مثل چند
روز گذشته، باز هم جور دیگری
به راضیه نگاه کرد و پلاستیک
خریدهایش را گذاشت روی
پیشخوان. اما راضیه بی تفاوت به
نگاه او و سلامی که به خانم جان
می رساند، از مغازه بیرون آمد و
قدم هایش را به طرف خانه تند
کرد. دمِ در، دختر اکرم خانم را دید
که می گفت مادرش ساعت سه
می آید سراغ عزت خانم تا بروند
خانه خاله اش.
عزت دخترک را روانه کرد و
خریدهای راضیه را از دستش
گرفت. خانم جان گوشش را
چسبانده بود به رادیویش و
می خواست بداند آیا از عملیات
شب قبل خبری می دهند یا نه.
راضیه غذایش را درست کرد
و هر سه در سکوت ناهار
خوردند. خانم جان کمی دراز
کشید و عزت همراه اکرم خانم
رفت. راضیه هم یاسر را به زور
خواباند و کلی پوکه های روی ننو
را تکان داد تا پسرش
چشم هایش را بست. بعد هم
بساط بافتنی اش را گذاشت
جلویش و تا آمد اولین ردیف را
ببافد، صدای در بلند شد. امکان
نداشت مادرش باشد، او تازه رفته
بود. کسی که پشت در بود خیلی
محکم در را می کوبید تند و
بی امان.
راضیه زود چادرش را
انداخت سرش تا خانم جان و
یاسر بلند نشده اند برود در را باز
کند. چارچوب در به تمامی باز
نشده بود که ساک ناصر زودتر از
خودش وارد حیاط شد. زن
خوشحال شد، هر چند انتظار
نداشت که ناصر ناگهان پیدایش
شود اما پسر جوان اصلاً
خوشحال نبود فقط جواب
سلامش را داد و خانم جان را
صدا کرد. پیرزن که به صدای در
بیدار شده بود، درِ راهرو را باز کرد
و با دیدن پسرش در آن حال
فهمید که او از چیزی دلخور
است.
ـ خانم جان، خودت بهتر از
من می دونی که پسرت سال به
سال عصبانی نمی شه، اما وقتی
جوش بیاره دیگه هیچ کس
جلودارش نیست.
ـ چی شده ناصر، آروم باش.
بذار اول چشممون به جمالت
روشن بشه بعد شروع کن به داد
و هوار.
پیرزن پسرش را کشاند توی
اتاق خودش و در را بست. راضیه
از رفتار آن دو سر در نمی آورد.
نمی دانست چه اتفاقی افتاده که
ناصر آن طور هراسان به خانه
بازگشته است. آن دو آنقدر از
توی اتاق در نیامدند و او آنقدر با
یاسر بازی کرد که عزت برگشت.
ـ چیه چی شده چرا اینقده
پکری؟
ـ ناصر اومده.
ـ چشمت روشن، اینکه
غصه نداره.
ـ آخه خیلی ناراحته. حتما
اگه ماجرای آقارحمانم بشنوه
ناراحت تر می شه.
عزت که دید درِ اتاق
خانم جان بسته است، رفت توی
اتاق دخترش و گفت: «ببین
مادر، من هیچ بدی تو خونواده
آقارحمان ندیدم. هر چی بگی
آقاس. مادرش از سیر تا پیاز
زندگی شونو بدون رودربایستی
گفت. آخرش دمِ در گفتش منتظر
یه جوابه تا روز خرید و عقدکنون
رو معلوم کنه.»
راضیه سکوت کرد و هیچ
نگفت. با آمدن ناصر و با آن نگاه
گذرایی که دمِ در به او انداخته
بود، زن سردرگم شده بود. خیلی
سخت بود که یکی را جای یاسر
انتخاب کند و سخت تر از آن این
بود که این انتخاب را به ناصر هم
بگوید. اگر او قبول می کرد با
رحمان ازدواج کند، حتما ناصر با
این اولدروم بلدرومش
نمی گذاشت یاسر را با خودش
ببرد و راضیه بدون یاسر حاضر
نبود هیچ جا برود.
ناصر درِ اتاق خانم جان را به
هم کوبید و پشت سرش صدای
کوبیدن درِ حیاط بلند شد. عزت
که نگاه نگران خانم جان را دید
رفت توی اتاق.
ـ چه خبر عزت؟
ـ شما چه خبر؟ آقاناصرم که
اومده، چشمتون روشن.
ـ می بینی که اونقده توپش
پُره که جای چشم روشنی واسه
آدم نمی مونه.
راضیه دلش لک زده بود که
برود توی اتاق و ببیند آن دو چه
می گویند ولی فکر کرد شاید بهتر
است بنشیند پیش پسرش.
صدای عصای خانم جان که آمد،
فهمید پیرزن رفت توی
آشپزخانه تا وضو بگیرد. عزت
هم آمد سراغ دخترش. نگاهش
مثل نگاه مادر ناصر شده بود و
راضیه مرده شد و زنده شد تا
فهمید یک روز ناصر به بقالی
محل تلفن کرده تا حال و روز
مادرش را بپرسد و خبر
سلامتی اش را به آنها برساند که
پیرمرد گفته همه چیز خوب است
و به زودی دعوتش می کنند
عروسی. ناصر هم غیرتی شده و
بعد از دو روز تحملش تمام شده
و راه افتاده خانه شان.
راضیه از خجالت چسبید به
دیوار، تنش یخ کرد و دستانش
دور کمر یاسر قفل شد. بچه
بی تابی می کرد تا از آغوش
مادرش فرار کند، اما گره دستان
راضیه باز نمی شد.
ـ می دونی دخترم، پسرا تو
این سن و سال فکر می کنن
خیلی بزرگ شدن. به گمونم
ناصر از این دلخوره که چرا کسی
باهاش صلاح مشورت نکرده و
بدون اجازه اون پای خواستگار به
این خونه باز شده.
ـ حالا باید چه کار کنم
مامان؟
ـ خدا بزرگه بذار شب برگرده،
خودم باهاش حرف می زنم.
ـ نکنه رفته باشه سراغ
آقارحمان؟
ـ بعیدم نیست.
رنگ راضیه مثل گچ دیوار
سفید شد و دوباره چسبید به
دیوار. خجالت می کشید از یاسر،
از خودش، از خانم جان و مادرش،
حالا هم باید از ناصر و رحمان
هم خجالت می کشید. از اینکه
سرِ زبان ها بیفتد می ترسید. اگر
ناصر به سراغ رحمان می رفت
حتما خانواده اش فکر می کردند او
آنها را دست انداخته است.
بلاتکلیف مانده بود چه کند. کز
کرده بود پشت چرخ خیاطی تا
کمتر به چشم بیاید. عزت هم
بچه را برداشت و برد توی اتاق
خانم جان تا دخترش فکرهایش
را بکند ولی راضیه فکری
نداشت. در نظرش آبروریزی شده بود
و فردا همه توی خیابان او را به
همدیگر نشان می دادند و
می گفتند این همان زن شهید
است که عوض کمک به پشت
جبهه و جمع آوری کمک های
مردمی، بین مردها دعوا راه
می اندازد و … .
صدای در حیاط که بلند شد
راضیه از جا پرید و دوباره پشت
چرخ خیاطی جبهه گرفت. رویش
نمی شد با ناصر هم کلام شود و
بگوید خون برادرش را زیر پا
گذاشته و می خواهد مرد دیگری
را به حریم او راه بدهد.
ناصر آمد توی حیاط و وقتی
از پشت پنجره اتاق راضیه رد
می شد نیم نگاهی به اتاق
انداخت. راضیه شرمنده سرش را
انداخت پایین و فکر کرد چرا
چراغ برق را خاموش نکرده
است. زن آنقدر آنجا کز کرد و
منتظر ماند تا ناصر از راه برسد و
سرش فریاد بزند ولی هیچ کس
نیامد. صدای حرف زدن ناصر
می آمد و صدای مادرش و گاه
صدای خنده های یاسر، درست
مثل وقتی که ناصر او را بالا و
پایین می انداخت و پسرش از
خنده غش می کرد. راضیه به
خودش قوّت داد که خبری نیست
و ناصر عصبانیتش فروکش کرده
است. حتی نیم خیز شد که برود
اتاق خانم جان که صدای پایی
دوباره او را روی زمین میخکوب
کرد. ناصر بالاخره آمده بود، حتما
در را باز می کرد و به او می گفت
لیاقت همسری یک شهید را
ندارد. حتما می گفت یاسر را از او
می گیرد و در عوض هر جا که
دلش خواست می تواند برود.
قلبش داشت از جا کنده می شد
که در باز شد.
ـ فکر کردنت تموم نشد
دختر. پاشو بیا اون اتاق. آقاناصر
کارت داره.
پس قرار بود خانم جان و
مادرش هم شاهد خُرد شدن او
باشند. پس قرار بود ناصر جلوی
آنها ببنددش به رگبار حرف.
ـ پاشو دیگه.
ـ چیزی نگفت.
ـ نه از وقتی که اومده همش
از جبهه تعریف می کنه و یاسرو
بالا و پایین می ندازه. فکر کنم تا
تو نیایی چیزی نگه.
راضیه چادرش را به خودش
پیچید و راه افتاد. باید می گفت که
او تقصیری ندارد و آنها سرخود
بلند شده و آمده اند خواستگاری.
باید می گفت اگر به او باشد که
می خواهد تا آخر عمر پیش
خانم جان بماند و عروسی او و
یاسر را ببیند.
راضیه در را باز کرد، جواب
سلام برادرشوهرش را داد و تا
آمد کنار مادرش بنشیند، ناصر
گفت: «راضیه خانوم یه لیوان
شربت برا من می یارین؟»
خانم جان عینکش را داد
پایین و رو به ناصر گفت: «پسر
تو این سرما چه وقت شربته!»
ـ داغ کردم خانم جان، عیبی
داره.
عزت گفت: «نه والاه چه
عیبی.» و بعد رو به دخترش کرد
و با اشاره به او فهماند که زودتر
ترتیب شربت را بدهد.
ـ برای شمام درست کنم
خانم جان؟
ـ نه دخترم. من استخونام
داره ذُق ذُق می کنه، می بینی که
صب تا شب کارم شده چایی داغ
تا یه ذره استخونام گرم شه.
راضیه که رفت توی
آشپزخانه اصلاً نمی دانست چه
کار کند. دستپاچه شده بود. هر
چند ناصر خیلی شربت دوست
داشت ولی در آن دو زمستان
گذشته ندیده بود که توی سرما
هوس شربت خوردن بکند.
شیشه آبلیمو را پیدا کرد، توی
کمد دنبال ظرف شکر می گشت
که چشمش به شیشه نصفه
شربت آلبالو که از تابستان مانده
بود افتاد. شیشه را برداشت و
توی یک لیوان بزرگ شربت
درست کرد و برگشت توی اتاق.
مادرش ساکت نشسته بود و
خانم جان طبق معمول چشمش
به تلویزیون بود و ناصر همچنان
با یاسر و اسباب بازی هایش بازی
می کرد. زن سینی را گرفت جلوی
برادرشوهرش و لحظه ای بعد
سینی خالی را کنار کشید و
نشست کنار مادرش. ناصر بچه را
گذاشت روی زمین و به شدت
لیوان را هم زد. شربت با آب
قاطی شد و دمی بعد یاسر
جرعه ای از شربت نوشید و
سپس ناصر لیوان را تا ته بالا
کشید. خانم جان با اینکه حواسش
به اخبار بود ولی چشمش مانده
بود به پسرش تا بالاخره زبان باز
کند و بگوید آن طور بی خبر آمده
خانه که چه کند.
ـ عزت خانوم خیلی
خوشحالم که شمام اینجاین و
گرنه همش فکر می کردم که
پیش خودتون می گین یه الف
بچه می خواد واسه دخترم تعیین
تکلیف کنه. باور کنین تو بد
مخمصه ای بودیم، درست شبِ
عملیات، حمله لو رفته بود که
هیچ، عراقیام داشتن حسابی ما
رو می کوبیدن که دیگه طاقتم
طاق شد. بالاخره اونجام یه
جورایی خبرا به گوشمون
می رسه.
خانم جان عینکش را در آورد
و به پسرش نگاه کرد که داشت
لب هایش را می جوید و دنبال
جمله ای دیگر می گشت.
ـ تو هم اینقده بزرگش نکن
ناصر. اونا خودشون همه چی رو
بریدن و دوختن و به در و
همسایه شون خبر دادن، و گرنه
راضیه جون که هنوز جوابی به اونا
نداده که بخواد زمان عقد
معلوم بشه.
ناصر، پسر برادرش را که
جلوی او نشسته بود و با لیوان
شربت بازی می کرد، بغل کرد و
گفت: «من خودم جواب
آقارحمان رو دادم.» خانم جان که
ابروهایش را تو هم کرده بود،
گفت: «مگه اومده بودن
خواستگاری تو. قرار بود خودِ
راضیه فردا جوابشونو بده.»
ـ خب بعضی وقتام اینطوری
می شه. راضیه خانوم ناموس
داداشمه، این همه راه بلند نشدم
بیام اینجا تبریک بگم، اومدم
کارو یه سره کنم.
خانم جان که چنان محو
حرف های ناصر شده بود برای
دومین بار چایی اش یخ کرد،
درست مثل خودش که یخ کرده
بود و داشت از خودسریِ پسرش
می لرزید.
ـ اگه نمی اومدم نمی دونم تا
آخر عمر چطور می تونستم تو
چشمای یاسر نیگا کنم. اگه بهم
می گفت تو چطور عمویی بودی
که منو سپردی دست یه مرد
غریبه، چی داشتم بهش بگم.
خانم جان پرسید: «پس
وصیت یاسر در مورد رحمان چی
می شه.» ناصر که دوباره جوش
آورده بود، گفت: «وصیتی در کار
نبوده. یاسر چند بار کلمه رحمان
رو تو وصیت نامه ش برده، این که
چیزی رو ثابت نمی کنه.»
ـ حرف شما درست آقاناصر،
حالا به نظرت تکلیف دختر من
چیه؟
ـ هیچی عزت خانوم دختر
شما مثل گذشته با پسرش
می مونه تو خونه ما.
خانم جان غرید: «آخه تا کی؟
جواب حرف مردمو چی بدیم.
فردا همه فکر می کنن که من
نذاشتم راضیه شوهر کنه.»
ـ کی گفت شوهر نکنه.
ـ تو می گی؟
ـ من خودم تا آخر عمر غلام
راضیه خانم هستم، البته اگه ما رو
به غلامی قبول داشته باشن.
صورت راضیه ناگهان مثل
شربتی که ناصر هم زده بود از
پیشانی تا چانه سرخ شد. عزت
ماتش برد و خانم جان لبخند زد.
ناصر که صورتش را پشت یاسر
پنهان کرده بود زیرچشمی
نگاهی به راضیه انداخت. راضیه
همچنان سرخ و خجل سرش را
انداخته بود پایین و خشکش زده
بود. می دانست که ناصر یک سال
از او کوچک تر است و ته دلش
پیش مرضیه است. می دانست که
ناصر جوان است و او نباید با یک
بچه سرش هوار شود، اما جرئت
نداشت سرش را بلند کند و حرف
دلش را به ناصر بزند. اما عزت که
نه سرخ شده بود و نه شرمنده،
بالاخره از شوک در آمد.
ـ آخه آقاناصر، راضیه … .
اما نتوانست حرفش را تمام
کند. ناصر که بدتر از راضیه از
همه خجالت می کشید بچه به
بغل بلند شد و جلوی پنجره
ایستاد. عزت زل زد به عکس
ناصر که روی شیشه پنجره افتاده
بود و تا آمد بقیه حرفش را بزند،
پسر جوان گفت: «خودم همه چی
رو می دونم، من نمی تونم تحمل
کنم ناموس داداشم بره زنِ یکی
دیگه بشه. راضیه خانوم کلی به
گردن ما حق داره. اگه بذاره از
این خونه بره من نمی تونم
خودمو ببخشم. بچه داداشم
عینهو بچه خودمه.» بعد خیلی
سریع یاسر را وسط اتاق گذاشت
روی زمین و رفت. خانم جان هر
چند ته دلش می دانست ناصر
فداکاری کرده و برای اینکه
راضیه از آن خانه نرود چنان
پیشنهادی را داده و پا روی
خواسته های خودش گذاشته
است، ولی خوشحال بود.
خوشحال بود که پسر کوچکش
آنقدر مرد شده است که بتواند
روی پای خودش بایستد و چنین
خواستگاری پر سر و صدایی راه
بیندازد.
یاسر میز تلویزیون را گرفته
بود و داشت دستش را روی
تصویر رزمنده ها می زد و کم
مانده بود تلویزیون را بیندازد
روی زمین که عزت بلند شد و
بغلش کرد و به حیاط نگاه کرد.
ناصر در آن هوای سرد نشسته
بود روی پله ها و به آسمان ابری
نگاه می کرد.
ـ یه چیزی بگو راضیه جون.
ـ چی بگه خانم جون هر
دومون از تعجب دهن مون باز
مونده. من فکر می کنم ناصر مثل
محسنِ خودم هنوز بچه س. از یه
طرف دیگه شاید اون دلش
بخواد با یه دختر کم سن و سال
ازدواج کنه. بعدشم … .
و دوباره ساکت شد. راضیه
هنوز سرش پایین بود. حتی با
اینکه نامحرمی در اتاق نبود،
دستش به چادرش بود و چشم
دوخته بود به گل های سبزِ قالی.
ـ راضیه! سرتو بالا کن
ببینم.
عزت به زور سرِ دخترش را
بلند کرد و راضیه دوباره سرخ شد
و سرش را انداخت پایین.
ـ راضیه جان بازم می گم
مختاری. می تونی با ناصر یا
آقارحمان یا هر کس دیگه ای که
می خوای ازدواج کنی. عصری که
اون طور این پسر اومد خونه
گفتم خدای نکرده اتفاقی افتاده،
بعد دیدم می گه عجله ای اومده و
فوقش دو روزه می خواد برگرده
اما تو همین دو روز کارو یه سره
می کنه. باور کن منم نمی دونستم
تو دلش چیه، تا حالا که … .
عزت به زور راضیه را از
جایش بلند کرد و گفت: «خودم تا
صبح جوابشو می گیرم خانم جان.
ولی چقد از خونواده آقارحمان
اینا بد شد. لااقل کاشکی عصری
نرفته بودم خونه شون.»
راضیه تا صبح فقط در
رختخوابش غلت زد. قرار بود
مادرش برود پرس و جو و او تا
صبح جواب آقارحمان را بدهد
ولی ناگهان ناصر پیدایش شده
بود و او تا صبح باید به ناصر
جواب می داد. تمام خاطراتی که
در آن دو ساله گذشته از ناصر
داشت مدام جلوی چشمانش رژه
می رفت. دو سال پیش حتی جثه
ناصر از او کوچک تر بود و وی
دایم سرِ تنبلی ها و نماز نخواندن
و نان گرفتن با او کلنجار می رفت
و مثل خانم جان همیشه ناصر
صدایش می کرد تا اینکه یکهو
ناصر قد کشیده و مرد شده بود و
باید آقا را هم یدک می کشید. تازه
تا آن موقع ناصر هم در حق بچه
برادرش پدری کرده بود. راضیه
یادش بود که چطور ناصر به
دنبال دوا و دکتر یاسر بود،
لباس هایش را عوض می کرد،
کهنه هایش را می شست و … .
عزت هم دست کمی از
دخترش نداشت خوابش می آمد
ولی نمی توانست بخوابد. تا
چشمانش را می بست خواب
داماد شهیدش را می دید و تا از
خواب می پرید راضیه را می دید
که در رختخوابش به عکس یاسر
رو کرده و هنوز چشمانش خیس
است.
اذان صبح را که دادند انگار
همه دنبال بهانه ای بودند تا از
جایشان بلند شوند، حتی یاسر
هم از خواب پرید و می خواست
بنای گریه را بگذارد که راضیه
بلند شد و دکمه های ژاکتش را باز
کرد و بچه را چسباند به
سینه اش.
عزت پرده را کنار کشید و
راضیه دانه های برف را که در زیر
نور مناره مسجد مثل
شکوفه های سبزی از آسمان
می باریدند، نگاه کرد.
ـ پاشو دختر، بچه دیگه
خوابش برد، پاشو نمازتو بخون و
یه ساعتی بگیر بخواب. فکر و
خیالم نکن هر چی خدا بخواد
همون می شه.
راضیه صورتش را در
سیاهی پتو فرو برد و پرسید:
«جوابشو چی بدم؟»
ـ من که می گم هر دوشون
خوبن. آقارحمان هفت هشت
سالی از تو بزرگ تره، سرد و گرم
روزگار چشیده و جانبازه. اگه
بخوای زنِ اون بشی باید تا آخر
عمر هواشو داشته باشی البته نه
طوری که فکر کنه داری براش
دلسوزی می کنی.
راضیه طوری که انگار فقط
خودش شنید، گفت: «ولی اون که
جوابشو گرفت.» عزت با صدای
آرام تری گفت: «اما ناصر بچه س
هنوز کاری هم برا خودش دست
و پا نکرده، ولی خوبیش اینه که
بچه ت تو خونواده شوهرت بزرگ
می شه و دیگه غصه نداری.»
صدای نماز خواندن ناصر که
بلند شد، راضیه پتو را بیشتر
کشید روی سر و صورتش و
چشم ها را بست.
عزت ایستاده بود به نماز و
شکوفه های سبز برف در زیر نور
مناره مسجد از لای پرده های
آسمان بر سرش می باریدند و
راضیه نشسته بود به تماشا.
ـ پاشو دیگه. الان نماز
ناصرم تموم شده و لابد گرفته
خوابیده.
راضیه یکهو یاد وقتی افتاد
که ناصر به تکلیف رسیده بود و
او و خانم جان صبح ها به زور
برای نماز بلندش می کردند و
حالا باید مثل تازه عروس های
خجالتی آنقدر می نشست تا نماز
یاسر تمام می شد تا او با خیال
راحت از جایش بلند شود.
هوا تازه روشن شده بود که
عزت چادرش را انداخت روی
سرش و طوری که راضیه بیدار
نشود درِ اتاق را باز کرد. لایه
نازک برف کف حیاط خوابیده بود
و جای قدم های مردانه ای تا درِ
کوچه کشیده شده بود. عزت تا
آمد در را باز کند، در باز شد و
ناصر با نان های توی دستش
جلویش سبز شد.
ـ اِ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 