پاورپوینت کامل فروغی در خاکستر ۵۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل فروغی در خاکستر ۵۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل فروغی در خاکستر ۵۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل فروغی در خاکستر ۵۱ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۸
پشت همین نیمکت های چوبی او را
شناختی؛ اویی که اولین معلم روستایتان بود و
به اهالی در ساختن اولین مدرسه کمک کرد.
هر گاه که به کلاس می آمد، حسی غریب
نسبت به او داشتی. دوست داشتی با جان و
دل به حرف هایش گوش دهی. حس
می کردی خیلی شبیه اویی؛ روستازاده ای
رنج کشیده. خودش همیشه می گفت که با
سختی و کارگری مخارج تحصیلش را تهیه
کرده و معلم شده است. همچون تو به شعر و
ادبیات علاقه مند بود. تنها معلمی که با آمدن
معلم های دیگر هنوز با شاگردانش صمیمی و
مهربان بود و برای آنها از رنج های روزهای
زندگی اش تعریف می کرد. سختی هایی که
باعث شده بود تا در تنهایی هایش با شعر و
داستان انس بگیرد. یک روز، روزنامه هایی که
نوشته هایش در آن چاپ شده بود را به
مدرسه آورد و به شاگردانش نشان داد.
می دانستی، از همان اولین روزی که به
کلاس آمده بود با همان کوچکی ات
می دانستی که نگاهش با دیگران فرق دارد.
در نظرت چشم هایی آرام و گیرا داشت و گویی
تمام آن چیزهایی را که تو می دیدی او نیز
دیده بود. زمانی که شعرهایش را برایتان
می خواند، تو به خوبی پرواز شاپرک های
احساس را در ابیات غزل هایش می دیدی و
دویدن برگ خشکیده ای در باد و نجوای
آهنگین آبشار و نغمه چکاوک ها و تمام اینها
باعث شده بود تا بیشتر و بیشتر به او
علاقه مند شوی. اگر روزی به مدرسه
نمی آمد، دلتنگش می شدی. بی قرارِ او از میان
پنجره کلاس به راه باریکه خاکی
می نگریستی و منتظر آمدنش ساکت تر از هر
روز، ساعت ها خاموش پشت پنجره چشم به
راه می ماندی.
نمی توانستی او را از میان خاطرت محو
کنی. وقتی او را با پسرعمویت، مجتبی که
روی زمین عمو کار می کرد و از وقتی پشت
لبش سبز شده بود، رفت و آمدش هم به
خانه تان بیشتر شده بود مقایسه می کردی،
می فهمیدی که خیلی با هم فرق دارند.
احساس می کردی که تنها آقای اکبری است
که حرف های تو را می فهمد و رنگ شعرهایت
را می بیند. شعرهایت را به او داده بودی و
نظرش را در باره آنها خوانده بودی. او حتی
ساعت ها در باره شعرها با تو صحبت کرده
بود. گویی نگاهت را می فهمید؛ همان
شعرهایی که هیچ کس دیگر حتی پدر و
مادرت هم به آنها توجهی نداشتند. همان
شعرهایی که یک بار برای مجتبی خوانده
بودی تا نظرش را در باره آنها به تو بگوید
ولی او در حالی که پشت گوشش را می خاراند،
بی تفاوت به آنها به چشم هایت خیره مانده و
گفته بود: «با این چیزها که نمی شه زندگی کرد
دخترعمو! باید هنر آشپزی ات خوب باشه تا
زندگی خوبی داشته باشیم.»
شعرهایی که برایت چون گنجینه ای
گرانبها بود، باارزش ترین چیزی که در دنیا
داشتی و تنها او در موردشان به تو گفته بود
که تا به حال شاگردی بااستعداد و هنرمند
چون تو نداشته و گفته بود که نگاهت لطیف،
شاعرانه و زیباست. تمام دستنوشته هایش را
در دفتری جمع کرده بودی. او از شخصیت ها
و ماجراهای داستان هایی که خوانده بود
برایتان تعریف می کرد. از اسطوره های کهن،
از رستم و سهراب و افراسیاب و از خسرو و
شیرین، و تو نیز در افکارت با او همراه
می شدی. زمانی که حافظ را می گشود و
برایتان چند بیت آن را تفسیر می کرد، گویی
تمامی زیبایی ها را در لحن کلامش می یافتی.
تا به آن هنگام هیچ کس آنقدر زیبا برایت
حافظ نخوانده بود. دنیای تو و او شبیه روز و
خورشید، مهتاب و شب، دنیایی نزدیک
به هم بود.
گویی او همان شاهزاده خیالی ات بود.
همان مردِ آفتابگون که بر اسب سپیدی
نشسته بود، از بیابان های تاریک و وهم انگیز
گذشته بود و ابرهای سیاه زندگی ات را کنار
زده و امید را به شب های تاریک و غمگین
زندگی ات هدیه کرده بود.
احساس می کردی که او می فهمد که عطر
یاس های سپید در کام تو چه طعم خوبی دارد
و باد در نگاهت چقدر رنگین است. احساس
می کردی او بهار را به سردی خانه دلت
ارمغان آورده است. دشت در دشت، سبزی و
مهربانی و امید … را در نگاهش می دیدی.
نگاهش تو را در رؤیاهایت با خود به دورهای
دور می برد.
یک روز وقتی در کلاس سوم راهنمایی
نشسته بودی، روی تخته سیاه نوشت:
«موضوع انشا: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده
شد به عشق …» و جلسه بعد از آن، اسم
اولین کسی را که خواند تو بودی. تویی که تا
به آن هنگام معنی آن را نمی فهمیدی، بلند
شدی و گفتی که نمی دانی عشق یعنی چه و
گونه هایت از خجالت گلگون شدند.
نمی توانستی سرت را بالا بیاوری و به
چشم هایش بنگری. خیال می کردی دروغی را
که گفته بودی در نگاهت می خواند.
تنها به انگشت های دستش چشم دوخته
بودی که با خودکار قرمزرنگی به میز ضربه
می زد. با قهقهه بچه های کلاس، دوباره روی
نیمکت نشستی و مشت هایت را گره کردی و
به نوشته های درهم و برهم روی میز خیره
شدی. از حرفی که زده بودی خجالت
می کشیدی. مبادا که راز دلت را فهمیده و
احساساتت را نسبت به خودش دریافته باشد.
ظهرِ یک روز بهاری بود. ساقه های
ذرت های حیاط خانه تان بلند شده بودند و
تنها درخت سیب میان حیاط، چون عروسی
سپیدپوش زیباتر از همیشه سرافراز در باد
دامن می افشاند. نسیمی که آرام در میان
شاخه ها و شکوفه های بهاری می چرخید،
عطر دل انگیز شکوفه های سفید را با خود تا
دورهای دور، میان کوچه های روستا می برد؛ تا
مدرسه.
روز ششم عید، شانزده سالت تمام شده
بود و مادرت پیراهن ساتن سرخ رنگی برایت
دوخته بود. همان پیراهنِ ساتن سرخ را به تن
داشتی و با دخترخاله ات روی پله های خشتی
ایوان نشسته بودید و از آینده حرف می زدید،
از آرزوهای دخترانه ای که داشتید و از
شاهزاده ای خیالی و اسب سفیدش و از دخترِ
ماه پیشانی قصه ها و داستان هایی شیرین که
خوانده بودید.
کوبه در را زده بودند و تو شال بر سر در را
باز کرده بودی. سه تا از معلم های مدرسه به
خانه تان آمدند و در همان اتاقی که
پنجره هایش رو به ایوان باز می شد، با پدر و
مادرت شروع به صحبت کردند. اصلاً به
ذهنت نمی رسید که آنها به چه کار آمده اند! از
پشت نرده های سفید به اتاق سرک کشیدی تا
حرف هایشان را بشنوی که ناگهان پدرت
نگاهی تند به تو انداخت و با دو دست پرده
گلدوزی شده را در برابر نگاهت کشید. نگاهت
را گل و بوته های هفت رنگ گلدوزی های پرده
پوشاند.
آن روز را هر چه با خود فکر کردی که
آنها برای چه به خانه تان آمده اند، چیزی به
ذهنت نرسید. تا اینکه شب مادرت گفت نه به
خاطر درس هایت آمده بودند و نه به خاطر
رفتارت در مدرسه. گفت آنها از من برای آقای
معلم خواستگاری کرده اند.
از شرم سرخ شده بودی. فکرش را هم
نمی توانستی بکنی که معلمت، کسی که چند
سال را با هم در یک کلاس بودید و به تو
درس داده بود و هر روز و هر روز همدیگر را
می دیدید، از تو که یک دختر ساده روستایی
بودی خواستگاری کند! با خود گمان می کردی
شاید نگاهت را خوانده و شیفتگی ات را
فهمیده باشد. مادرت ادامه داده بود: «ما گفتیم
هنوز خیلی زوده.» ولی می دانستی که نظرت
برای پدر و مادر ارزشی ندارد و آنها تو را برای
پسرعمویت می خواهند؛ به همان دلیل به
معلمت جواب رد داده بودند. از مجتبی و
خنده های تمسخرآمیز و آن نگاه سرد و
بی روحش متنفر بودی. او که درس و مدرسه
را به خاطر شیطنت و بدزبانی رها کرده بود و
با داشتن قیافه ای مردانه در نظرت هنوز
کودکی بیش نبود و در بیست سال عمرش
حتی یک کتاب شعر هم نخوانده بود؛ اصلاً
هیچ کتابی را نخوانده بود. باز هم
نمی توانستی تنفرت را از او به پدر و مادرت
بگویی که عقیده شان بر این بود: «عقدِ
پسرعمو و دخترعمو در آسمان ها بسته
شده.»
بعد از آن روز تا سیزدهم عید مریض
شدی و در رختخواب افتادی و هیچ کس
ندانست چرا. روز بعد هم پدرت به خاطر
خواستگاری آقا معلم از تو گفت: «دیگه
نمی خواد بری مدرسه. بهتره درس نخونی و
به ما تو کشاورزی کمک کنی …» بهانه پشت
بهانه، گفت: «می تونی قالی ببافی. همین قدر
که درس خوندی بسه. حالا باید خونه داری
یاد بگیری. به هیچ کسم نگو چرا دیگه
مدرسه نمی ری.» از آن پس رفت و آمد
خانواده عمو با نرفتنت به
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 