پاورپوینت کامل هفت تصویر از چهار عاشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل هفت تصویر از چهار عاشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل هفت تصویر از چهار عاشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل هفت تصویر از چهار عاشق ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۴۲
سیاسی اجتماعی / یاد
هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمانِ غمزده غرق ستاره هاست
در روزهای سیاه ظلم و ستم، ستاره هایی
در آن شبِ ظلمانی درخشیدن می گرفت.
ستاره هایی که با درخشش خود نور کهکشان
عشق را یادآور می شوند. ستاره هایی از جنس
انسان اما با منش ایثار و گذشت که جان را به
زیور قرآن آراسته و تن را از رفاه دور داشتند.
سرمایه آنان عقیده ای بود که در هر کوی و
برزن به ترویج و نشر آن می پرداختند. ساکی از
لباس، پتویی کهنه و یک دنیا عشق و شور.
از این ستارگان کوی گمنامی انقلاب
اسلامی، چهار تن شهر به شهر به نشر
فرهنگ مهدویت پرداختند. چهار تن که از
داستان مظلومیت آنها سال ها می گذرد، ۲۹
سال، به اندازه عمر جوانان ما، اما هنوز راه
روشن است.
در این سال ها آنها که از گروه و
فعالیت های آنان باخبر بودند، پدران شان،
برادران شان همه شهید شده یا مرحوم
گشته اند. مادران به خاطر انجام عمل های
مکرر و بیماری ضعیف شده و بسیاری از
خاطرات را به درستی به یاد نمی آورند … اما
هنوز گفتنی ها دارند.
با تشکر از خانم امین پور که زحمت
مصاحبه با مادر شهیدان در اصفهان را متقبل
شدند. متن حاضر را تقدیم می کنیم به همه
هواداران انقلاب اسلامی ایران که ان شاءاللّه
پاسداران خون شهدا هستند.
تصویر اول
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
خراب می شه درِ زندون
بابات خونه می آید خندون
بخواب آروم چراغ من
گل شب بوی باغ من
بخواب آروم توی بستر
چو آتش زیر خاکستر
لا لای لای لای
لا لای لای لای
بخواب عزیز دلم! چرا امشب نمی خوابی؟
تو هم نگران پدرت هستی؟ در این شهر
غریب … دل طیبه طپش داشت. بار اول نبود
که از ابراهیم بی خبر بود. اما چرا اینجا؟
چرا این همه بی خبری … طیبه به
سوی پنجره رفت. مهدی ناآرام بود.
پنجره را باز کرد. ظلمت شب موج می زد.
دل طیبه گرفت. نگاهی به اطراف
انداخت. سایه ای پشت چراغ برق نظرش را
جلب کرد. لحظه ای مکث کرد. پنجره را
بست. چراغ را خاموش کرد. بالشی برداشت و
مهدی را روی پایش گذاشت. دوباره
زمزمه کرد:
بخواب آروم گل امید
بابات حال ترا پرسید
بهش گفتم که شیری تو
پی او را می گیری تو
مهدی که به خواب رفت. شمع کوچک را
روشن کرد. پرده ها را کشید. کار او شروع شده
بود. سینی فلزی را روی زمین آشپزخانه
گذاشت. مدارک و کاغذها را دانه دانه آتش زد،
ورق به ورق بوی دود در سینه اش پیچید.
سرفه اش گرفت. دستش را جلوی دهانش
گرفت تا صدای سرفه اش مهدی را بیدار نکند
… فیلم های جدید را ابراهیم کجا گذاشته بود؟
در میان کاغذها، چشمش به نامه ای افتاد
که قرار بود به دست مادرش برسد.
مادرجان، سلام
حال ما خوب است.
پیراهنی را که آقا از مکه آورده اندازه
مهدی است. مرتضی و فاطمه هم حال شان
خوب است. ابراهیم سلام می رساند. به
خواهران و برادرانم سلام برسانید.
قربانت، طیبه
کاغذ شعله ور شد. چشمان طیبه
می سوخت. هوا گرگ و میش شده بود.
خواست دوباره پشت پنجره برود. اما منصرف
شد و برگشت. لباس مهدی را در کیف
گذاشت. قرار با مرتضی فردا صبح بود. حالا
کو تا صبح؟ امشب قرار نیست تمام بشود؟ رو
به قبله ایستاد. قامت بست. اللّه اکبر … فکرش
به هر سو می رفت. خدایا، ابراهیم! …
کلام از زبان بیرون نمی آمد. می شکست
و هر تکه اش به جانش خراش می انداخت.
چادرش را سر کرد. مهدی را در بغل گرفت. از
خانه بیرون آمد. کوچه خلوت بود. کوچه را
خوب نگاه کرد. از کوچه روبه رویی دو مرد به
سوی او می آمدند با چشمان خواب آلود و پف
کرده، آنتن بی سیمی از کت مردی که در صف
نانوایی بود بیرون زده بود. سعی کرد توجه
نکند. با خودش گفت: باید ردم را گم کنم.
نگاهش را برگرداند. در دلش خندید: «خداوند
دشمنان ما را از احمق ها آفریده است.»
مهدی را محکم بغل گرفت. پیچید در کوچه
آذر. به وسط کوچه که رسید رفت روی دو پله
خانه ای که عقب نشینی داشت. خود را به در
چسباند. مهدی چشمانش را باز کرد. صدای
پای مردان شنیده شد و صدایی که می گفت:
گمش کردیم … ولدِ … برویم دنبال آن یکی.
دلش فرو ریخت. از خودش پرسید: کدام
یکی؟ فاطمه، مرتضی، ابراهیم، آقای
شجاعی، سیدمحمد … چند لحظه بعد دوباره
به راهش ادامه داد. می دوید، نه پرواز می کرد.
فرشتگان هم به پیشواز آمده بودند. زمزمه
کرد: خدایا، مهدی را به تو سپردم.
قدم هایش را تند کرد. زنی جلو آمد. نان
تعارف کرد و گفت: چه عجله ای داری مادر!
بگیر بچه ات نگاه می کند.
طیبه به خودش آمد. بوی نان تازه
پیچیده بود. گفت: ممنون. یادش بود ابراهیم
راضی نیست هر لقمه ای به جان او و بچه اش
بنشیند. لبخند زد. زن لب ور چید و رفت.
خواب از سر مهدی پریده بود. مرتضی جلو
آمد و گفت: چرا می دوی؟ صبر کن، آرام تر.
طیبه گفت: ابراهیم دیشب نیامد خانه … نفس
نفس می زد. رنگ به صورتش نبود. ادامه داد:
برگه اجاره نامه پیشش بود. خانه لو رفته …
مرتضی دست دراز کرد و مهدی را به
بغل گرفت. مهدی خود را به دایی اش
چسباند. مرتضی گفت: دنبال من هم بودند
گم شان کردم. تو چطور؟ طیبه حالت …
طیبه مهدی را بغل کرد
و رفت کنار دیوار.
مرتضی اسلحه اش را بیرون
کشید. صدای تیراندازی که
بلند شد، مهدی جیغ کشید. اما
صدایش در صدای تیرها گم
شد. پنجره خانه ها باز نشد اما
پرده ها کنار رفت.
هنوز کلامش تمام نشده بود که صدایی
در کوچه پیچید: ایست!
طیبه مهدی را بغل کرد و رفت کنار دیوار.
مرتضی اسلحه اش را بیرون کشید. صدای
تیراندازی که بلند شد، مهدی جیغ کشید. اما
صدایش در صدای تیرها گم شد. پنجره
خانه ها باز نشد اما پرده ها کنار رفت.
جوان ها با حسرت و پیران غمگین به
مردی نگاه می کردند که از سه سو مورد
تیراندازی قرار گرفته بود و زنی که بچه اش را
در پناه دیوار بین دو اتومبیل قرار داده بود.
خود را سپر بچه کرده بود تا مبادا آسیبی ببیند
اما از دور و برش غافل نبود و با کلت خود
تیراندازی می کرد.
خون که پاشید روی ماشین سفید، نگاه
طیبه روی مرتضی ماسید. فریاد زد: مرتضی
… مرتضی گفت: کاش می توانستی در بروی؟
طیبه نشانه گیری کرد. ساواکی فریادی
کشید و افتاد … مرتضی گفت: من می زنم، تو
مواظب مهدی باش … و دوباره نشانه گرفت.
صدای انفجاری بلند شد. دود از ماشین زرد
پارک شده به هوا می رفت. اشک در چشمان
طیبه حلقه زد. دیگر فشنگ نداشت. دیدار
آخر …
کوفیان شادمان
خیمه ها در عزا
غرق در خون شده
کشته کربلا
سنگ می بارد، نیزه می آید
…
ساواکی با لگد کوباند به طیبه دست طیبه
بی اختیار رها شد. مهدی گریه می کرد، سر و
صورت او هم خونی شده بود. ساواکی فریاد
زد: می گی، یا بکشم توله ات را. پدر …
طیبه خود را سپر کرد جلوی مهدی. آیات
قرآن را زمزمه کرد. ساواکی داد زد: بلندتر …
نمی شنوم. طیبه گفت: خداوند بر گوش های
آنها پرده ای افکنده است …
ساواکی نعره کشید: بلندش کنید، هنوز
خیلی کار داریم.
چادرش در کوچه جا ماند. طیبه خم شد تا
چادر را بردارد. اما ساواکی چادر را برداشت و
پرت کرد طرف جوی آب. فریاد کشید: خرابکار
گرفتیم ادای مسلمانی در می آورد. چادر
می خواهی چکار؟ …
چشم طیبه دنبال چادر رفت آن طرف.
پیکر مرتضی خونین روی زمین افتاده بود.
دستش، شکمش و قلبش سوراخ شده بود. اما
هنوز لبخند بر لب داشت. طیبه فکر کرد: چه
تصویری در آخر عمرش جلوی چشمش
آمده؟ پیامبر(ص) را دیده یا امام حسین(ع) را
یا حضرت مهدی(عج) را؟ … زمزمه کرد:
خوش به حالت مرتضی …
طیبه در ماشین نشسته بود. دو ساواکی با
چشم های دریده مراقب او بودند و مراقب
مهدی که صدای گریه اش قطع شده بود. اما
به روسری مادرش چنگ انداخته بود. سرش
را روی سینه طیبه گذاشته بود. صدای قلب
مادر را می شناخت، چشمانش را بست. آرام
گرفته بود … چشمان طیبه اما نگران به آخر
کوچه نگاه می کرد. جایی که ساواکی ها و
نیروهای شهربانی خانه مرتضی و فاطمه را
محاصره کرده بودند و فاطمه هنوز مقاومت
می کرد. طیبه هر چه دعا بلد بود خوانده بود و
فُوت کرده بود به سوی فاطمه.
ابراهیم دامادش بود اما از
پسرش به او نزدیک تر بود.
طیبه دخترش بود اما دو سالی
می شد که از او خبری نداشت.
یک بار به او خبر دادند برو
امامزاده تا طیبه را ببینی. او را
دیده بود با چادر رنگ و رو
رفته. به او گفت: طیبه آقات
برایت چادر آورده از مکه. برای
تو و زن داداشت کنار گذاشتم.
بدوز سر کن. طیبه سرش را
بالا کرد. چقدر لاغر شده بود.
دلش پر می زد تا دوباره دختر خاله اش را
سرحال ببیند مثل همان روزها که کنار هم
می نشستند و با هم حرف می زدند. از نامردی
نامردان، از ظلم ظالمان، از اعلامیه هایی که
باید پخش می شد، از شکنجه های ساواک، از
سمیه و یاسر، و از سازمانی به نام
«مهدویّون».
خاله گفت: من دو جزء قرآن خواندم با
زیارت عاشورا، شما چقدر خواندید؟ طیبه و
فاطمه می خندیدند آنها فقط چند آیه خوانده
بودند با تفسیر و معنی. خاله می گفت: خوش
به حال تان …
مادر می گفت: شما دو تا چه می گویید تا
به هم می رسید پچ پچ می کنید. فاطمه و طیبه
می خندیدند. حرف های آنها ناگفتنی بود. مادر
می گفت: مواظب باشید، دیوار موش داره،
موش هم گوش داره … طیبه آیات قرآن را
زمزمه می کرد. یادش آمد تازه یک سال از
عروسی فاطمه و مرتضی گذشته بود که
زندگی مخفی را شروع کردند … دو سال پیش
… فاطمه هنوز هجده سالش نشده بود. غم
عالم در دلش نشست. فاطمه دو ماهه باردار
بود. دلش پر پر می زد. صدای انفجاری بلند
شد.
شیشه های مغازه روبه رویی شکست.
طیبه چشمانش را بست. دلش آرام گرفت.
نارنجک ها کار فاطمه بود. مثل همیشه گوش
به زنگ بود. دلش برای برادرزاده به دنیا
نیامده اش پر کشید. صدای آمبولانس ها بلند
شده بود …
مدتی بود صدای تیراندازی ها قطع شده
بود. صدای ساواکی ها به گوش می رسید که با
هم خنده و شوخی می کردند. دل طیبه آرام
نمی شد. ساواکی ها برانکارد را پایین گذاشتند.
صورت خونین، دست قطع شده، … طیبه گریه
می کرد. مهدی سر بلند کرد. اضطراب از غمی
ناشناخته بر جانش چنگ انداخته بود. پس بابا
کجاست؟
این همه چهره های ناآشنا، این همه سر
و صدا برای چیست؟
روسری مادرش را محکم گرفت و
خودش را به او چسباند.
تصویر دوم
مادر چادرش را به سر کرد. مجلس
یکباره آرام شد. پرسید: جشن عروسی چرا
ساکت شد؟ یاد عروسی ابراهیم و طیبه افتاد
…
… بچه ها تنبک آورده بودند تا رقص و
آواز راه بیندازند. ابراهیم گفت: گوش کنید تا
من بخوانم. همه ساکت شدند. داماد ۱۸ ساله
آوازه خوان شده بود! ابراهیم هم ساکت بود.
پسرها گفتند: بخوان دیگر. ابراهیم گفت: به
شرط آنکه شما دم بگیرید. همه قبول کردند.
ابراهیم شروع کرد:
یا دائم الفضل علی البریه
یا باسط الیدین بالعطیه
صل علی محمد و آل محمد
پسرها هم دم گرفتند: صل علی محمد و
آل محمد
همه ساکت شده بودند. کسی چیزی
نمی گفت. در این روستای نزدیک اصفهان
جشن عروسی کم نبود. اما این جشن گویی
غم داشت. جعفر روزنامه را پنهان کرد و
یواشکی به حسن گفت: به خاله ها چیزی نگو.
حسن اما نگاهش پر از جستجو بود و غم.
مادر گفت: چیزی شده؟
بچه ها به هم نگاه کردند اما چیزی
نگفتند. مادر پیش خواهرش نشست. او هم
نگران بود. فاطمه و ابراهیم فرزندان او بودند
و مرتضی و طیبه فرزندان این … اصلاً چه
فرقی داشت؟ مرتضی و فاطمه، طیبه و
ابراهیم یا ابراهیم و فاطمه، طیبه و مرتضی …
اصلاً چه فرقی داشت؟
ابراهیم دامادش بود اما از پسرش به او
نزدیک تر بود. طیبه دخترش بود اما دو سالی
رئیس آموزش و پرورش در
سخنرانی باغ هویدا گفته بود
اصفهان موسیقی کم دارد؟
تماشاخانه کم دارد؟ … ابراهیم
بلند شده بود و گفته بود: مردم
آب خوردن ندارند، موسیقی
می خواهند چکار؟ …
می شد که از او خبری نداشت. یک بار به او
خبر دادند برو امامزاده تا طیبه را ببینی. او را
دیده بود با چادر رنگ و رو رفته. به او گفت:
طیبه آقات برایت چادر آورده از مکه. برای تو
و زن داداشت کنار گذاشتم. بدوز سر کن. طیبه
سرش را بالا کرد. چقدر لاغر شده بود.
چشمانش دو دو می زد. مثل آن وقت ها که
بچه هایش می مردند. غصه می خورد اما دم
نمی زد. گفت: مادر حلال کن، موهایم را کوتاه
کردم. مادر گفت: چرا؟
طیبه گفت: مهدی بهانه می گیرد، پیش
کسی نمی ماند، حمام که می روم کسی نیست
بچه را نگه دارد، خیلی سختم است … قلب
مادر پر می کشید تا دوباره او را ببیند حتی در
امامزاده و مسجد …
… مادر فکر کرد. فاطمه کجاست؟ دخترم
همه اش دو سال است که عروس شده. هنوز
احتیاج دارد کسی با او حرف بزند. راه و رسم
شوهرداری را به او یاد بدهد. پیش
مادرشوهرش هم که نیست تا دلم قرص
باشد! ابراهیم کجاست؟ دلش می خواست باز
ابراهیم در بزند و وارد شود و بگوید: مادر!
حلالم کن و او بگوید: کجایی پسر! برایم نقش
قالی بکش تا ببافم، دلم پوسید از تنهایی!
کاش دوباره جمعه بیاید. آقا با حسن، با
طیبه و فاطمه، با ابراهیم و … بروند نماز
جمعه نجف آباد. و ابراهیم باز بگوید: ببینید
کدام عالِم، علم و عملش یکی است بروید پی
او.
کاش دوباره برود پشت سر حاج آقا
مجتبی نجف آبادی در مسجد کوچه
سیدعلی خان نماز جماعت بخواند. هر چه
باشد از ۱۲ ـ ۱۰ سالگی نماز جماعتش ترک
نشده است.
مگر بچه اش از دنیا چه داشت. دوران
معلمی اش در سمیرم یک بار حاج آقا رفته بود
سراغش. دوستش را گرفته بودند. حاج آقا
رفت خبر دهد. در اتاق معلم یک چراغ والور
بود با یک پتو سربازی و زیلویی روی زمین.
پتو را داد حاج آقا و خودش تا صبح روی زمین
نشست. هر چه بابا اصرار کرد پتو را بگیرد
قبول نکرد گفت بچه های مردم چطور سر
می کنند من هم مثل آنها. عادت دارم.
مادر دلش تنگ شده بود که دوباره با
کمک طیبه و ابراهیم جهیزیه درست کنند
برای افراد بی بضاعت، برای تهیه قلم و دفتر
برای بچه های فقیر، برای خرید مقنعه و هدیه
آنها به دختران بی حجاب، … اتاق کنار در
برای ابراهیم بود. همه اش از آن صدای
دستگاه کپی می آمد و صدای تایپ کردن
سخنرانی های آقاابراهیم، قرآن درس دادن
طیبه و فاطمه، … هدف چه بود؟ مبارزه تا
ظهور حضرت مهدی(عج) «سازمان
مهدویّون».
مادر دلش آرام نمی گرفت. مثل آن وقتی
که در کازرون دستگیرش کرده بودند. یادش
آمد یک بار در مجلس سخنرانی آیت اللّه
طاهری بود که فرار کرد. بعدش که آیت اللّه
طاهری را تبعید کردند کاشمر، ابراهیم
فعالیت هایش دو برابر شد. دیگر آرام
نمی گرفت.
پدرش می گفت: برو دنبال کار دُرُست.
ابراهیم گفت: از معلمی کار درست تر سراغ
داری؟ و خندید. پدر دلش شور می زد. مثل آن
وقتی که رئیس آموزش و پرورش در
سخنرانی باغ هویدا گفته بود اصفهان
موسیقی کم دارد؟ تماشاخانه کم دارد؟ …
ابراهیم بلند شده بود و گفته بود: مردم آب
خوردن ندارند، موسیقی می خواهند چکار؟ …
وقت باران، گرم کننده ندارند. کوچه ها آسفالت
با چشم روی زمین را کاوید.
خدا مرگم بدهد، قرآن پاره بود
… بی اختیار نشست. دفعه اولی
نبود که خانه اش تاراج می شد،
کتاب ها پاره می شد و شیشه ها
را می شکستند. یک دفعه هنوز
طیبه در رختخواب بود. مهدی
را به دنیا آورده بود. دنبال
ابراهیم آمده بودند. چقدر طیبه
با آنها بحث کرد. یک بار یک
سال بود که از بچه ها خبر
نداشتند تا نامه آمد ساواکی ها
هم آمدند. نامه را هنوز نخوانده
بود. حاج آقا را بردند …
ندارند. بچه ها با پای برهنه و پر گِل به مدرسه
می روند. موسیقی می خواهند چکار؟
ابراهیم خندید و پدرش هم دیگر چیزی
نگفت.
ابراهیم گفت: بابا به من برجی ۴۰ تومان
می دهند. اما این بچه ها آنقدر فقیر و
بیچاره اند که باید برای آنها دمپایی بخرم. قلم
و دفتر بخرم تا آنها به مدرسه بیایند. به
بعضی خرج زندگی هم می دهم. شما خرج
زندگی بچه های مرا می دهید، راضی هستید؟
آن وقت ها در سمیرم بود. پدر گفت:
روزیِ ما را خدا می دهد ما که برای آنها خرج
جدا نداریم … اما دلش گرفت. می دانست
ابراهیم چه می کند. بابا گفت: برو دنبال درس
خواندن. ابراهیم گفت: من هنوز درس
می خوانم. راست می گفت: تفسیر قرآن و
نهج البلاغه و … را می خواند، می فهمید و
درس می داد. مادر یادش آمد، تمام
صحنه های زندگی را … داشت نان می پخت.
طیبه چانه های نان را پهن می کرد. دار قالی
به پا بود. نقشه قالی کار ابراهیم بود که هم
دیپلم ریاضی داشت، هم دیپلم نقاشی.
ابراهیم آمد. گفت: مادر من می خواهم بروم.
قلب مادر لرزید. یاد چند روز پیش افتاد.
ابراهیم گفته بود مادر اگر مرا بگیرند چه
می کنی؟ مادر اخم کرد و لب فشرد. ابراهیم
گفته بود: مادر، موهایت را دور دستان شان
می پیچند. فحش های هرزه می گویند. قرآن را
می سوزانند، نهج البلاغه را تکه تکه می کنند.
از تو می خواهند بگویی من کجا هستم؟ اما تو
به آنها حتی سلام نکن. اگر مرا به زندان
بردند، به دیدنم بیا اما به آنها سلام نکن. از
شاه و از ظلمش بگو … ابراهیم گفت: مادر من
می خواهم بروم، با طیبه می روم … مادر گفت:
بچه ضعیف است. بعد از سه تا، این یکی پا
گرفته. طیبه هم جان ندارد، ضعیف است.
ابراهیم گفت: اما باید برویم. طیبه با یک
ساک در دست روی پله ها ایستاده بود، چه زود
آماده شد. قلب مادر پَر می کشید برای دیدن
نوه اش مهدی، برای دیدن طیبه، برای دیدن
ابراهیم … مادر یاد مرتضی افتاد؛ شاگرد اول
کنکور. اول دانشگاه شیراز قبول شد. اما نرفته
برگشت. به پدرش گفت محیط خوبی ندارد.
دوباره کنکور داد، دانشگاه علم و صنعت در
تهران. اما همه اش در سفر بود. تهران،
اصفهان، مشهد، شیراز، قم … باید از
دوستان شان سراغ بگیرم! از سیدمهدی،
همان که می گفتند شاگرد اول شیمی دانشگاه
صنعتی بود، بورسیه خارج هم قبول شده بود،
سیدمحمد امیرشاکری، حسین جان زینلی،
علی اکبر نبوی نوری، … طیبه، فاطمه و آقای
معلم ابراهیم … اما آنها را کجا پیدا کنم؟ …
باید از مرتضی بپرسم از زنت راضی
هستی؟ از فاطمه بپرسم: مرتضی شوهر
خوبی هست؟ اذیتت نمی کند، خرجی می دهد
یا هر چه در می آورد خرج اعلامیه و نوار
می کنید …
… قلب مادر گرفته بود، قلب خواهرش
هم. مگر چه خبر شده است؟ خواهران به هم
نگاه کردند. غم در سینه هاشان موج می زد.
چشم ها پرسیدند: از بچه ها چه خبر؟ اما
جوابی نبود. حاج آقا گفت: دیگر باید برویم قم.
مادر گفت: بعد از عمری آمدم دیدن فامیل.
نیامده بروم. هنوز عروسی تمام نشده است.
حاج آقا مِن و مِن کرد و گفت: مثل اینکه از
بچه ها خبری آورده اند.
مادر درنگ نکرد. بلند شد از همه
خداحافظی کرد. اول از همه از خواهرش، او
هم به اصفهان می رفت. قلبش آرام نداشت.
به قم که رسیدند ساواکی ها در خانه بودند.
مثل دفعه های قبل. کتاب های حاج آقا روی
زمین ولو شده بود. رختخواب ها پاره بود حتی
یادش آمد سیدمهدی
امیرشاکری هم اول با
مجاهدین خلق بود اما متوجه
که شد کنار کشید
و به اسلام ناب روی آورد،
همراه با سیدمحمد و ابراهیم.
سازمان «مهدویّون» امید آنها
شد و نام حضرت مهدی(عج)
راهگشای راه آنان و دین
محمدی مرام آنان …
پرهای بالش و متکاها را هم در حیاط پخش
کرده بودند. هر موزائیکِ لقی را برداشته
بودند. چینی ها را شکسته بودند و بشقاب
پرطلایی یادگار جهیزیه مادر را از دوران
ناصرالدین شاه، گلدان قلمکاری را و … دو تا
نامه از طیبه لای کتاب ها مانده بود. دلش
آشوب شد. نکند آنها را پیدا کرده باشند. با
چشم روی زمین را کاوید. خدا مرگم بدهد،
قرآن پاره بود … بی اختیار نشست. دفعه اولی
نبود که خانه اش تاراج می شد، کتاب ها پاره
می شد و شیشه ها را می شکستند. یک دفعه
هنوز طیبه در رختخواب بود. مهدی را به دنیا
آورده بود. دنبال ابراهیم آمده بودند. چقدر
طیبه با آنها بحث کرد. یک بار یک سال بود
که از بچه ها خبر نداشتند تا نامه آمد
ساواکی ها هم آمدند. نامه را هنوز نخوانده بود.
حاج آقا را بردند …
صدای هق هق دخترش او را به خود
آورد:
ـ چی شده مادر؟ چرا گریه می کنی؟
ـ نامه زن داداش فاطمه را پیدا کردند …
ـ کدام نامه را؟
ـ همان که نوشته بود قرآن بخوان و به
قرآن عمل کن. نوشته بود درس هایت را
خوب بخوان …
ـ عیبی ندارد. تو همه اش را حفظ هستی؟
مگر نه؟
اما این بار برای چه آمده بودند؟ مگر چه
خبر شده؟ چشم مادر روی روزنامه خیره
ماند که در دست ساواکی ها بود. چهار تا
عکس کنار هم. عینک به چشم نداشت.
قلب مادر ایستاد. از حاج آقا پرسید:
آن عکس های بچه های من است. حاج آقا
سعی کرد حواس او را پرت کند. گفت: تو
همه را مثل بچه ها می بینی. مادر
چشمانش را مالید. چقدر شبیه آنها بودند.
شبیه ابراهیم، فاطمه، مرتضی، طیبه، … پدر
یواش گفت: به خانه برادرت هم ریخته اند. او
را گرفته اند. در اصفهان هم به خانه خواهرت
رفته اند. مادر فکر کرد من و خواهرم عادت
داریم …
دختر کلاس اولی اش تیتر روزنامه را
هجی می کرد: «تروریست های اسلامی
دستگیر شدند.»
تصویر سوم
صدای جیغ و فریاد زندانی ها در گوش ها
می پیچید و نعره ای که با تمام توان کابل
می زد بر جان طیبه رعشه می انداخت. طیبه
خود را در پتوی کهنه و پر از جانور پیچید.
سردش شده بود. پاهایش ورم کرده بود و از
زخم های آن چرک و خون می آمد. بعد از یک
ماه تنها دو بار ابراهیم را دیده بود. اول پرسید:
از مهدی چه خبر؟ اما ابراهیم هم خبری
نداشت. ساواکی تازه فهمیده بود مهدی اسم
فرزند آنهاست. قهقهه زد. دل طیبه لرزید.
مهدی کجا بود؟ از وقتی او را در تبری
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 