پاورپوینت کامل در شاخ آفریقا ۱۰۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل در شاخ آفریقا ۱۰۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در شاخ آفریقا ۱۰۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل در شاخ آفریقا ۱۰۰ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۴
خانواده و تربیت / طنز
پیرمرد با حالتی التماس آمیز
هر دو دستش را در هوا تکان داد
و با صدایی لرزان فریاد کشید:
«دربست!»
پیکان شیری رنگ که از
روبه رو می آمد با ترمزی کشدار
جلوی او توقف کرد. پیرمرد و
راننده بر سر کرایه شروع به
چانه زنی نمودند اما لحظاتی بعد
پیرمرد درِ جلو را باز کرده و
خودش را روی صندلی کشاند. به
محض راه افتادن ماشین، راننده
قدری به طرف مسافر خم شده و
تودماغی گفت: «با اجازه سرور!»
سپس صدای ضبط ماشین را
بلند کرد. خواننده می خواند:
باز دلم پرخونه امشب
چشم من گریونه امشب
اشکم از دیده روونه
نم نمِ بارونه امشب
راننده که در حال و هوای
ترانه سیر می کرد، سر می جنباند
و گاهی زیرچشمی مسافرش را
می پایید.
پیرمرد خشک و ساکت
نشسته و مستقیم به جلوی خود
خیره شده بود. پس از طی
مسافتی، مردِ راننده که گویی
حوصله اش سر رفته بود گفت:
«گلم تو لبی، بهت حال نمی ده
بگو عوضش می کنم.»
پیرمرد به طرف راننده
برگشت و جواب داد: «نه آقا
شوما به کارت برس» و پس از
مکثی ادامه داد: «داشتم فکر
می کردم با حقوق بازنشستگی
چرا راه بیست تومنی رو دو هزار
تومن می سلفم. چرا، چون عجله
دارم. حالا ما داریم؛ اون یکی که
نداره چی» و با بیان این جملات
تمایلش را برای آغاز یک گفتگو
نشان داد.
مرد راننده سر جایش جابه جا
شده صدای نوار را کمتر کرده و با
لحنی رضایتمندانه به واسطه
شکستن سکوت گفت: «آره گلم،
حق داری، حالیمونه خیلی م
حالیمونه. زور داره. دو تا اسکن
اخ کردن واسه این ذره راه؟
خدایی ش زور داره. ولی گلم،
حاجیتم گرفتاره. حاجیتم تو
دس انداز می رونه.»
و شروع کرد به درددل کردن:
«می دونی قشنگم، زندگی سخت
شده، خیلی م سخت شده، به
جون گلم صب تا شب با این قار
قارکمون سگدو می زنیم هیچی
به هیچی. نه کفایت اجاره خونه
رو داره نه شیکم و رخت و لباس
زن و بچه. پشت بندش زبون
دراز عیال مربوطه هسش که
شلاقی می ره بالا و رو گُرده
نوکرت میادش پایین.»
مرد مسافر دنده عوض کرد.
ـ البت یه جورایی م حق
دارن. دور و وری ها رو که
می بینن هوایی می شن. می خوان
رختاشونو یه جایی آویزون کنن،
بندی نمی بینن نتیجتا هجمه
می آرن طرف ما. آره قشنگم،
قضیه اینجوریه.
مرد راننده پشت چراغ
قرمزی توقف کرده صورتش را به
طرف پیرمرد گرفته و ادامه
می دهد: «گلم حالا بکش اینور
بازار. ما هم مجبوری، جون تو نه
که دلمون بخواد، می زنیم تو سرِ
مسافر و کرایه رو دوبله سوبله
می نویسیم به پاش تا یر به یر
شیم. آره گلم اینجوریه.»
پیرمرد مسافر به طرف مرد
راننده برگشت. لحظاتی به وی
خیره شده سپس پرسید:
«زندگیت رو این ماشین
سواره؟»
مرد راننده به پیشانی اش
چین انداخت: «آره گلم، همین
قازقولنگه که می بینی» و با کف
دست محکم روی فرمان کوبید:
«اگه یه روز هوایی شد و عشقش
کشید راه نیاد با سه سر عائله
الفاتحه. انا للّه و انا الیه راجعون.
دس خودت که تو کاره، نه؟»
پیرمرد لختی به فکر فرو
رفت سپس اندیشناک پرسید:
«اهلش هستی؟» مرد راننده
پایش را از روی پدال گاز برداشته
و دلگیرانه جواب داد: «داشتیم
قشنگم؟ داشتیم؟ خیالت تختِ
تخت، کوچیکت اهل خلاف ملاف
نبوده و نیس. حاضریم باد هوا
بخوریم منتهاش پیِ کار خلاف
نریم. آره گلم.» پیرمرد خنده
کوتاهی کرد: «منم منظورم کار
خلاف نبودش.» و سرش را
خاراند: «یه کاری سراغ دارم
خوراک امثال توئه. هستی یا
نیستی؟ مردش هستی نون
بازوت رو بخوری؟ باشی …» و با
مکث ادامه داد: «که فکر می کنم
باشی پول مَشتی گیرت می آد.
زندگیت از این رو به اون رو
می شه.»
مرد راننده ماشین را به کنار
خیابان هدایت کرد: «بابا ایواللّه ،
دست درویش گیر که
پادشاه دستی. کارت چیه؟ بیا بالا
که ما خانه به دوشان غم سیلاب
نداریم» و بلند زد زیر آواز: «ما
خانه به دوشان غم سیلاب …»
پیرمرد اجازه نداد ادامه دهد:
«ولی گفته باشم کارش سنگینه.
هم سخته هم سنگینه.» مرد
گفت: «ما هفت هشت سالیه تو
کار مسافرکشی هسیم اما هر
کاری بگن بلدیم. قبلنا گواهینامه
فرمول یکو داشتیم اما چون همه
کاری بلد بودیم طرف مسافر زدن
کشیده نمی شدیم» و پوزخند زد:
«بابا بامرام، یه نظر به این
شونه ها بنداز، ورزیده س نه؟
این تن بمیره دُرس نیگا کن» و
چون سکوت پیرمرد را دید ادامه
داد: «نزدیک شدن فکرا یعنی
روغن کار، آره؟» پیرمرد دهان باز
کرد: «کارش خارج از کشوره.
می تونی یه چند وقتی دل بکنی،
بری خارج؟» راننده از شنیدن
این جمله شادمانانه خندید: «اگه
تو دنیا چند نفر مرامی مث تو پیدا
می شد چه می شد دنیا. عشقت
کشیده ما رو بفرستی جاپون؟ آره
گلم، اینو از اول می گفتی. همی که
زبون باز کردی و گفتی خارج،
خودمون فهمیدیم. دوزاری زود
می افته.» و با اطمینان و اعتماد
به نفس افزود: «کارش جور شه
بعله، هسیم. چرا نریم. گفتی چن
وقت؟»
ـ یه سه چهار ماهی.
ـ سه چهار ماه که عددی
نیس. اگه بگی سه چهار سال م
حاضریم. راستیادش از بچه های
در و محل تعریف جاپون رو زیاد
شنفتیم. درست زلزله داره ولی
بگو چی نداره.
پیرمرد شروع کرد به تکان
دادن پای راست خواب رفته اش.
«کار ژاپون نیس، جای دیگه س.
جایی که نه وصف اونجا رو داره
نه امکاناتشو.» مرد راننده که در
اشتیاق به دست آوردن کار در
خارج از کشور طاقتش طاق
می شد بی صبرانه پرسید: «گلم تو
هم که ما رو بردی تا لب چشمه.
یه کلوم بگو کجا و راحتمون کن.»
پیرمرد با لبخند گفت:
«کارش نزدیکی های شاخ
آفریقاس.» و پس از مکثی
افزود: «اسمش به گوشِت
خورده؟» و خود جواب داد: «حتم
نه. اونورا قبیله ای س به اسم
ائومعو. خیلی قبیله ردیفیه.
آدماش آدم حسابین و اینجوری
که می گن طلا جواهره همین
طوری روی زمیناشون ریخته.»
مرد راننده با چشم های گرد شده
پرسید: «بگو به مولا!» پیرمرد
افزود: «می ری چند ماهی
واسشون کار می کنی باهاشون
راه اومدی و ازت راضی بودن یه
کیسه الماس می اندازن تو
دومنت. اینقدی هس باش بارت
رو ببندی. از قِبَل الماسا تا هفت
پشت خیالت راحته. فقط یه
شرط کوچولو داره.» راننده با
نگرانی پرسید: «چه شرطی؟»
ـ هیچی، ازت خوششون بیاد
و از کارت راضی باشن. همین.
مرد راننده نفس راحتی
کشید. «خیالی نیس» و هیجانزده
پرسید: «یک کیسه الماس؟» و
پس از فکری ادامه داد: «گلم
خودت شاخ آفریقا بودی؟»
پیرمرد با دست موهای سفید
بالاداده اش را مرتب کرد: «خودم
که نه ولی پسرم همین یه هفته
پیش اونجا بوده. سه ماه
واسشون کار کرد اما نمی دونم
چرا ازش خوششون نیومده. پاک
پاک برگشته. البته می خواد باز
شانسشو امتحان کنه. یه چند
وقتی می مونه استراحتشو کرد
می پره.» و آب دهان قورت داد:
«اگه هسی بیا خودت باش حرف
بزن خم و چم کارو ازش بگیر.
فقط یادت باشه قضیه لو نره که
از فردا مث مور و ملخ می ریزن
اونجا. به واقع تو این فقره
تک خوری معنی می ده.» مرد
راننده کاملاً به هیجان آمده بود:
«آی گل گفتی. خودمون حالیمون
هس. می خوره تو سر مال.
خودمون بچه ته نقشه ایم. آره
قشنگم، از این بابتا خیالیت
نباشه» و افزود: «راسی آدم
می تونه با زن و بچه شم بپره؟»
پیرمرد جواب داد: «چرا که نه!»
راننده محکم کوبید روی فرمان:
«یعنی خواب نیستیم؟» و پس از
لمس بدنش به خودش جواب
داد: «نخیر، بیدارِ بیداریم. آی
روزگارِ بدمصب، نوبتی م باشه
نوبت ماس. شاخ آفریقا، هر چی
که هسی جون مادرت به ما یه
حالی بده.»
دقایقی بعد مرد راننده
روبه روی خانه ای توقف کرده و
به همراه پیرمرد وارد آن خانه
شد. پسر وی تمام ماجراهای
سفرش و تجارب و اطلاعاتی که
از شاخ آفریقا و قبیله «ائومعو»
داشت یا به دست آورده بود در
اختیار مرد راننده گذاشت. او نیز
با دقت و اشتیاق به حرف های
مرد بازگشته از شاخ آفریقا گوش
کرده و وقت خداحافظی با عجله
گفت: «خیلی خرابتم گلم» و از
خانه بیرون زد.
غازان، دور خودش چرخی
خورده و داد کشید: «حشمت،
جون تو و جون بچه ها شانسمون
گفته.»
حشمت خانم دست هایش را
با لباس پاک کرده و جلو رفت. با
چشم هایی مشتاق هیجانزده
پرسید: «اِ وا چی شده، بلیطت
برنده شده؟»
غازان چرخی دیگر خورد:
«برنده شدن تو شاخشه گلم.
خرت و پرتامو جمع کن دارم
شیرجه می زنم اونور آب.»
از سر و صدای آنان نوشین
و طوفان به جمع شان ملحق شده
و با دهان باز زل زدند به
پدرشان. حشمت خانم دست
شوهرش را گرفت و به حالت هل
او را نشانید روی زمین: «یه دقه
آروم بگیر بگو چی شده» غازان
که سر از پای نمی شناخت سر و
دست تکان خطاب به زن و
بچه هایش خواند:
رفتم، رفتم
رفتم و بار سفر بستم
او همچنان با چشم های
نیم بسته می خواند که متوجه
تغییر زنش شد.
حشمت داشت بدخُلق
می شد!
غازان سریع از خواندن
دست برداشت. گفت: «خیلی
خب، همین طوری وایسادن آدمو
نیگا می کنن. دِ یه دقه بشینین
واستون بگم چی شده.» آنگاه
شروع کرد به شرح ماجرا: «امروز
یه پیرمرد به پُستمون خورد. تا
سوار شد فهمید آدم بامرامیم
خواست کمکم کرده باشه. سالار
بود. یه تریپ رفاقت بام اومد
و …»
حرف هایش که تمام شد
حشمت گفت: «واه، من شنیدم
آدما می رن جاپون یا مالزو یا کرّه
اما تا حالا نشنفتم یکی بخواد
بره شاخ آفریقا واسه مشتی
سیاه برزنگی کار کنه. اصلن این
کجاس؟» و منتظر پاسخ نماند از
شوهرش پرسید: «گفتی اسم
قبیلهه چی چیه؟»
ـ ائومعو.
و سینه جلو داد: «خوب
یادت باشه. ائومعو. خواستی
نامه بدی بده آدرسو یه نفر که
چند کلاس سواد داره بنویسه
نامه جایی دیگه نره. می گن
اونجا زیر هر سنگی یه قبیله جا
خوش کرده.»
طوفان خود را وسط انداخت:
«نکنه کاسه ای زیر نیم کاسه
باشه. سیاها گور ندارن کفن کنن.
از زور بدبختی گوشت آدم و
مورچه می خورن اونوقت بیان
کارگر اجیر کنن.» و ادامه داد:
«موضوع مشکوک می زنه!»
غازان عصبی چنگ در موها
فرو برد: «این حرفا چیه، آدمای
مَشتی بودن. خودم عکس
پسره رو با رئیس قبیله و بقیه کور
و کچلاشون دیدم. فکر کردین از
این سیاهای هیچی ندارن. نه به
جون جمعتون. END قبیله هان.
خیلی لارجند. یارو می گفتش
پول خورده شون طلا جواهره. نه
که زیاد پول دارن خودشون کار
نمی کنن می گن بیان واسمون کار
کنن. مام باشیم همین جوراییم
دیگه. فقط بدمصبا بدقلقن.
پسره می گفتش باس قلقشونو
پیدا کرد. پیدا کردی نونت تو
روغنه، پپه بودی دس از پا درازتر
دیپورتت می کنه خونه ت. خودِ
پسره خنگ بازی در آورده
نتونسته باهاشون راه بیاد بهش
گفتن هری، خوش اومدی برگرد
خونه ت.» حشمت خانم ناباورانه
پرسید: «حالا تو می تونی
قلقشونو پیدا کنی؟» در صدایش
رگه ای از نگرانی هویدا بود.
غازان محکم و بلند جواب
داد: «پس چی، حالا می بینی،
فقط هر چی گفتن باید بگی
چشم. مام که یه عمره به کوچیک
و بزرگ می گیم چَشم. یه چند
صباحی م به این سیاهای ردیف
می گیم چاکرتیم.» صدایش
حکایت از اعتماد به نفس و
اطمینان فوق العاده به خود
داشت. «اصولاً این قبیله مث نوار
دو لبه می مونه. یه ورش عزاس
یه ورش عروسی. خوششون
بیاد ور عروسی اومده نیاد ور عزا
می آدش رو» و دست هایش را به
طرف آسمان گشود: «ای خدا
یعنی می شه مام روزای
عروسی مونو ببینیم؟»
حشمت خانم با ابروهای گره کرده
و با سوء ظن نگاهش کرد.
نگاهی که از چشم غازان دور
ماند. غازان گفت: «همی فردا
ماشینو آب می کنم.»
حشمت خانم برق آسا براق
شد: «ماشینو؟ واسه چی؟» غازان
با بی حوصلگی جواب داد:
«کجای کاری آبجی! پول سفر،
پول هواپیما، باید که جور شه یا
نه.» حشمت خانم که کم کم در
می یافت موضوع کاملاً جدی
است و شوهرش در تصمیم خود
مصرّ می باشد به ناگاه موضع
عوض کرد: «نمی ذارم تنها بری.
منم می آم. دو نفری بریم بهتره.
تو که می گی اینا آدم حسابین
شایدم عوض یه کیسه دو کیسه
الماس بهمون دادن.»
غازان که از این تغییر رفتار
غافلگیر شده بود، متعجبانه گفت:
«حشمت خانم مث اینکه عقل از
سرت پریده. ائومعو لوناپارک
نیس تفریحمون رو بکنیم شبم
برگردیم خونه واسه لالا.» اما
حشمت خانم تصمیمش را گرفته
بود: «این حرفا تو کَت من یکی
نمی ره. اومدیم رفتی و برنگشتی
اونوقت من چه خاکی تو سرم
کنم.» غازان بی حوصله جواب
داد: «بع، مگه اونجا جای موندنه
آدم جا خوش کنه.» حشمت
پوزخند زد: «اما اومدیم و با یه
مشت الماسِ بی ارزش خامت
کردن و دخترشونو انداختن بهت
یا به پُست زنای خلاف خوردی
اونوقت چی، اینجوری که می گن
اون طرفا پره از این زنا، فکر
اینجاشو کردی؟» طوفان ادامه
حرف مادرش را گرفت:
«دومندش، اگه وسط راه هوس
آبگوشت بُزباش که در این قبیله
عبارت است از گوشت لخم
آدمای سفیدپوست با مارک
غازان نشان همراه مخلفات
کردن تکلیف چیه؟ یه باریگاد
می خوایین حواسش بهتون
باشه یا نه؟»
غازان که می دید در بد
مخمصه ای گیر کرده با اخم به
پسرش زل زد. در این زمان تازه
متوجه مدل جدید موهای طوفان
شد. ناراحت پرسید: «این دیگه
چه مدلیه؟» طوفان با دو دست
دو طرف سرش را لمس کرد:
«بهش می گن مدل خروسی.
END مدلاس» در این موقع
صدای نوشین که در گوشه ای
دیگر از اتاق نشسته بود در آمد:
«دِ نه نشد. شوما سه تا برین من
تک و تنها بمونم، عمرا، عمرا اگه
تنها بمونم. منم همراتون می آم.
دوس دارم مردم معوائو رو از
نزدیک ببینم. می خوام واسه
دوستام تعرف کنم.» طوفان با
نیشخند گفت: «خره معوائو نه،
ائومعه.» نوشین دستش را با
بی تفاوتی تکان داد: «حالا هر
چی!» غازان سرسام گرفته داد
کشید: «پس درس و مشقتون
چی؟» طوفان جواب داشت: «اگه
قراره یه شبه پولدار شیم دیگه
این وسط درس چی کاره س؟»
نوشین نیز اطوار ریخت:
«بچه های مردم چشمشون کور،
مجبورن درس بخونن، ما که
پولداریم.»
غازان لحظاتی در سکوت
مطلق به زن، دختر و پسرش
نگاه کرد. این سکوت سنگین تا
دقایقی چند بر محیط حاکم ماند
لکن در نهایت، خودِ وی بود که
سکوت را شکست: «که این
طور!» و کف زد «بدو بدو آتیش
زدم به مالم، اسباب اثاثیه حراج
می کنیم.» آنگاه کف دست راست
را روی پهنای صورت گذاشته و
شادمانانه خواند:
بابا را بوس کن که تو آرام
منی
تو گل آلاله زیبای منی
کوچولوی من تویی تو تویی
تو
غازان همچنان می خواند که
طوفان رو به خواهر و مادرش
کرده گفت: «حالا بوتسوانایی
گامبیایی سیرالئونی بود باز یه
حرفی، اما شاخ آفریقا … من که
تا حالا اسمشو هم نشنیدم.»
نوشین و حشمت خانم با
قیافه هایی مملو از بیم و شوق با
سکوت شان حرف وی را تأیید
می کردند.
طوفان ادامه داد: «ولی
بی خیالش، ویزامون جورشه
پریدیم» و رو به پدرش ادامه
داد: «نه بابا؟» غازان چیزی
نگفت در عوض صدای نوشین
آمد: «من که دلم قیجوجه می ره
واسه شاخ آفریقا» و با
دست هایی گشوده فریاد برآورد:
«و اینک می رویم تا در کسوت
دیگری به جامعه بشریت خدمت
نماییم.»
شب که رسید و داشتند
می خوابیدند غازان آواز دیگری
زیر لب زمزمه می کرد:
موی سفید و توی آیینه
دیدم
آه بلند از ته دل کشیدم
اما حشمت نمی توانست
نگرانی اش را پنهان بدارد: «یه
وقت از این یه لقمه نون
نندازنت، یه وقت کله نشیم این
چهار تا خرت و پرت رو هم که
داریم از دس بدیم.»
غازان مجبور شد از آواز
خواندن دست بردارد: «چرا
بی خودی می زنی تو جاده خاکی،
خودم با این زبونم با پسره حرف
زدم. می خوای ببرم باهاش حرف
بزنی خیالت راحت شه؟»
ـ آخه …
ـ دیگه آخه نداره. اگه قضیه
حال گیری باشه با همین دستای
خودم عین گوشت قربونی دو
شقه شون می کنم.
و با لحنی حاکی از نارضایتی
ادامه داد: «من خودم ته دو درم،
اگه ناراحتی شوما نیایین خودم
تنهایی می رم.»
با شنیدن این جمله
بلافاصله حشمت لحن عوض
کرده با عشوه گفت:
نمکدان بی نمک شوری
نداره
دل مو طاقت دوری نداره
غازان لبخندی زده دست ها
را به زیر سر برده و زمزمه کرد:
«آخ که اگه بگیره، اگه بگیره، زدم
به رگه طلا» آنگ
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 