پاورپوینت کامل خانه پوشالی ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل خانه پوشالی ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل خانه پوشالی ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل خانه پوشالی ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
>
۱۰۶
دختران بهار / راه و بیراه
نام: پ.ز
سن: ۱۷ سال
جرم: روابط حرام و فرار
تحصیلات: دوم دبیرستان
همیشه بهترین ها را می خواستم. دنبال
رؤیاها و خیال هایی بودم که در زندگی هیچ
کس نبود، شاید هم در زندگی اطرافیانم نبود.
دلم می خواست فارغ از فکر جیب خالی پدر و
غمِ نداری و هزار دردسر دیگر خرج کنم و
بریز و بپاش داشته باشم. دلم می خواست یک
اتاق مخصوص به خودم داشتم با کمد و میز
تحریر و یک آباژور بلند که سرش را روی
تختم خم کرده باشد و هزار جور وسایل
لوکس و تمیز! همه را می خواستم، همه را با
هم می خواستم؛ هیچ خواهر و برادری هم
نباشد که صدای جیغ و فریادش اوقاتم را تلخ
کند، انگار در تمام زندگی ام فقط همین ها را
می دیدم و به دنبال شان بودم.
همیشه در رؤیا، خودم را بر تخت
پادشاهی می دیدم، زندگی ام خالی از همه
اطرافیان بود و من و پدر و مادری که جز رفاه
و خرج بی حد و حساب به چیز دیگری فکر
نمی کردند، به اینکه مثلاً تک فرزندشان را که
من بودم برای تفریح و تحصیل به خارج از
کشور بفرستند. خدایا، چه می شد که همه
خیالاتم تحقق می یافت و قلبم به تمامی
آنچه که آرزویش را داشت می رسید.
گاهی اوقات در میان شلوغی خانه
ساعت های طولانی به آرزوهای دور و دراز
فکر می کردم و در خیالاتم با حسرت های
زندگی ام دست و پنجه نرم می کردم. اما
زندگی واقعی چیزی غیر از این بود. مادر و
پدری که بعد از چهارده سال زندگی در روستا
و کار بر روی زمین کشاورزی مجبور شده
بودند به تهران نقل مکان کنند، آن هم به
خاطر اینکه پدربزرگم مرده بود و همه اموالش
که همان زمین کشاورزی بود بین هشت
فرزندش تقسیم شد. پدر دیگر چیزی نداشت.
به همین خاطر به پیشنهاد پسرخاله اش خانه
روستایی اش را فروخت تا بتواند در تهران
خانه ای رهن کند و در یک کارخانه مشغول به
کار شود. امیدوار بود که بتواند خرج شش
فرزندش را بدهد و از زندگی طاقت فرسای
روستایی نجات پیدا کند. آن موقع من چهارده
سال داشتم. خواهر کوچکم دوازده ساله، دو
برادرم ده ساله و شش ساله و خواهرهای
دوقلویم فقط یک سال داشتند.
همه ما فکر می کردیم تهران سفره
گسترده پول و رفاه است. از خوشحالی بال در
آورده بودیم. مخصوصا من که فکر می کردم با
این سفر به همه دوستان روستایی ام برتری
پیدا کرده ام. غافل از اینکه تهران جز دغدغه
فکری و شلوغی و خستگی چیز بیشتری
برای ما نخواهد داشت.
در خیالاتم خودم را می دیدم و یک دنیا
شکوه، نگاه حسرت بار دختران ده که به رفتن
ما حسودی می کردند. فکر می کردم در قصر
جادویی روستا ملکه ای ـ که من بودم ـ اسیر
شده بود و حالا قرار بود به قصر خودش
برگردد. هیچ وقت هم از خودم نمی پرسیدم
این همه خواب و خیال چه دردی از دردهای
بزرگ خانه را مداوا می کند؛ انگار لذت این
خیالات جایی برای تعقل و تفکر نمی گذاشت.
با اینکه می دیدم هشت نفر در یک اتاق
بیست متری زندگی می کنند و هر روز یک
جنجال برای لباس و غذا و مایحتاج شان
دارند، اما دست بردار نبودم.
پدر که به خانه می آمد، قلبم از آن همه
فقر فشرده می شد، نه به خاطر او که زحمت
می کشید و عرق می ریخت؛ بلکه به خاطر
خودم که هر وقت او را می دیدم خجالت
می کشیدم چرا پدر من یک مهندس، پزشک
یا سرمایه دار نیست؟ چرا مادرم به جای لهجه
روستایی مثل خانم های محترم و پولدار حرف
نمی زد و این همه خواهر و برادر در اطراف
من چه می کنند؟
من لیاقت زندگی بهتر از این را داشتم.
لیاقت داشتم که در ماشین های آخرین
سیستم بنشینم و در بهترین مدرسه ها درس
بخوانم. فرق من با دختران مرفه چه بود؟ چرا
باید مسیر مدرسه را گاهی پیاده و گاهی با
اتوبوس طی کنم؟
اینها همه مرا آزار می داد و از خانواده ام
متنفر می کرد. پدرم به خاطر کار زیادش
نتوانسته بود بفهمد که دخترش چقدر به او
تحقیرآمیز نگاه می کند و مادرم هم آنقدر
مشغول بچه ها و کارهای خانه بود که
دغدغه های مرا نمی دید. اما من راه خودم را
می رفتم. هر لباسی که مُد می شد و در کوچه و
خیابان می دیدم با هر زحمت و فشاری که بود
می خریدم. گاهی هم با هزار طعنه از خیرش
می گذشتم. بیچاره پدرم فکر می کرد همه
اینها احساسات نوجوانی است و به خاطر
اینکه از بچه هایش به خاطر خواسته هایشان
خجالت نکشد هر چه را که می توانست تهیه
می کرد، اما نمی دانست که دختر بزرگش در راه
مدرسه چه چیزها که نمی بیند و چه فکرها که
به سرش نمی زند!
به گمانم همان روزها بود که گوشه و کنار
خیابان
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 