پاورپوینت کامل جای خالی یک لبخند ۲۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل جای خالی یک لبخند ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جای خالی یک لبخند ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل جای خالی یک لبخند ۲۸ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۰

هنر و ادب / داستان دوستان

هنوز چشمان درخشان عسلی رنگ یحیی
را که از خاک و دود به خون نشسته بود
می توانست به خوبی مجسّم کند.

سه روز بود که در محاصره بودند. عصبی،
خسته، گرسنه و تشنه. سه روز بود که در
همان خانه نیم سوخته از شهری که ویران
شده بود گیر افتاده بودند و آخرین تیرهایشان
را شلیک می کردند.

نمی دانست که بعد از چندین بار تلاش
بی ثمر چرا یحیی تصمیم گرفت دوباره به
کوچه پشتی نزدیک شود تا راه فراری پیدا
کند. وقتی می رفت شانه های پهنش فرو
افتاده بود، روی گونه های خوش رنگش قشری
از خاک نشسته بود و حتی برای لحظه ای گره
از ابروانش باز نمی شد. چند تا از زخمی ها جلو
چشمش جان داده بودند و دو تا از آنها بهترین
دوستانش بودند.

قبل از رفتن کنارش نشست و به دیوار
تکیه داد. لب هایش را که به هم نزدیک
می کرد پوست هایی که در حال از دست دادن
رطوبت شان بودند به هم می چسبیدند و از زیر
آنها خون بیرون می زد.

گفت: «اگه گیر افتادم منو بزن. اگه گرفتنم
منو بکش! باشه رضا. نمی خوام دست اینا
بیفتم.»

می خواست بخندد، می خواست دلداری
بدهد. اما رمق ها رفته بود و حرفی که زده
می شد، مهم ترین حرف ها بود. حرف ها هم
مثل آخرین گلوله ها سرنوشت ساز بود.

یحیی رفت در حالی که تنها یک گلوله در
تفنگ داشت.

به آجرها چنگ زد و از لای شکاف،
کوچه را سرعت از نظر گذراند. دیدش، به بالا
نگاه می کرد؛ به سمت همان خانه نیم سوخته
و او را صدا می زد. دست هایش را بسته بودند
و او با تمام قوا خودش را به سمت خانه
نیم سوخته می کشید و او را صدا می زد: «رضا،
تو رو خدا منو بزن … رضا تو رو به حسین منو
بزن. دارم بهت می گم منو بزن. مرد، مگه
کَری. چی بِهت گفتم، منو بزن.»

ترسیده و گریان اسلحه را نشانه رفت،
سینه اش را در تیررس گذاشت. نفسش
سنگین شده بود. دستش لرزید و اسلحه را به
زمین انداخت و سرش را به دیوار کوبید.
سرباز عراقی با قنداق تفنگ یحیی را محکم
به جلو پرت کرد و بعد ناگهان همه جا تیره و
سیاه شد و او دیگر هیچ چیز نفهمیده بود.

هزاران هزار بار آن لحظه را مرور کرده
بود. همه جوانب را سنجیده بود، حتی فکر
کرده بود شاید راهی بوده که نجاتش بدهد و
چون او خیلی گیج و هیجان زده بوده، متوجه
نشده بود.

وقتی این طور فکر می کرد دیگر زندگی
برایش غیر قابل تحمل می شد. همه چیزِ
زندگی زهرش می شد.

آرامشش، شیطنت بچه ها و حتی
لبخندهای پروانه زنش. مقابل آیینه ایستاد. به
موهای خاکستری و اندام جاافتاده و کوتاهش
نگاه می کرد که تصویر پروانه در آیینه ظاهر
شد و بدون اینکه به او نگاه کند روسری را
روی موهای بلوطی رنگش بست و گفت:
«بریم رضا، دیر می شه.»

همان طور به نیم رخ چشمان درشت و
مؤدب پروانه چشم دوخته بود و ذهنش در
هزارتوی تردیدهایش گرفتار بود. پروانه به
سمتش برگشت و با صدایی که نمی دانست
چرا آهسته بود، گفت: «خواهش می کنم دیگه
فکر نکن. تو این سیزده سال تو هر روز
خودت رو تا مرز جنون پیش بردی. من هم
دیگه خسته شدم. هر کس دیگه هم جای تو
بود این کار رو نمی کرد. آخه کی برادر خودش
رو با تیر می زنه؟ این خیلی واضحه اما من
تعجب می کنم که تو هنوز به این مسئله فکر
می کنی.»

روی صندلی نشست و آهی کشید: «تو
نمی دونی پروانه. اونجا نبودی، نمی دونی.
فقط من می دونم و یحیی که به ما چی
گذشت.»

اما در راه گاهی به پروانه نگاه می کرد و
وقتی لبخند اطمینان بخش او را می دید دلش
گرم می شد.

عضلاتش را جمع می کرد و پایش را
بیشتر روی پدال گاز می فشرد. یک جور
انرژی در رگ هایش می دوید و سعی می کرد
بیشتر به حرف های زنش فکر کند تا شاید این
حال نسبتا خوب مدتی ادامه یابد.

ـ حالا که برمی گرده حتما خوشحال
می شه که بین خونوادشه. درسته که سختی
کشیده اما با دیدن پسرش که حالا مهندسی
قبول شده تمام سختی ها از یادش می ره.
روزهای زیادی رو پیش هم می شینید و از
خاطراتتون تعریف می کنید.

پای اتوبوس که ایستاده بود دیگر هیچ
اثری از دلخوشی چند دقیقه قبل نبود. دلش
در یک خلأ بی انتها می تپید. سرهای
قهوه ای رنگ تراشیده، صورت های تکیده و
لب هایی که انگار تازه برای لبخند زدن جا باز
می کردند، خودشان را از پنجره اتوبوس ها به
او نشان می دادند. هر چند لحظه، کسی از
میان جمعیت جیغی می کشید که با شعف
شروع می شد و با ناله ای دردآور و کشدار به
پایان می رسید.

نگاهی به زهره که کمی آن طرف تر
ایستاده بود انداخت. زهره حواسش به هیچ
کجا نبود و فقط به ر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.