پاورپوینت کامل ۲۲ سال جانبازی برای جانبازان ۵۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ۲۲ سال جانبازی برای جانبازان ۵۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ۲۲ سال جانبازی برای جانبازان ۵۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ۲۲ سال جانبازی برای جانبازان ۵۲ اسلاید در PowerPoint :

>

۷۴

خانواده و تربیت / آشنا

گفتگو با خانم فاطمه عاجزپور مادر شهید
و پرستار آسایشگاه جانبازان

خانم «فاطمه عاجزپور» مادر شهید
«جواد برنده» بیست و دو سال است که در
آسایشگاه جانبازان امام خمینی مشهد از
جانبازان دفاع مقدس نگهداری می کند. برای
آنان که هنوز رگ و ریشه ای در هشت سال
دفاع مقدس دارند و خاطره ای از بزرگ مردانی
که امروز یا نیستند یا هستند و روزگار را با درد
و جراحت جنگ می گذرانند. این گونه آدم ها،
تصویری هستند پر ارزش از کسانی که هنوز
جنگ و آدم های جنگ را فراموش نکرده اند و
پس از گذشت سالیان سال، همچنان یاد و
خاطره آنها را زنده نگه داشته اند.

یک پتوی گلدار قرمز بود و یک سینی، با
دو استکان چای و یک قندان. بعد هم تا دلت
بخواهد صفا و صمیمیت! آن قدر بود که تا
بگویی بسم اللّه نفهمی وقتت کی تمام شد و
باید بند و بساطت را جمع کنی و بروی … .

پیدا کردنش کار سختی نبود. وارد
آسایشگاه جانبازان که می شوی و از هر کس
که سراغ او را می گیری راه را نشانت می دهد.
یکی خواهر صدایش می کند، چند نفر دیگر
خاله و آنها هم که حساب سن و سال از
دست شان رفته، بدون رودربایستی صدایش
می زنند: «مادر!»

جوری صحبت می کند که احساس
می کنی آشنای چندین و چند ساله ای! انگار
که در میان یک خانواده بزرگ هستی. خلاصه
همه طوری هستند که احساس غربت
نمی کنی.

پای حرف هایش که می نشینی خودت را
از یاد می بری که چه کسی هستی و برای چه
کاری به اینجا آمده ای! دور و بر پتوی گلدار
قرمز او چند پرنده هم مهمان ما می شوند،
انگار پرنده ها هم او را خوب می شناسند.
شروع به صحبت می کند، ساده و صمیمی،
بدون آنکه خودش را اسیر واژه ها کند.

شاید هر کس قصه من را بشنود با
خودش فکر کند که در آسایشگاه بودن و یا
نگهداری از چنین آدم هایی، روحیه آدم را از
آنی که هست بدتر می کند، اما اگر نبود چنین
جایی و اگر نبودند چنین بچه هایی، من
سال ها پیش مرده بودم. شاید از خودتان
بپرسید مگر جانبازها برای من چه هستند؟
من می گویم همه چیز! اصلاً خودِ اینها روحیه
و قوت قلب من هستند.

اسم جنگ را چه می توان گذاشت؟ وقتی
جنگ شروع شد، آشیانه خوش خیلی ها از هم
پاشید. جواد من قناعت گر و دلسوز بود. موقع
لباس شستن پا به پای من لباس ها را توی
تشت چنگ می زد. مرخصی می گرفت و توی
خانه تکانی کمکم می کرد. یادم نمی رود هنوز
سن و سالی نداشت. برای اینکه کمک خرج
پدرش باشد، می رفت در مغازه کار می کرد. آن
سال ماه رمضان، بعد از ظهرها خانه نمی آمد،
چرخش را برمی داشت و از مغازه می رفت
چهار راه مقدم و بساطش را پهن می کرد.
همان جا پنچری دوچرخه و موتور می گرفت.
نزدیک افطار به خانه می آمد و می گفت:
«مادر! دامنت رو بگیر». دامنم را می گرفتم و
او جیب هایش را توی دامنم خالی می کرد.
یک قرانی بود، پنج قرانی بود! هر چه که پول
داشت خالی می کرد و می گفت:«همه اش مال
تو مادر! ببین چقدر کار کردم.» هر وقت هم
حرف از خواب و استراحت می زدم، می گفت:
«خواب حدی داره مادر! من افطار که کردم و
نمازم رو که خواندم، تا سحر می خوابم!»

مادرها بهتر می فهمند که من چه
می گویم. پنج دقیقه که دیر به خانه می آمد،
چادر به سر توی کوچه ها دنبالش می گشتم.
آن وقت که جنگ شد و دشمن حمله کرد، هر
چه آدم با غیرت بود، تاب نیاورد. جواد هم
رفت. سال ۶۳ در عملیات بدر شهید شد و
تنها خاطره هایش را برایم جا گذاشت.

آمدند گفتند: «تو مادر شهیدی، نباید
سنگر را خالی کنی.» نه به دستم اسلحه دادند
و نه گذاشتند توی سنگر پسرم بنشینم. دستم
را گرفتند و بردند آسایشگاه جانبازان امام
خمینی! چه می دانستم آسایشگاه جانبازان
کجاست. آدم هایی که آنجا بودند همه سالم به
نظر می رسیدند. یا روی ویلچر بودند و یا روی
تخت درازکش افتاده بودند. اصلاً به آدم های
مریض هم نمی خوردند.

وقتی فهمیدم یا از گردن قطع نخاع
هستند یا از کمر، حال و روزم بدتر شد. تحمل
این وضعیت برایم سخت بود. اولین برخوردم
در آسایشگاه با ابراهیم فراستی بود. همه
«ابرام» صدایش می زدند. خواستِ خودش
بود می گفت: «ابرام یعنی پافشاری، مونده تا
به اون چیزی که می خوام برسم.»

هنوز هم دارد پافشاری می کند. جانباز
قطع نخاع از گردن است. این جور آدم ها هر
دردی و هر عفونتی توی بدن شان باشد،
اثرش را روی سرشان می گذارد؛ چون بقیه
قسمت ها حس ندارد. فقط سردرد می شوند،
آنقدر که فکر می کنی قرار است چشمان شان
از حدقه در بیاید! آن روز دیدم او را کنار
استخر می برند. بلافاصله به کنارش رفتم و
اسمش را پرسیدم. گفتم: «پسرجان! چرا
اینقدر چشمات قرمزه؟»

گفت: «سرم درد می کنه.» توی همان
شرایط هم لبخند روی لب هایش بود. هر چه
بود و هر اتفاقی می افتاد خنده از لب هایش
کنار نمی رفت. به چشم هایش که نگاه کردم
احساس کردم جواد روبه رویم نشسته و دارد
درد می کشد. حس کردم درد، درد خودم است.
افتادم دنبال گل ختمی. همان دور و برها زیاد
بود. یک دسته گل ختمی جمع کردم. وسیله
هم که نبود. گل ها را لای دو تا سنگ گذاشتم
و روی پیشانی ابرام پهن کردم. خیلی نگذشته
بود که دیدم آرام تر شده است گفت: «الهی
خیر ببینی مادر! درد سرم ساکت شد.»

انگار که درد را از سر جوادم برداشته
باشم. همان جا بود که با خودم گفتم، من
اینجا می مانم و به جانبازها کمک می کنم.
اینجا همه مثل جواد هستند. اما همان لحظه
که این تصمیم را گرفتم خیلی دلم شکست!
وقتی پسرم داشت درد می کشید چه کسی
سرش را به دامن گرفت؟ چه کسی او را جمع
کرد. حالا برای من فرقی نمی کرد! جواد یا
ابرام، مادر، مادر است و اینها همه بچه های
این مملکت هستند و بچه های مملکت من،
بچه های خود من.

من بچه هایم را خیلی دوست دارم. خیلی،
بی نهایت! ولی به جواد آنقدر وابسته بودم که
وقتی یک ربع، نیم ساعت دیر می آمد
می رفتم دم در حیاط و منتظر می شدم.
نزدیک ۲۰ تا ۲۲ سال است که جواد رفته اما
فکر می کنم که هنوز ده، بیست روز است که
شهید شده!

یک شب قبل از اینکه خبر شهادت جواد
را بیاورند خواب دیدم خانه، کنار جاده است و
جواد یک کیسه برنج روی دوشش گذاشته،

جوری صحبت می کند که
احساس می کنی آشنای
چندین و چند ساله ای! انگار که
در میان یک خانواده بزرگ
هستی. خلاصه همه طوری
هستند که احساس غربت
نمی کنی.

همان لحظه که این تصمیم را
گرفتم خیلی دلم شکست!
وقتی پسرم داشت درد
می کشید چه کسی سرش را به
دامن گرفت؟ چه کسی او را
جمع کرد. حالا برای من فرقی
نمی کرد! جواد یا ابرام، مادر،
مادر است و اینها همه
بچه های این مملکت هستند و
بچه های مملکت من، بچه های
خود من.

ساکش را هم در دست گرفته و به سمت خانه
می آید. من به سمت جواد دویدم و گفتم:
«مادر! من برنج می خوام چه کار؟ چرا خودت
رو اینقدر اذیت می کنی؟» وقتی کیسه برنج را
از روی دوشش پایین آوردم دیدم یقه
پیراهنش خونی است! گفتم: «جواد! پیرهنت
چرا خونیه؟» گفت: «گریه نمی کنی!» «گفتم:
«نه مادر!» گفت: «قسم بخور که گریه
نمی کنی!» گفتم: «به این امام رضا که
روبه رویش هستم گریه نمی کنم.» گفت:
«قول دادی ها، قسم هم خوردی.» بعد پشت
گردنش را نشان داد، گفتم: «خدا مرگم بده
مادر! چرا زخمت رو پانسمان نکردی؟ عفونت
می کنه، آلوده می شه!» گفت «زخمم خوب
شده، پانسمان نمی خواد!» از خواب پریدم.
دلم گرفته بود. فرداش خبر شهادت جواد را
دادند.

داستانی طولانی دارد. پدرش خیلی گریه
می کرد. گفتم: «خدا را شکر کن جوانی را که
بزرگ کردی، اهل و صالح بود. برای اسلام
رفت و در راه اسلام شهید شد. باعث افتخار
است. خدا به تو عزت داد. پیش همه
سربلندت کرد، پا شو و گریه نکن.»

وقتی جنازه جواد را تحویل گرفتیم، همه
جای بدنش سالم بود. فقط یک تیر به گودی
گردن او خورده بود.

صد بار، هزار بار برایشان حرف زده ام.
وقتی جدی هستند همه شان می گویند: «شما
از مادر هم به ما نزدیک تری.» اما وقتی
شوخی هایشان گل می کند می گویند: «مادر!
چاخان نکن!» سر به سرم می گذارند. می گویم
چاخان نمی کنم. واقعا دوست تان دارم. مثل
جواد، محمد، محمود، حسین،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.