پاورپوینت کامل معرکه عشق و خون ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل معرکه عشق و خون ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معرکه عشق و خون ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل معرکه عشق و خون ۱۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

۴۴

هنر و ادب / داستان

فقط حس کردی اشک شوق از تمام
وجودت جوشید. دلت برای پدر تنگ تنگ
شده بود. پدری که بیست و چهار سال ندیده
بودی، پدری که هرگز ندیده بودی، جز
عکسی که از او در خاطرت قاب کرده بودی.

فقط فهمیدی خودت را رساندی به
وعده گاه پدر، پدر خودت هم که نه، پدر همه
بچه هایی که مثل خودت عطر پدر را از هر
مزار گمنامی می جستند. وعده گاه مثل همیشه
بود ولی نه چیزی فرق می کرد، دریا همان
دریای همیشگی نبود؛ تو روی هوا راه
می رفتی و از عشق پرواز به نزد پدر دور مقبره
پر می کشیدی و اوج می گرفتی.

ـ یادته گفتی پس کی می یای پیشم؟ حالا
وقتشه، هر چند باید زودتر از اینا می اومدم.

چسبیدی به مقبره و نگاهت را دوختی به
فضای خالی آن و دلت رفت زیر خاک.

ـ اما تو هم همین جا پیش این رفیقات
قول بده هر جا که بودی خودتو نشون بدی.

روحت دوباره پر گشود و چرخید و دوباره
کنار مقبره، پیش پیرزنی فرود آمد و
زمزمه هایش در گوشَت پیچید.

ـ دیشب که اومدی به خوابم و گفتی
بدقولی کردم یه حالی شدم که نگو. جان
رسول چیکار باید می کردم که نکردم. مگه
فهمیدم کجایی که کفنت کنم و تسبیح تربت
رو بذارم رو سینه ت.

پیرزن اشک ریخت و اشک ریخت و
دستش تسبیحی را از کیف پارچه ای اش
بیرون کشید.

ـ با اینکه یادگار بابات از کربلاس، و من
رو یاد هر دوتون می ندازه، ولی اوردمش. من
که نمی دونم تو کجا بودی، نمی دونم شلمچه
کجاست … گفتم شاید اینجا باشی یا هر جای
دیگه پیش بقیه بی نام و نشونا.

گریه به پیرزن مجال نداد. دستان
لرزانش در میان شبکه های مقبره گره خورد.
تسبیح در قایق چشمان دریایی ات تاب خورد
و تاب خورد و تو را در خیال غرق کرد. به خود
که آمدی دستان پیرزن نبود اما تسبیح آویزان
در هوا تاب می خورد و تنها تاری از نخش
مانع افتادن آن در مقبره می شد. ناخودآگاه
دستت را دراز کردی، نخ تسبیح را گرفتی. کم
مانده بود بیفتد داخل مقبره ولی نیفتاد،
چسبید به دستانت. صورتت را چسباندی به
شبکه های آلومینیومی مقبره. چشم ها را
بستی و دانه های تربت را لمس کردی.
شلمچه جای دوری بود. آنقدر دور که پیرزن
ناامید از رفتن به آنجا بود. فکری در سرت
رفت و آمد کرد. چشم ها را باز کردی. سریع
برگشتی تا پیرزن را پیدا کنی. دور و اطراف را
نگاه کردی ولی پیرزن نبود. هیچ پیرزنی نبود.
برگشتی به تسبیح نگاه کردی و آن را بوییدی
و بوسیدی … .

ـ باور کن دریا دلم شور می زنه. من که
ندیدم ولی می گن اونجا پُرِ مینه، نکنه خدای
نکرده یهو پات بره رو مین. اول وقت من
جواب مادرتو چی بدم.

ـ چی می گی عزیزجون، مین کجا بود؟ اما
قول می دم اگه مین پیدا کردم بیارمش شمام
ببینین.

پیرزن نمی دانست اخم کند یا بخندد.

ـ حالا خودتو لوس نکن، لازم نکرده
بهش دست بزنی.

ـ خب به جاش برات یه تانک می یارم،
شایدم خانم کاتیوشارو.

عزیز کتاب دعایش را بوسید و گذاشت
لای جانمازش.

ـ کاتیوشا دیگه کیه؟

ـ یادته می گفتی اون وقتا تلویزیون یه
چیزی نشون می داد که چهل تا گلوله داشت،
اونا رو کاتی خانم ساخته دیگه.

پیرزن بلند شد و گفت: «پناه بر خدا.
همین مونده بود که زنا توپ و تانک بسازن.»
لبخندزنان زیپ ساکت را کشیدی و جواب
دادی: «تازه منم قراره یه توپ جدید بسازم
که هر کی یه نگاه چپ به ما کرد، تا ته دلش
بسوزه.» عزیز سفره را پهن کرد و گفت:
«فعلاً تا ته دیگا نسوخته به داد شام برس.»

تمام شب به عکس پدر نگاه کردی.
خواب نبودی، بیدار بودی؛ بیدار نبودی در
خیال بودی، خیال خواب و بیداری، خیال
رفتن به وعده گاه پدر، خیال دیدن جایی که
پدر دو سال در آنجا جنگیده بود، خیال … .

دم اتوبوس در میان پدر و مادرهایی که
برای بدرقه بچه ها آمده بودند، دلت برای
عزیز تنگ شد. بعد از پانزده سال از او دور
می شدی. صبح زود چقدر التماسش کرده
بودی که هوا سرد است و دنبالت نیاید.
می خواستی زودتر از بقیه سوار شوی و کنج
اتوبوس بخزی که مادر را دیدی، آن طرف
خیابان از ماشین شوهرش پیاده شد و شتابان
از میان ماشین ها رد شد.

ـ دلم تاب نیاورد دریا. تا صبح گریه کردم.
هنوز فکر می کنم نکنه پدرت از من دلخور
باشه، نکنه …

ـ وای مامان، بعد از این همه سال تازه
عذاب وجدان گرفتی. نگران منم نباش، این
دفعه بابایی دلش برا عزیز دردونه ش تنگ
شده، دفعه دیگه حتما برا شما کارت دعوت
می فرسته!

نگاهت از پشت سرِ مادر به آن طرف
خیابان لغزید. مرد کلافه بود و در حالی که
سیگار می کشید دور ماشین می چرخید و به
جمعیت نگاه می کرد.

ـ بچه ها رو چرا نیوردی؟ دلم برا داداشیم
یه ذره شده.

مادر موهایش را از زیر روسری فرو برد و
با گوشه سرخ آن چشم های سرخ ترش را پاک
کرد.

ـ خواب بودن دریا، خواب.

شاگرد راننده یک سطل آب ریخت روی
شیشه جلوی اتوبوس. آب شتک زد به
صورتت. انگار از خواب پریدی. بچه ها داشتند
از زیر قرآنی که مسئول بسیج دانشکده بالای
سرشان گرفته بود، سوار اتوبوس می شدند.
همه برای هم دست تکان می دادند. دیگر
کسی جا نمانده بود جز دو نفر از بچه های
دفتر بسیج که داشتند چند جعبه کلوچه و
کتاب در صندوق های اتوبوس می گذاشتند و
تو مات و مبهوت شانه های مادر را که در
آغوشت می گریست، تکان می دادی.

مرد سیگار دیگری گیرانده بود و از آن
طرف خیابان نگاهتان می کرد. چقدر سخت
بود دل کندن از مادر و دل سپردن به پدر.
چقدر سخت بود با واژه ای نامأنوس به نام پدر
زندگی کنی و عطر وجود مادر را از خانه
دیگران بجویی.

به جای اینکه اول از همه سوار اتوبوس
شوی، آخرین نفر بودی. یک اتوبوس دانشجو
منتظرت بودند. برخی از دوستانت از پشت
شیشه برایت شکلک در می آورند و اشاره
می کردند که سوار شوی.

بالاخره صدای بوق ماشین از آن طرف
خیابان مادر را از تو جدا کرد و قبل از اینکه
سوار اتوبوس شوی، مرد ماشین را از کنار
جاده کند و مادر چشم به اتوبوس گریست.

نفهمیدی چطور از زیر قرآنی که حجتی
هنوز به خاطر تو دستش گرفته بود رد شدی و
یک جای خالی کنار سمانه پیدا کردی و
نشستی.

ـ بچه ننه می خوای تا آخرش گریه کنی.
نترس شربت شهادت تموم شده، دیگه به تو
چیزی نمی رسه.

خنده و گریه ات در هم گم شد و اتوبوس
در میان صدای صلوات به راه افتاد. چشم ها را
بستی و به رفتن غریبانه مادر فکر کردی و به
رفتن غریبانه ترش از خانه عزیز.

دانشجوها اتوبوس را گذاشته بودند روی
سرشان. از هر گوشه ای صدایی می آمد. یکی
از پسرهای ردیف جلو بی توجه به نگاههای
حجتی، آهنگ های درخواستی پخش می کرد
و یکی از ته اتوبوس بلند بلند می خندید.
پاکت های چیپس و پفک و تخمه بود که
دست به دست میان صندلی ها می چرخید و
دست آخر پاکتی چیپس از ردیف جلو به
دستت رسید ولی تنها چیزی که در دستت
ماند یک تکه کاغذ بود «نگران نباش پیداش
می شه.» شوخی بی مزه ای بود. نمی دانستی
کدام یک از بچه ها سر به سرت گذاشته است.
نگاهی به ردیف های جلویی انداختی، هیچ
کس حواسش به تو نبود و دختری که چیپس
را تعارفت کرده بود از خیر گرفتن پاکتش
گذشته بود. سمانه هم خم شده بود وسط
اتوبوس و با دخترهای ردیف بغلی حرف
می زد. نگاهت را از خطی که نمی شناختی
برگرفتی و به جاده چشم دوختی، هر چند در
حال خودت بودی و هیچ کدام از مناظر میان
راه و سبزه های تازه رسته برایت جذابیت
نداشت؛ همچنین شادمانی همکلاسی ها و
هم دانشکده ای هایت. درِ کیفت را باز کردی و
عکس های قدیمی پدر را پشت صندلی
جلویی کنار هم ردیف کردی.

ـ آخه کجایی تو؟ مامان می گه حبیبش
آخرین بار رفت تا خرمشهر رو آزاد کنه ولی
دیگه برنگشت، نه خودش نه جنازه اش، یعنی
پیداش نکرد که بیارنش.

سمانه صدای زمزمه هایت را شنیده و
نگاهش پر از حرف های ناگفته است. چشم به
عکس ها می دوزد و سرش را تکان می دهد.

ـ بذار برسیم بعد قاطی کن دانشجوی
نمونه.

نگاهش کردی به صورتش و به آن
شیطنت خاموشی که پشت آن خفته بود.

ـ باور کن دریا منم اندازه تو دلتنگم ولی
این دلیل نمی شه که لال مونی بگیرم. نگاه به
این خنده هام نکن. دل منم پره.

عکس ها را جمع کردی و زود سُراندی
لای دیوان حافظ.

ـ اولاً که بابای تو دو ساله مرده، ثانیا تو
قبلاً دیده بودیش سمانه، می دونی قبرش
کجاست، ولی من هیچی از بابام ندارم،
هیچی؛ می فهمی؟

سمانه چشم ها را به دستانش دوخت و
انگشترش را دور انگشت چرخاند.

ـ حالا دلخور نشو. خدای نکرده هنوزم
عیده، اومدیم اردو که بهمون خوش بگذره، نه
اینکه واسه همدیگه آبغوره بگیریم.

می دانستی که سمانه هم می داند برای
خوشگذرانی نیامده اید و گرنه به جای سفر به
منطقه جنوب می توانستید برای آخرین
اردوی دانشجویی بروید شمال کشور و یا
اینکه حتی با بچه های دانشکده به اردوی
ایتالیا بروید.

به نظرت بهترین کار خلوت کردن با
دیوان حافظ بود و طراحی از چهره سمانه که
به خیال خودش ژست می گرفت و دایم
می خواست طرح جدیدی از او بزنی تا سرت
گرم گرم شود.

ناهار را که در میان راه خوردید با چند نفر
از بچه ها ظرف های غذا را جمع کردی و کلی
با همدیگر بگو و بخند کردید تا سمانه
مطمئن شود بچه ننه نیستی و اشکت پشت
سد چشمانت دریا نشده است.

همین که سوار اتوبوس شدی یک پیام
ناشناس دریافت کردی «خسته نباشی.» حتم
داشتی یکی از همان بچه هایی است که
بیشتر از تو کار کرده بود و مدام می گفت:
«خسته نباشی با این همه کار!» به روی
خودت نیاوردی، آخر تو هم به او گفته بودی
حسابی وارد شده و باید برایش شوهر پیدا
کنی. دفتر طراحی ات را باز کردی و مشغول
سایه زدن به چهره سمانه شدی. سرت یک
آن گیج رفت و دوست سمانه گفت به خاطر
این است که در حین حرکت اتوبوس نقاشی
می کنی. یکی از استادها که همراهتان آمده
بود همه را به صلواتی مهمان کرد و به حجتی
گفت که نوحه ای بخواند. دو نفر از پسرها به
شوخی شروع به سینه زدن کردند و یکی
بلندگو را به زور داد دست مسئول بسیج.

ـ چه خوش صداس، می دونستی
دانشجوی بازیگریه؟

صدایش به گفته سمانه خوب بود. آنقدر
خوب که تو را می برد به همان حال و هوایی
که وقتی دلت برای پدر تنگ می شد تند تند
سی دی های مختلف را گوش می دادی. دفتر
طراحی ات را ورق زدی و دستت بی اختیار
مداد را روی کاغذ سُراند.

برخی هنوز لبخند بر لب سینه می زدند و
بعضی ها چفیه های اهدایی دفتر بسیج
دانشکده را انداخته بودند روی صورت شان و
معلوم نبود خوابند یا بیدار و در اوج احساس؛
ولی تو آخر حس بودی. کمی سرگیجه
داشتی، اما با آن نوحه در میان ابرها به دنبال
پدر می گشتی و تصورات عجیب و غریبت را
از منطقه مرور می کردی. تنها کاری که
توانستی بکنی تشکر از لطف حجتی بود آن
هم وقتی که در میان غروب سرخ آفتاب به
دشتی سرسبز رسیدید و اتوبوس ایستاد و
حجتی جعبه کلوچه به دست، در میان همه
مسافران چرخید.

ـ قابل شما رو نداشت هر چند که خیلی
کم لطفی می کنین؟

منظورش را فهمیدی. مدت ها بود که
بچه های بسیج خواسته بودند برای مراسم
دهه فجر، با دو نفر دیگر از اعضا روی دیوار
دفتر یک نقاشی دیواری بکشی ولی سرت
چنان به ژوژمان و تابلوهای نیمه کاره ات گرم
بود که فرصتی برای این کار نداشتی و سعی
می کردی طوری از جلوی دفتر بسیج رد شوی
که کسی تو را نبیند.

شب را در حسینیه ای به صبح رساندید و
صبح که در شوش چشم باز کردی حالت
دگرگون بود. سرگیجه ات بیشتر شده بود و
دل آشوبه داشتی. سمانه می گفت نشانه تفکر
زیاد است و زهره هنوز نظرش این بود که
هنگام حرکت ماشین سرت به طراحی گرم
بود.

همسفرانت هر کدام در گوشه ای از حرم
دانیال نبی و بازار شوش عکس می گرفتند و
سوغاتی می خریدند و تو ترجیح می دادی
برای آرام شدن سرگیجه ات روبه روی مقبره
دانیال بنشینی و ذکر بگویی، آن هم با تسبیح
رسول.

با دیدن نوارهای سبزی که به مقبره
ضریح بسته بودند نگاهت روی نوار سبزی که
از تسبیح آویزان بود، خیره ماند.

ـ حتما مال پدر رسوله، لابد تبرک
کربلاس، شایدم … .

فکری به خاطرت رسید. سریع جانمازت
را باز کردی و تکه تور سبزی را که وسط آن
بود برداشتی و به دور نخ تسبیح گره زدی،
می خواستی قاصد رسول، شاهدی از تو هم
داشته باشد.

سال قبل که لیلا رفته بود حج عمره،
شال سبزش را متبرک کرده و تکه ای از آن را
به هر کدام از بچه های کلاس داده بود.

از حرم دانیال نبی که بیرون آمدی
دل آشوبه ات کمتر شده بود. پسرها با کلاه و
عینک دودی و پلاک هایی که به گردن
انداخته بودند کنار کرخه ژست می گرفتند و
عکس همدیگر را می انداختند و تو روی پل
به عکس دریا نگاه می کردی که در آب کرخه
خود را شستشو می داد.

ـ خوش می گذره رحمانی؟

یکی از پسرهای کلاس تان بود، همان که
ادعایش می شد زیادی نقاش است، حوصله
جواب دادنش را نداشتی، اصلاً حوصله هیچ
کدام از خوشمزه بازی های قبلی ات را نداشتی.
گیج بودی، منگ بودی، در فکر پدر بودی.

در «فتح المبین» با دیدن اولین منطقه و
شنیدن صدای «یا زهرا، یا زهرا»ی رمز
عملیات که از بلندگوهای کنار کانال ها می آمد
بی اختیار اشکت سرازیر شد. بچه ها که
یادشان رفته بود چندی قبل کنار کرخه، شهر
را شلوغ کرده بودند؛ چنان با حس و حال شعر
و نوحه می خواندند که بقیه کاروان ها هم
دنبال تان راه افتاده بودند و با شما هم سرایی
می کردند. کانال های خاکی که رزمندگان در
میان سبزه ها و گل ها کنده بودند تا دل
سنگرهای دشمن پیش رفته بود. چند نفر از
بچه ها بالای کانال و کنار سیم خاردارها و
تانک های فرسوده روی تپه ها عکس
می گرفتند و چراغ دوربین های
فیلمبرداری شان مدام روشن می شد.

شیار بزرگی که دور تا دورش سیم خاردار
بود و میانش پر از چمن و سنبل های جوی
تازه روییده، میهمان علامت های سرخی بود
که یاد شهدای گمنام را در دل ها زنده می کرد.
حرف های راوی منطقه مدام در سرت تکرار
می شد. یک آن خودت را در سال شصت
دیدی. همپای پدر که در میان معبرهای پر از
شهید دوست زخمی اش را عقب می کشید.
عراقی ها به جنازه شهدا تله های انفجاری
بسته بودند، دشت پر از لاله سرخ بود و با هر
انفجاری لاله گون تر می شد.

زیر سایه تک درخت بزرگی که روی تپه
بود ایستادی، درختی که حتما در آن زمان
نهال کوچکی بوده و هنوز با خون شهیدان
آبیاری نشده بود. شهر شوش در دوردست زیر
آفتاب بهاری سرزنده بود و تو زنده به اینکه
پدر در فتح المبین بوده و روی همین خاک ها
قدم می زده و تو قدم در جای پای او
می گذاشتی، اویی که پایش به عملیات
بیت المقدس کشیده شده و به آزادی
خرمشهر.

مرغ روحت دوباره به طرف مدفن
شهدای گمنام پر کشید. سیم های خاردار دور
قتلگاه جابه جا نشان های سبزی داشت. یکی
از گره ها را باز کردی به آن امید که رسول
پیرزن از خدا بخواهد تا صاحب آن رشته،
زودتر حاجت روا شود. نشانی سبز گره خورد
به تسبیح تربت و تو با تسبیح روی تربت
شهیدان آوار شدی. کنار سیم خاردارها روی
خاک خوبان تیمم کردی و همان جا دو رکعت
نماز خواندی برای آنها که در دشت
فتح المبین در گل و سبزه نفس می کشیدند و
عطر وجودشان در شیارها و تنگه های سرسبز
اطراف پراکنده می شد.

نماز نمی خواندی، درد و دل می کردی.
زیر سایه بان حسینیه فتح المبین التماس
می کردی نشانی از پدر پیدا کنی و دست خالی
پیش عزیز و مادرت برنگردی. قبل از نماز هر
دویشان تماس گرفته بودند، در صدای مادر
اندوه بود و در صدای عزیز نگرانی. و تو در
اندوه و نگرانی، با دل آشوبی که داشتی تنها
لقمه ای به دهان گذاشتی و کاروان به سمت
«فکه» راه افتاد. اسمش را بارها و بارها شنیده
بودی ولی دیدنش پس از گذشتن از آن جاده
خشک و ناهموار چیز دیگری بود. فکه
سرزمین رمل و شن های روان بود. جایی که
راوی می گفت نوجوان های رزمنده بیست
کیلومتر با کلی مهمات و کوله بار و غذا با
پاهایی که تا زانو در رمل ها فرو رفته بود، زیر
باران راه می رفتند تا برسند به سنگرهای
کمین عراقی؛ برسند به سیم های خارداری که
منطقه را فرش کرده بود و بعدش کانال هایی
که داخلش پر از سیم خاردار بود.

بیشتر بچه ها اشک شان درآمده بود.
دخترهای ته اتوبوس که مدام صدای
خنده هایشان بلند بود سر به زیر انداخته بودند
و در حزنی غریب در غروب فکه چشم به
راوی دوخته بودند. استاد متفکرانه سیگار
می کشید و حجتی ماسه های بادی را مشت
می کرد و بر سرش می ریخت.

عملیات والفجر لو رفته بود. آتش سنگین
تیربارها فرصتی برای خنثی سازی مین ها
نگذاشته بود. خط دشمن باید شکسته می شد.
چاره ای نبود جز اینکه کسی خود را روی
مین ها بیندازد و بغلتد تا مسیر پیشروی باز
شود. معبر باز شده بود. از فکه تا دروازه
بهشت، و بوی بال فرشته ها میدان مین را پر
کرده بود … .

دیگر نمی توانستی بقیه اش را مجسم
کنی، نمی توانستی بی احساس با کفش هایت
روی رمل های زیر پایت راه بروی. دمی بعد
کفش ها کنار پایه پرچمی جا خوش کرد ولی
هنوز دلت نمی آمد که حتی پا بر روی آن
خاک ها بگذاری، باید روی هوا راه می رفتی تا
جان عزیز خاک و تکه های کوچک
استخوان های درون آن آزرده نشود. اما زمینی
بودی و پایت روی زمین و تا مچ در خاک ها
فرو می رفتی و قدم بعدی دوباره در رمل ها
بودی. لحظه ای خودت را جای رزمنده هایی
گذاشتی که روی آن رمل ها جنگیده بودند، در
تاریکی شب و گرمای روز.

همه کاروان ها رفته بودند و راوی
می گفت شما تنها کاروانی هستید که تا آن
وقت شب مانده اید … و نمی دانی شما چطور
دل تان می آمد پا بر روی چشم های نازنینی
بگذارید که در این دشت مین بر سرشان
گلوله ریخته بود و همین جا زیر رمل ها جا
مانده بودند چشم به راه کسانی که یادشان
کنند و یا در تفحص به دنبال شان رمل ها را
بگردند.

ـ من که گوشام کر شده بابا حبیب، همه
جا ساکته؛ اما تو حتما صدای دوستاتو اون
موقع از آسمونا می شنیدی و هنوزم
می شنوی. می دونی که شب عملیات تو کدوم
گوشه زخم برداشتن و همون جا با فرشته ها
واستادن به نماز. تو حتما با بقیه شهیدا بالای
سرشون بودی و می دونی اونجا کجا خاک
شدن و حالا خاک شون می شینه روی سر و
روی ما و ما چه زود خلوت این خاکو از یاد
می بریم.

موقع برگشتن از آن معبر باریک که در
محاصره سیم های خاردار بود همه جا تاریک
تاریک شده بود و بچه ها با نور چراغ
تلفن های همراهشان راه می رفتند و به دنبال
کفش هایشان که در میانه راه از پا در آورده
بودند، می گشتند و تو در تاریکی کفش هایت را
زیر پرچمی پیدا کردی که یک نشانی به آن
بسته بودند و آن نشانی شاهدی دیگر برای
روز رستاخیز رسول بود.

شب روی رمل ها نماز خواندید و نزدیک
نیمه شب در دل کوهی نزدیک شهر بستان
ماندگار شدید. بیمارستان صحرایی امام حسن
با شمع های روشن روی دامنه کوه، خودش را
به شما نشان داد. مهمانداران اسپند روشن
کرده بودند و با لب های خندان به استقبال تان
آمدند. در راهروها سفره انداخته بودند و زن ها
و دختران مشغول شام خوردن بودند ولی تو
بی اشتها گوشه ای نشستی و غرق نگاه به
فضای بیمارستان شدی.

ـ از گرسنگی می میری ها.

ـ حالم بَده سمانه، نمی تونم چیزی
بخورم.

یکی از دوستان سمانه می گفت حتما
مسموم شده ای و فردا باید جایی بروی دکتر.

ـ من می ترسم ها، یهویی می افتی
می میری یه جنازه می مونه رو دستمون.

ـ نترس سمانه خانم من الان حالم خوش
نیست، اما مطمئن باش تو دانشگاه تا
بعضی ها رو از رو نبرم نمی میرم.

شب را خوابیدی یعنی فکر کردی که
خوابیدی. ناگهان از جا پریدی و با تعجب به
رشته هایی که چون اشباح در تاریکی از
دیوارها آویزان بود نگاه کردی و دوباره افتادی
روی پتو. سیم های شارژر تلفن ها بود که از
پریزهای بالای هر پتو به طرف زمین آویزان
بود و انتهای سالن صدای گریه بچه ای
می آمد و کسی گویا با تلفنش پچ پچ می کرد.
تازه فهمیدی که به صدای همراهت از جا
پریده ای، ناشناسی برایت پیام فرستاده بود و
پیام دریایی خشک بود که در روی رمل های
فکه در اندوه فرو رفته بود. کدام یک از بچه ها
می توانست در آن شرایط عکست را بگیرد.
باید هر طور شده بود فردا مچش را
می گرفتی.

تسبیح رسول را از کیفت بیرون کشیدی
ذکر گفتی و ذکر و سعی کردی بخوابی؛
چشم ها را بستی ولی خواب به چشمان
خسته ات راه نمی آمد. صدایی شنیدی. صدای
ناله، صدای کسی که آب می خواست؛ کسی که
چشمش نمی دید، پایش راه نمی رفت، قلبش
نمی زد. عرق سردی بر بدنت نشست. سرت را
فرو بردی زیر پتو، بیدار بودی ولی خواب
رسول را می دیدی، یعنی خواب همان پیرزن
که بالای سر مجروحی گریه می کرد و رسول
رسول می گفت و رسول می گفت که هنوز
مانده تا رفتنی شود.

هراسان پتو را از روی سرت کشیدی. از
جایی صدای اذان می آمد و تنها آب وضو بود
که به جانت آرامش داد و بعد حافظ به دادت
رسید و کنار شمع های خاموش دامنه کوه
برایت شعر خواند و بعد مداد طراحی خودش
را چسباند به انگشتانت تا کوه را بکشی و
حجله های کوچکی را که در دامنه اش جا
خوش کرده اند.

دور چند تا از شمع ها نواری بسته شده
بود. یکی را که سبز سبز بود باز کردی و کنار
دیگر شاهدان گره زدی. دیگر می دانستی،
مطمئن بودی که رسول شبی را در آن
بیمارستان روز کرده است.

چند اتوبوس و سواری در آن طرف کوه
خفته بودند، اما اتوبوس شما بیدار بود و
همین که با پسران دانشجو کوه را دور زد و از
جلوی درِ دیگر بیمارستان راه افتاد و جلوی
دری که شما بودید توقف کرد، دخترها به
تکاپو افتادند تا وسایل شان را جمع کنند. تو
هم به سرعت حافظ را برداشتی تا بروی و
ساکت را هم برداری. در سالن ها غلغله بود.
وسایلت را که

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.