پاورپوینت کامل قصر خورشید ۸۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصر خورشید ۸۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصر خورشید ۸۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصر خورشید ۸۷ اسلاید در PowerPoint :

>

۲۶۴

هنر و ادب / داستان دوستان

شب تاریکی بود و چراغ اتاق بی بی
خاموش! او بود و تاریکی! به نظرش شب
درازی بود و قرار نبود هیچ وقت اشعه های
گرم خورشید از لای پرده های رنگ و رو رفته
اتاق داخل بیایند و تاریکی تمام شود. حس
می کرد از زمانی که به یاد دارد تا همین شبی
که تاریکی اش وحشت به دلش انداخته، در
تاریکی مطلق بوده و هیچ راه فراری برای رها
شدن نداشته است! خواب از چشمانش رفته
بود، می ترسید، از همه چیز می ترسید، دلش
می خواست کنار مادرش باشد، یا کنار
خواهرش، فرقی نمی کرد، ففط می خواست
تنها نباشد. از این همه بی کسی دلش گرفت،
بغض کرد و آهسته اشک ریخت. دوباره گوشه
چشم هایش سوخت از بس که گریه کرده بود.
یاد حرف بی بی افتاد.

ـ دختر از اشک ریختن چه فایده؟
پیشونی نوشت باید خوب باشه که نیست، گریه
و زاری برای زن حامله ضرر داره!

دستی به شکمش کشید، وجودش را
حس می کرد، یک نفر بود که نه ماه با او
زندگی کرده بود. شاید هم این موجود کوچک
تنها کسی بود که غم و شادی اش را می فهمید
و می دانست مادرش چه می کشد. هر بار که
کلمه مادر از ذهنش می گذشت لبخندی روی
لبانش می نشست، از خودش می پرسید:
«یعنی من مادر شدم؟» و از این حس،
سرشار از زندگی و تلاش می شد. به سختی از
جا بلند شد، مهره های کمرش درد گرفت،
لحظه ای صبر کرد و بعد به سمت کمدش
رفت. درش را آهسته باز کرد و روبه روی کمد
نشست. فکر خوبی بود حداقل کمی مشغول
می شد تا زمان بگذرد. بقچه سفیدی که
لباس های مسافرش را در آن گذاشته بود
بیرون کشید. خواهرش گفته بود که باید
خودش را برای بیمارستان آماده کند.
لباس های کوچولو و وسایلی را که باید دنبالش
باشد، داخل کیف بگذارد و در این چند روز
لحظه شماری کند تا وقت موعود برسد. دلش
می خواست روزی که مسافرش به دنیا می آید
یک دست لباس آبی بپوشد، همان بلوز و
شلوار آبی رنگی که مجید برایش خریده بود.
دوباره به یاد مجید افتاد؛ یعنی او در این نیمه
شب چه می کرد، کجای این عالم بود؟ فکر
کرد می شود همین لحظه مجید هم به یادش
باشد یا حتی نگران حال او و بچه! دوباره
بغض کرد، تنها کسی که باید در این لحظات
کنارش باشد، رهایش کرده بود و حتی سراغی
از او نمی گرفت. دو ماه از رفتن شوهرش
می گذشت و هنوز هیچ خبری نبود. تنها
جسته و گریخته از طرف مادرشوهر یا
برادرشوهرش می شنید که مجید دیگر
برنمی گردد. با خودش فکر می کرد چقدر زود
دوران خوشی و شادی شان به پایان رسید.
شاید هم اصلاً دوران شادی نداشتند. از
کودکی همین قدر ناراحت بود، تا حالا که یک
نفر را در وجودش حس می کرد و منتظر اولین
صدای گریه اش بود. درد آرامی از کنار
مهره های کمرش شروع شد و به پهلوها
سرایت کرد و بعد هم رفت.

لباس ها را برداشت، باز هم به سختی
بلند شد. در کمد را بست و میان رختخوابش
خزید. ترسید! نکند امشب همان شب سختی
باشد که مادر گفته بود یک پا در این دنیا و
پای دیگر در آن دنیاست. یک لحظه لرزید. با
اینکه اتاق گرم بود اما سردش شده بود. پتو را
دور خودشت پیچید. کاش صبح بود، حداقل
می توانست کسی را خبر کند. اما در این خانه
قدیمی که حتی تلفن هم نداشت چه کاری از
او و مادربزرگ پیرش برمی آمد. بارها از بی بی
شنیده بود که درد زایمان آرام آرام می آید و
بعد امان آدم را می برد. مادر هم گفته بود درد
با فاصله مشخصی شروع می شود. سپس زیاد
می شود کمی صبر کرد، اما بعد از گذشت
مدتی هیچ دردی سراغش نیامد، خیالش
راحت شد. پس هنوز درد زایمان شروع نشده
بود. کاش این چند روز باقیمانده را مادر
کنارش می ماند و کمکش می کرد، آخر از
دست یک پیرزن چه کاری برمی آمد. اما
نمی توانست بماند، شوهر مادرش به خاطر
همان چند روز هم که آمده بودند سری بزنند
حسابی غر و لند کرده بود چه برسد به چند
روز اضافه! درد خفیفی از کنار مهره های کمر
آمد و فکر نرگس را به هم ریخت. زیر لب
شروع کرد به دعا خواندن. یاد لحظه ای افتاد
که پدرش خوابیده بود و بچه های قد و نیم قد
دور مادرش را گرفته بودند. شاید اگر پدر بود
وضعیت نرگس بهتر از این می شد و مادر
دختر پا به ماهش را رها نمی کرد. شاید هم
مجید جرئت نداشت که با وضعیت بدی که
داشت تنهایش بگذارد. اما اگر پدر هم زنده
بود فایده نداشت. در سراسر زندگی کوتاهی
که کنار پدر داشت فهمیده بود که برای او
مهم تر از تریاک و بست و زرورق هیچ چیزی
وجود ندارد. آخر سر هم جانش را به همین
خاطر از دست داد. همان روزها بود که نرگس
برای اولین بار مجید را دیده بود. آن زمان
مجید هیجده سالش بود و نرگس سیزده سال
بیشتر نداشت. چند باری آمده بود تا در
مراسم پدر کمک حال برادر و مادرش باشد.
معلوم نبود چه طور با خانواده شان آشنا شد.
اما هر چه بود مادر و ابراهیم، خیلی
خوش شان آمده بود. تازه عمویش اصغر هم
طوری از آمدن مجید خوشحال می شد که
انگار پسر بزرگش را می بیند. همان جا بود که
مادر کم کم به فکر شوهر دادن اولین دخترش
افتاد. هر چه بود مادر فکر می کرد که دختر
نباید زیاد در خانه پدر بماند خصوصا بدون
وجود یک بزرگ تر، اصلاً دخترها همیشه مایه
دردسر بودند؛ این جمله ای بود که بارها از
زبان مادر شنیده بود. هنوز چهلم پدر نشده
بود که مجید با محبت های مادر آن قدر رفت
و آمد کرد که همه فهمیدند قرار است امر
خیری انجام شود. هیچ کس مخالفت نکرد.
انگار همه از دست یک نان خور اضافی راحت
می شدند. عموها که خوشحال بودند و مادر و
مادربزرگ هم چنان حرف می زدند که انگار
نرگس دختر ترشیده فامیل است و حالا باید
بدون معطلی شوهر کند اما او سیزده سال
داشت، تازه رفته بود کلاس دوم راهنمایی.

یک روز مادر و پدر مجید با اخم های
درهم آمدند و چند جمله کوتاه حرف زدند، بعد
هم مادر بزرگ و زن عمو روسری سیاه را از
سرش برداشتند و از خوشحالی فریاد زدند.
دختری که تا حالا مشق هایش را هم به زور
می نوشت قرار بود بار یک زندگی را به دوش
بکشد، زندگی میان کسانی که تا به حال آنها
را ندیده بود و نمی شناخت شان! تازه عروس
شده بود و برای اولین بار یک انگشتر طلا
دستش کرده بود و یک دست لباس نو بر تن.
چند روزی که گذشت فهمید زندگی فقط یک
انگشتر طلا نیست، معلوم نبود مجید با چه
ترفندی خانواده اش را راضی کرده بود، پدر
شوهرش حاضر به دیدن عروس جدید نبود و
مادر و خواهر مجید هم از رفت و آمد نرگس
ناراحت بودند. همه خاطرات نامزدی و
ازدواجش مربوط می شد به کشمکش ها و
تلخی های میان دو خانواده. مادر چه همسر
مناسبی برای دخترش انتخاب کرده بود. از
لحظه ازدواج به بعد، مجید را فقط موقعی
می دید که با مادرش قهر کرده بود و جایی جز
خانه آنها برای ماندن نداشت.

یک لحظه مثل زخم خورده ها به خودش
پیچید و آرام شد. درد رشته افکارش را پاره
کرد. دوباره به سختی بلند شد این بار حسابی
ترسیده بود. مطمئن شد که این دردها
دردهای معمولی نیستند. آرام در اتاق را باز
کرد و به اتاق بی بی رفت. پیرزن خوابیده بود،
سمعکش را هم در آورده بود. آرام دست
بی بی را گرفت و تکان داد، یک بار، دو بار، اما
هیچ خبری نشد، فایده نداشت دستش را زیر
شکمش گرفت وبه سختی بلند شد. برق
اتاقش را روشن گذاشت و پتو را تا زیر گردنش
بالا آورد، می لرزید. نکند کسی به دادش
نرسد. نکند همین جا بدون کمک کسی
مسافرش را به دنیا بیاورد. نکند همین جا در
تنهایی و درد پایش بلغزد و بی خبر در یک
دنیای دیگر فرود بیاید. صدایش بلند شد. هق
هق گریه می کرد مثل یک بچه کوچک
دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و
گریه می کرد. به یاد داشت یک بار هم به
همین بلندی گریه کرده بود، وقتی که زمان
عروسی رسیده بود و هنوز هیچ کس از
خانواده شوهرش او را قبول نداشت. مجید
هم آب پاکی را ریخته بود روی دستان خسته
نرگس!

ـ اینقد مثل اُمل ها نگرد. یه جاهاز
حسابی هم جور کن! خوشم نمی یاد مامانم
هی بهم سرکوفت بزنه. اگه تونستی که هیچ،
و گرنه جات پیش مامانته. در ضمن بعد از
عروسی هیچ کس از خونوادت حق نداره پا
خونه ما بذاره، گفته باشم!

نرگس فقط مادرش را داشت، درد و دلش
فقط پیش او بود، خودش را سبک کرد، اما
مادر بار او را سنگین تر کرد.

ـ من یه بار عرضه داشتم تو رو شوهر
دادم، حالا فکر این هستم که زهره و راضیه
رو شوهر بدم. نمی تونم تا آخر عمرم جور اون
معتاد بدبختو بکشم، برو هر جور می خواد
زندگی کن حتی کلفتی! برای من فرقی
نمی کنه، فقط اینجا برنگرد، حلوا که خیرات
نمی کنن!

چه می توانست بکند، وقتی مادر از او
دست می کشد، از یک جوان بیست ساله که
معلوم نبود از کجا پیدایش شده و آمده تا نقش
شوهر را بازی کند چه توقعی می توانست
داشته باشد. هر چه فکر کرد به جایی نرسید،
تقصیری نداشت. اگر نمی توانست نظر
خانواده مجید را که پولدار و مرفه بودند جلب
کند باید برمی گشت کنار ناپدری اش زندگی
کند، باید برمی گشت و طعنه ها و اوقات
تلخی های مادرش را تحمل می کرد، عمویش
هم خودش را کنار کشیده بود. تنهای تنها بود.
غروب یک روز روبه روی برادر شوهرش
نشست. همان جا هم بلند بلند گریه کرد و از
غصه هایش گفت. تنها راهی که به ذهنش
رسید، همین بود، فکر می کرد مهدی خیلی
عاقل تر از مجید است و به خوبی توانسته
خانه و زندگی و بچه هایش را جمع و جور کند.
صبح روز بعد با صدای مادر از خواب بلند شد،
مهمان داشتند. باز ناپدری اش غر غر می کرد،
مادر هم طبق معمول التماس و خواهش!

ـ بابا، تو چرا این جوری می کنی؟ دارن
می یان در مورد عروسی نرگس حرف بزنن.
این یه هفته هم تحمل کنی نرگس می ره
خونه شوهرش! راحت می شی! تو رو خدا
همین یه بار!

نرگس فهمید دست و پا زدنش بی فایده
نبوده! بالاخره یک نفر برای نجات زندگی او
تلاش می کرد. آن روز مادر شوهرش با کلی
مهمان آمدند و قرار عروسی گذاشتند. آخر سر
هم مادر مجید دست عروسش را گرفت و
رویش را بوسید. هنوز خوب آن چند جمله را
به یاد داشت.

ـ نرگس جون آماده باش که چند روز دیگه
دختر خودم می شی و میای پیشم! ایشااللّه که
خوشبخت بشی عزیزم!

چقدر زود گذشت، عروسی سر گرفت و
همه چیز تمام شد، خانه عروس هم یکی از
اتاق های خانه مادر شوهرش بود. همه چیز
روبه راه بود، خانه جدید، خوب بود و
همسایه های جدید با او کنار می آمدند. چند
ماه بعد مجید وسایل و لباس هایش را جمع
کرد تا برای سربازی برود. قرار بود نرگس دو
سال کنار مادر شوهرش زندگی کند تا مجید
برگردد. تحمل کرد مثل همه چیزهایی که تا
آن روز تحمل کرده بود، دعواهای مجید،
اوقات تلخی ها، بی مهری ها، بیکاری و
بی مسئولیتی!

همیشه بدترین لباس ها را می پوشید، کم
توقع بود و هیچ وقت هوس خریدن چیزی را
نداشت. تحمل می کرد تا زندگی اش از هم
نپاشد.

هر چه بود وضعیت او از دو خواهر
دیگرش که تازه ازدواج کرده بودند بهتر بود.
کم کم درس خواندن را شروع کرد، هر چند
مجید مخالف بود، اما مادر شوهرش
نمی گذاشت که او دست از این تلاش بردارد.
یک بار هم در راه مدرسه تصادف کرد و دو
روز در بیمارستان بستری شد. چقدر آن دو
روز طولانی بود، به نظرش دو سال طول
کشید تا از بیمارستان مرخص شود. مجید پا
به بیمارستان نگذاشته بود وقتی هم که او به
خانه آمد یک هفته شوهرش را ندید. قهر
کرده و رفته بود، تنها به این دلیل که
همسرش درس می خواند. درس را هم رها
کرد، همیشه به میل دیگران زندگی می کرد
آن طور که دیگران میل داشتند و
می خواستند.

انگار از آن روزها فقط دردهایش به یادگار
مانده بود. نرگس تلخی ها را مرور می کرد.
دردی که می آمد و می رفت همان دردی بود
که بعد از تصادف چند سال پیش حس کرده
بود. نه، شدیدتر بود! کاش در آن تاریکی
کورسوی امیدی می درخشید و او را از این
همه واهمه نجات می داد.

دوباره از جایش بلند شد. به یاد
گذشته اش آن قدر اشک ریخته بود که
روسری اش خیس شده بود. به هر طرف که
نگاه می کرد یاد و خاطره تلخی هایش جان
می گرفت، آرام آرام راه رفت شاید دردش کمتر
شود. آبی به صورتش زد، باد خنکی می وزید.
روسری اش را صاف کرد و به طرف اتاقش
برگشت. این همان روسری بود که مادر
شوهرش پنج سال پیش برایش سوغات
آورده بود. درست شش ماه قبل از اینکه
مجید پایش را توی یک کفش کند و بخواهد
او را طلاق دهد. خیلی وقت بود که رفتار
مجید تغییر کرده بود، با همه دعوا می کرد تنها
کسی را که نمی دید نرگس بود. تلفن های
مشکوک، رفت و آمدهای نابهنگام،
جواب های بی سر و ته همگی خبر از یک
اتفاق تلخ می داد. بالاخره هم اتفاق افتاد،
مجید دیگر او را نمی خواست و هر روز یک
دعوا راه می انداخت. دوباره با برادر شوهرش
مهدی صحبت کرد اما نتیجه ای نگرفت.
مجید دیگر به هیچ وجه کوتاه نمی آمد، تنها
راهی که به نظرش رسید باردار شدن بود آن
هم تأثیری نداشت. مجید با لگدی که به
پهلویش زد تکلیف فرزندی را که در راه بود
روشن کرد، به همین سادگی!

روز طلاق را با هر سختی که بود به پایان
برد. رشته زندگی مشترکش با طلاق پاره شد
و نرگس برگشت به همان روز اول، با این
تفاوت که حالا بیوه بود و هر کسی که
می توانست برایش خواستگار می تراشید، از
پیرمرد و بقال و دست فروش گرفته تا مردی
که هوس داشتن همسری جوان داشت. هیچ
کس هم حال نرگس را با آن دل شکستگی
درک نمی کرد. چند روز خانه عمو، چند روز
مهمان عمه و آخر سر هم در زیرزمین
مخروبه ای که برادرش به او داده بود، ماندگار
شد.

روزها به تلخی می گذشت، و همه
خوبی اش به این بود که می گذشت. درد
شدیدتر شده بود، شاید هم ترس و واهمه
نرگس بود که درد را دو برابر می کرد، نفس
نفس می زد، باز هم سعی کرد تحمل کند. با
خودش فکر کرد حتما خیلی طول می کشد تا
کودکش به دنیا بیاید پس باید با درد کنار بیاید
تا صبح شود و کسی به دادش برسد. دوباره
آرام شد،

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.