پاورپوینت کامل پیک امید ۲۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل پیک امید ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیک امید ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل پیک امید ۲۳ اسلاید در PowerPoint :

>

۵۴

هنر و ادب / داستان

صدای ضجه و جیغ حبیبه از اتاق
می آمد. مرد دست هایش را روی شقیقه اش
گذاشت و با قدم های بلند، بارها ایوان خانه را
رفت و بازگشت. گربه ای سیاه از روی دیوار
حیاط پرید. گلدان کنار ستون، افتاد و شکست.
گل سرخ وسط خاک و پاره های سفال رها
شد. دل مرد هرّی ریخت. درِ اندرونی باز شد.
مرد به سوی امّ فائز دوید و پرسید: «پسره یا
دختر؟» قابله سرش را پایین انداخت و گفت:
«کاری از من ساخته نبود.» و آهسته گفت:
«حبیبه مُرد.» مرد وارفت و پاهایش شل شد.

امّ فائز پارچه سفیدی را روی بدن زن
کشید. بدن تکانی خورد. ابوحبیبه که تازه پا به
اندرونی گذاشته بود با دیدن دخترش به سر و
رویش می زد. امّ فائز رو به او کرد و گفت:
«آرام باشید.» آنگاه سرش را روی سینه زن
گذاشت. قلب از حرکت ایستاده بود. سرش را
برداشت، دوباره بدن زن تکانی خورد. ام فائز
به بدن خیره شد پارچه را از روی بدن کشید و
گفت: «خدای من، بچه زنده است. دارد وول
می خورد. یک فکری کنید.» ابوحبیبه از کنار
جنازه دخترش بلند شد و با چفیه گوشه
چشمش را پاک کرد. نوک انگشتان دستش را
روی پیشانی اش گرفت، سرش پایین بود؛
گفت کاری از ما ساخته نیست، چه کنیم؟
چشمانش را بست، دستی بر ریشش کشید.
ناگهان سرش را بالا گرفت و چشمانش را
گشاد کرد و گفت: «باید با شیخ درمیان
بگذاریم و از او سؤال کنیم. تا دیر نشده است
باید بجنبیم.» تا بغداد راه زیادی نبود. رو به
دامادش کرد و گفت: «زودی برو نزد شیخ مفید
چاره کار دست اوست. فرصتی نداریم چرا
ایستاده ای؟ برو دیگر.»

مرد شتابان از خانه بیرون رفت و به
سوی شهر بغداد حرکت کرد. مرد تمام راه به
فکر حبیبه بود و اینکه آیا امیدی به زنده
ماندن اولین فرزندش هست یا نه؟ درشکه
گوشه خیابانی ایستاد. مرد درشکه چی گفت:
«پیاده شو، داخل همین کوچه است.»

از رهگذر پیری نشان خانه شیخ را
پرسید. پیرمرد خانه ای را نشان داد و گفت:
«خانه شیخ مفید است.» مرد شتابان وارد
شد، شاگردان شیخ دور او حلقه زده بودند.

مرد نفس زنان گفت: «آقا، زنم حامله بود
سر زا از دنیا رفت، چه کنیم؟»

شیخ گفت: «خدا صبرت دهد.» و سرش
را پایین انداخت و به فکر فرو رفت و پس از
مکثی گفت: «زن را به همراه بچه اش دفن
کنید.»

پاهای مرد بی رمق بودند. از پیچ کوچه
گذشت. کوچه ساکت بود؛ به یاد حبیبه بود.
بینی اش سوزش گرفت. پاهایش توان کشیدن
او را نداشتند. شانه هایش پایین افتاده بود. در
تنهایی و ناامیدی می رفت. به سرنوشت شان
می اندیشید.

کمی از شهر فاصله گرفته بود و با چشم
گریان، پیاده بغداد را پشت سر می گذاشت که
ناگهان صدایی را شنید. کسی اسم او را صدا
زد، ایستاد. سرش را برگرداند. مردی را دید
سوار بر اسب، او را نشناخت.

سوار گفت: «من پیک آقا هستم، آقا
فرمود به شما بگویم شکم زن را بشکافید؛
ان شاءاللّه بچه زنده است و او را نجات
دهید.»

لبخندی به صورت اندوهگین مرد جان
داد. شتاب گرفت. نمی دانست بدود یا پر بکشد
تا خودش را به روستایشان برساند. نفهمید
چه وقت و چگونه به خانه رسید. حلقه درِ
چوبی را تند و پی درپی به صدا درآورد. در باز
شد. مرد داخل شد، ابوحبیبه هراسان
برخاست. قابله چشم به دهان مرد دوخت و
چیزی نگذشت که صدای گریه بچه آمد، قابله
جلو آمد و گفت پسر است … .

روزها از پی هم می گذشت. سعید بال و
پر می گرفت و روز به روز بزرگ و بزرگ تر

می شد. مرد تصمیم گرفته بود پسرش را که
نجات یافته شیخ مفید بود پیش شیخ ببرد تا
نزد او درس بخواند. روزی پسرش را صدا زد،
لباس نویی را که از بازار خریده بود به سعید
داد و گفت:

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.