پاورپوینت کامل پیشاپیش ۷۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پیشاپیش ۷۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پیشاپیش ۷۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پیشاپیش ۷۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۷۴
خانواده و تربیت / قصه
زندگی
چشم های «ضربت» گشوده
شدند. لحظاتی چشم هایش را به
سقف اتاق دوخت. بعد چرخید و
به چهره زنش که کنارش خوابیده
و در خواب عمیق بود نگاه کرد.
«شکلات» آرام و عمیق نفس
می کشید. عقربه های ساعت
دیواری روبه رویش ۳۰:۵ را نشان
می داد. پتو را کنار زد. قبل از
اینکه از اتاق بیرون برود پتوی
پسرش «صُندق» را که کنار رفته
بود تا روی چانه اش کشید. آنگاه
پاورچین پاورچین به طرف
دستشویی رفت. شیر آب را کم
باز کرده، دست و صورتش را
شست. از دستشویی که بیرون
آمد با گام هایی سریع به
آشپزخانه رفت. کتری سفیدرنگ
را پر آب کرده روی اجاق گاز
گذاشت و شعله آن را روی کم
گذاشت سپس شلوارش را پوشید
که تا وسط شکم قلمبه اش بالا
آمد. پیراهنش را داخل شلوارش
صاف و کمربندش را سفت کرد.
سریع شانه ای به موهای
فرفری اش کشید و به طرف در
ورودی آپارتمان به راه افتاد. کلید
را چرخاند. قفل تقی صدا کرد و
در باز شد. کلید را بیرون کشیده و
در جیب گشاد شلوارش انداخت.
دم در کفش هایش را پوشید و با
عجله از پله ها سرازیر شد. همه
این کارها را با سرعت، دقت و
مهارت انجام داده بود. پایین، درِ
اصلی خانه را پشت سرش بست.
نانوایی بربری دور نبود. چند
کوچه آن طرف تر، وقتی صفی
ندید لبخندی گوشه لبش سبز
شد. پول دو عدد نان را از جیب
بیرون آورد و نان ها را گرفت.
یکی ساده، یکی خاش خاشی.
نان ها داغ داغ بودند. سر راه یک
کیسه شیر غیر یارانه ای نیز
خریده و برگشت. نان ها را در
سفره گذاشت و شعله زیر کتری
را بالا کشید. قوری را شست و در
آن چای ریخت. کره، مربا و پنیر
را از یخچال بیرون آورده و روی
میز ناهارخوری چهار نفره گرد
قرمز و سفیدرنگ چید. کیسه
شیر را پاره کرد و شیر را جوشاند.
صدای غلغل آب که بلند شد توی
قوری پیرکس قهوه ای رنگ آب
ریخت. با چشم های نقطه ایش
می دید چایی رنگ می اندازد.
نان ها را برید و توی سبد جانانی
جای داد. سپس همه چیز را
کاوید. کم و کسری نبود بنابراین
رضایتمندانه به طرف اتاق خواب
پا کشید. بالای سر زنش صدا زد:
«شُکی!»
طبق معمول «شکلات»
چشم باز نکرد. «ضربت» روی
کنده های زانو نشست و آرام
گفت: «شُکی، شکی جان، بلند
شو، دیرت نشه» و با دست
تکانش داد.
چشم های زن گشوده شده،
نگاهش روی صورت پهن و
مدور شوهرش استوار ماند.
ضربت با لحنی باسمه ای
مهربانانه گفت: «عزیزم،
صبحانه آماده س، پاشو دیگه» و
در حالی که خود از جایش
برمی خاست با ملاطفت دست او
را که اصلاً دوست نداشت از
جایش بلند شود کشید.
«شکلات» تا بیاید آماده
شود کمی دیر شده بود. با عجله
مشغول خوردن صبحانه شد.
«ضربت» گفت: «هنوز کو تا
آمدن سرویس!» و در حالی که
لقمه ای نان پنیر برای زنش
می گرفت ادامه داد: «واسه شام
چی دوست داری درست کنم؟»
شکلات لقمه را از دست
شوهرش گرفت. به تنها چیزی
که نمی اندیشید غذای شب بود.
سریع به ساعتش نگاه کرد: «هر
چی درست کردی خوبه.» و
سرش را به طرف اتاق چرخاند.
«این صُندی م چه خوش خوابه!
کُپ خودته.»
ضربت لبخندی زد: «بذار
خواب باشه هم خودش راحته
هم باباش.»
«شکلات» کیفش را باز و
محتویات آن را روی میز خالی
کرد. دو اسکناس هزار تومانی
جدا کرده به طرف ضربت گرفت.
«خرجی امروز!» بعد یک
دویستی نو روی میز سراند:
«پول توجیبی!»
ـ امروز روز مساعده س، نه؟
این سؤال را ضربت پرسیده
بود با رگه ای از خوشحالی که در
جمله اش هویدا بود: «تلفن
می زنم اداره یادت بیندازم چی
لازم دارم.» و زیرچشمی زنش را
نگاه کرد.
«شکلات» منظور او را
دریافته بود چون بلافاصله
ابروهایش به هم نزدیک شدند.
قبل از ترک خانه بار دیگر
خودش را در آینه مرتب کرد: «از
پول خرجی که چیزی نمی مونه،
نه؟» جمله اش معنی دار بود.
«ضربت» دست را روی
پیشانی گذاشته و به آرامی درون
موهای فری اش لغزاند: «دست
خودت که تو کاره. اجناس امروز
یه نرخی دارن فردا نرخی دیگه.
بی حساب همین جوری می کشن
بالا. جون شُکی چیزی تهش
نمی مونه.»
در لحنش لرزشی خفیف
نهفته بود.
«شکلات» خوب می دانست
شوهرش به وی دروغ می گوید
اما به رویش نمی آورد.
آنها پنج سال پیش با هم
ازدواج کرده بودند. «شکلات»
کارشناس تغذیه و از خانواده ای
پرجمعیت بود. خانواده ای چهار
فرزنده، همگی دختر. «ضربت»
بر عکس، تک فرزند بود و
دیپلمه. کار مشخصی نداشت به
همین دلیل هر کس از شغلش
می پرسید جواب می شنید:
«آزاد!»
آشنایی شان از نوع
دوستی های خیابانی بود. از آن
نوع دوستی هایی که بسیار زود به
ازدواج می انجامند. «شکلات»
چون دوره را دوره قحطی شوهر
می دانست، به آینده نمی اندیشید
و دوست هم نداشت بیندیشد
لکن به همان سرعتی که ازدواج
آن دو سر گرفت، اختلافات نیز
رخ نمود. «ضربت» نمی توانست
بر سر کاری دوام بیاورد. در واقع
وی از آن تیپ مردهایی بود که
در کار بیرون و شغل شان بهشان
اطلاق می شود: «دست پا
چلفتی» یا «بی عرضه و پخمه» یا
«پپه و آقای ببو» و از این قبیل
القاب.
هیچ کاری نبود پیدا نکند و
پس از چند روز به دلیل
خرابکاری یا بی عرضگی اخراج
نشود. از این موضوع هر چقدر
«شکلات» شاکی و نگران بود
برای ضربت عادی و اهمیتی
نداشت. برای وی کاملاً راحت
بود به خانه برگردد و بگوید از کار
جدیدش اخراج شده است. با این
وجود و در حالی که اختلافات و
دعواهای خانوادگی به خاطر
بیکار ماندن «ضربت» بالا گرفته
و کار داشت به جاهای باریکی
می کشید «گلپری» مادر
«شکلات» پادرمیانی کرد: «تک
بوده لوس و تن پرور بار اومده،
هم لوس هم بی مسئولیت. چقده
من توی سرم زدم گفتم عجله
نکن، نگفتم؟ حالا دیگه گذشته.
باید راهی پیدا کرد. حرف طلاقم
نزنین که تا هفت پشت مان ما از
این آبروریزی ها نداشتیم.»
مادرش وقتی دختر بود به
دخترانش می گفت: «همیشه
تنگ دل شوورتون باشین و گرنه
جای شوما شیطونه می شینه ور
دل اون.»
«ضربت» ادعا می کرد فقط
بدشانسی می آورد، همین و بس.
تمام سعی اش را می کند اما
ناگهان همه چیز خراب و همه
کاسه کوزه ها سر او شکسته
می شود. آن زن و شوهر پس از
مدت ها بحث و جدل بالاخره
راهی را انتخاب و به توافق دست
یافتند. راهی که اصلاً به جدایی
ختم نمی شد. قرار شد «ضربت»
در خانه مانده و به کارهای خانه
بپردازد. «ضربت» هم بلافاصله
پذیرفت. کار، کار است چه در
خانه یا بیرون. چند نفر را نیز
میان آشنایان می شناخت که
مردها کار خانه می کردند. از طرف
دیگر خود نیز به این نتیجه
رسیده بود برای کار بیرون ساخته
نشده و در دل هراسی نهان و
نوعی عدم اعتماد به نفس از
کارهای مردانه داشت. زنش نیز
از اساس به تقسیم بندی کارهای
زنانه و مردانه اعتقادی نداشت و
این نوع طرز تفکر را قدیمی
می شمرد.
با این تفاصیل زمانی که
نقش های زندگی مشخص شد،
اختلافات فروکش کرده و حال و
هوای زندگی مشترک از وضعیت
متشنج خارج شد.
«شکلات» جرعه ای شیر
نوشید. کیفش را برداشت و در
حالی که زیرلبی خداحافظی
می کرد به حالت دو به طرف در
رفت. پشت سرش در محکم
بسته شد. از صدای به هم
خوردن در «صندق» از خواب
پرید و از ته دل شروع کرد به
گریه. «ضربت» لقمه دهانش را
روی میز انداخت و به طرف اتاق
دوید. بچه را بغل زد و شروع کرد
به تکان دادنش: «آ بابا به
قربونت، پخ پخ پخ، این صندی
ما چشه، گشنه شه، تشنه شه؟
الان بابایی واسش چیز درس
می کنه، چیزِ خوشمزه، که پسرش
بخوره، که بزرگ بشه، که قوی
بشه.»
سپس بچه به بغل به طرف
آشپزخانه رفت. چند پیمانه شیر
خشک در شیشه شیرش که قبلاً
شسته و تمیز و آماده کرده و بعد
آب جوش ریخت و آن را به
شدت تکان داد. سپس در حالی
که «صندق» را به بغل داشت
شیشه شیر را به دهانش گذاشت
و با مهر و محبت پدرانه تماشاگر
مک زدنش شد. شیر به
نصفه های خود رسیده بود که
متوجه شد «صندق» در حال زور
زدن است. سرش را به پای بچه
نزدیک کرده و بشاش گفت: «آ آ آ،
پشرم خلابکالی کرده. خوب
کلده خوب کلده.» و مشغول
عوض کردنش شد. سپس
باقی مانده شیر را به او خوراند.
«صندق» شیرش را که خورد
خوابید. «ضربت» به آشپزخانه
برگشت. پیش بندش را بست.
سفره صبحانه را جمع و ظرف ها
را شست. در آن حال با خود در
کلنجار بود برای شام شب چه
درست کند. ساعت ۹ طبق
معمول همیشه صدای
سبزی فروش دوره گرد در آمد.
گره پیش بند را باز، سبد سبزی را
برداشت و به سرعت پایین رفت.
چند زن همسایه مشغول خرید
سبزی بودند. با آنها خوش و
بشی کرده یک کیلو سبزی
خوردن و صد گرم گشنیز و
جعفری خرید و برگشت. توی
آشپزخانه، زیرسفره ای پهن کرد،
روی زیرسفره ای روزنامه پهن
کرد و مشغول پاک کردن شد. پایان
کار مصادف با یک انتخاب بود.
یک غذای شب خوشمزه:
«خوراک عدس!»
زنش می مرد برای «خوراک
عدس». با انرژی فوق العاده
ناشی از فکری هیجان زا و
شوق آفرین که از اول صبح با وی
همراه شده بود به تدارک پختن
غذا پرداخت. روزانه یک وعده
غذا می پخت. از آن شام با هم
می خوردند اضافه اش می ماند
برای ناهار خودش، تک نفره.
شام انتخاب شده بود اما
عدسش کم بود. سیر نداشتند و
سوسیس هم باید می خرید.
آهسته به اتاق رفت. «صندق»
خواب بود. با دست بوسه ای
بی صدا به سویش رها کرده و از
خانه زد بیرون. سوسیس و عدس
از سوپری خرید. برای تهیه سیر
باید خیابان را دور می زد. ترسید
بچه اش بیدار شود، برگشت.
سوسیس ها را حلقه حلقه کرد.
چهار عدد گوجه فرنگی از یخچال
بیرون آورد. پوست و تخم شان را
گرفت و خرد کرد. گوش کرد. بچه
هنوز خواب بود. فکری از
خاطرش گذشت. شروع کرد به
جارو کشیدن با جاروبرقی. از سر
و صدای جارو «صندق» بیدار
شد. کار جارو کشیدن را نیمه کاره
رها کرد. بچه را خوب پوشاند و
شیشه شیرش را پر کرد. دم در
بچه اش را در کالسکه گذاشت و
تا مغازه تر و بارفروشی او را راند.
پس از خرید نیم کیلو سیر خشک
برگشت. در خانه، بچه را توی
تختش خواباند و خرسک
اسباب بازی اش را کنارش گذاشت
با آن سرگرم باشد. آنگاه
جاروبرقی را روشن کرد. تا
جاروبرقی از صدا افتاد صدای
گریه «صندق» بلند شد. پرید
شیشه شیر را از روی سنگ
کابینت آشپزخانه برداشت به
دهان بچه اش گذاشت. «صندق»
که آرام شد عدس را در دیگ
زودپز ریخت و دیگ را روی
اجاق گذاشت. سپس پیازی را
خلال، دو حبه سیر را رنده و در
روغن داغ تفت داد. چند قطره
روغن داغ روی دست و صورتش
ریخت و سوخت اما اهمیتی نداد.
مقداری جعفری را خرد کرد و به
همراه گوجه فرنگی های پوست و
تخم گرفته خرد شده به آن
افزود. سپس عدس را آبکش
کرده به آن سس زد. دقایقی بعد
در حالی که یک چشمش به
پسرش بود، سوسیس حلقه حلقه
را اضافه کرد.
در این موقع تلفن به صدا در
آمد. به ساعت دیواری نگریست.
ساعت ۲۰:۱۱ بود. دست هایش
را با پیش بند پاک کرده گوشی
تلفن را برداشت. می توانست
حدس بزند کیست. هیجانی
پرسید: «مساعده گرفتی؟» به
جای جواب، زنش با تحکم
پرسید: «قبل از من کسی تلفن
نزد؟» و پس از مکثی کوتاه با
لحنی آرام تر ادامه داد: «آره
گرفتم.» ضربت با خوشحالی
گفت: «شُکی جان برا شامت
خوراک عدس درست کردم، زود
بیا.» و سرش را خاراند: «نه،
کسی تلفن نزد. مگه تو منتظر
کسی هستی؟» خودش را زده
بود به آن راه. اما می دانست
منظور وی چیست.
«شکلات» پرسید: «صندق
چه کار می کنه، خوابه؟»
ـ صندق؟ قربونش برم داره
کلسیم می لمبونه.
و گوشی تلفن را نزدیک
دهان بچه گرفته با صدای
کودکانه ای خواند: «مامانی می آد
چی چی می آره نخود و کیشمیش
با صدای چی؟»
سپس گوشی را به لبان
خودش نزدیک کرد: «صدای
شیر خوردنشو می شنفی؟»
«شکلات» با عجله جواب
داد: «آره آره، خب دیگه
خداحافظ. من کلی کار دارم.» و
گوشی را گذاشت.
خداحافظی خیلی سریع
اتفاق افتاده بود و لحظاتی همین
طوری گوشی در دست «ضربت»
مانده بود. وقتی به خود آمد و
گوشی را گذاشت بلافاصله تلفن
زنگ زد. مادرش «صفورا» بود:
«مادرجون حالت خوبه، با کی
حرف می زدی تلفن تون اشغال
بود.» «ضربت» جواب داد: «با
هیچکی، یعنی چرا با شکلات
حرف می زدیم.» مادرش با
کنجکاوی پرسید: «چی
می گفتین؟» «ضربت» خنده ای
کرد: «چی می گفتیم؟ آهان، شُکی
می گفتش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 