پاورپوینت کامل زندگی روی دور کُند ۸۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل زندگی روی دور کُند ۸۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۸۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل زندگی روی دور کُند ۸۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل زندگی روی دور کُند ۸۸ اسلاید در PowerPoint :
>
۸۸
بنا به عادتم کلید که انداختم،
از همان پشت در صدا زدم:
«کمند، کمند!» و چون جوابی
نشنیدم، کفش ها را در آورده از
راهرو کوتاه گذشتم و پیچیدم
توی هال.
هر سه تا بچه توی هال
بودند. «تیموتی» طبق معمول
نشسته بود داشت نوار گوش
می داد. هدفون را بسته بود به
گوش هایش و با چشم های بسته
سر و بدن را تکان می داد. زیرلبی
گفتم: «باز این پسره موسیقی
جاز گوش می ده!»
«ماهی» پشت کامپیوتر بود
و «میشکا» داشت کارتون نگاه
می کرد. با دیدنم سلام کردند اما
از جایشان جُم نخوردند. پرسیدم:
«مادرتان کوشش؟» و بلافاصله
افزودم: «علیک سلام خانوما و
آقا!»
میشکا گفت: «مامان هنوز
نیومده.» پرسیدم: «مگه ساعت
چنده؟» و بلافاصله نگاهم را به
ساعت دیواری روبه رویم انداختم.
ماهی از سر جایش گفت:
«راستی بابا، قبض تلفن و برق و
آب اومده.» مغزم سوت کشید. با
ناراحتی پرسیدم: «با همدیگه؟»
ماهی خونسرد جواب داد: «آره
دیگه، این دفعه زیادم اومده،
قبضا روی درآورن. خودت
می تونی ببینی.»
در این موقع در تقی صدا داد
و بسته شد. به طرف در خیز
برداشتم. تا کمند را دیدم،
بی اختیار خنده روی لب هایم
نشست. شش هفت کیسه نایلونی
پر از چیزهای مختلف با خودش
داشت. کیسه ها را روی زمین رها
کرد و شروع به مالش دادن
دست ها و بازوهایش نمود: «وای
که از کَت و کول افتادم. جونم به
لبم رسید تا رسیدم خونه.» و
پرسید: «تازه رسیدی؟» جواب
دادم: «آره، همین پیش پای تو.
خوب شد اومدی داشتم نگرانت
می شدم. ببینم کجا بودی؟» کمند
در حالی که لباس عوض می کرد
گفت: «چی می دونم، یه سر رفته
بودم این فروشگاه نزدیک
مدرسه مان با کارت اعتباری
خرید کنم. شنیده بودم تازگیا با
کارت فروش داره. نه که می گفتن
جنساش ارزون تره، گفتم برم
امتحان کنم ببینم راسته یا نه.» و
دوباره شروع کرد به مالش دادن
بازوهایش: «سه کورس راهو با
خودم کشوندمشون. شانس منو
می گی امروز اتوبوسا غلغله
بودش. باور کن جای سوزن
انداختن نبود. همچی مردم کیپ
تا کیپ ایستاده بودند. فشار قبرو
می شد حسش کرد.» پرسیدم:
«حالا چیا خریدی، جنساش
ارزون تر بود؟» کمند از توی اتاق
بیرون آمد. به سر و وضعش
رسیده بود. گفت: «نه بابا، همش
حرفه. اینام واسه خودشون
دکون دستک باز کردن. خیر
سرشون کارت دادن کمک
حال مان باشه اما قیمت اجناس
فروشگاههایی که از این
دستگاهها دارند دوبله سوبله
بیرونه. این از این، آخر ماه هم که
می شه کلی پول بابت حق شارژ
کارت و حق عضویت کم می کنن.
نهایتش می بینی هیچی به
هیچی. همین صدتومن
صدتومن حق عضویت ماهیانه
رو که حسابش بکنی، کلی پول
می شه. با این وجود چاره چیه.
چند روز دیگه صاحبخونه
کرایه شو می خواد. من که ته کیفم
پاکِ پاکه. تو چطور؟» جواب دادم:
«من وضعم از تو بدتره. یه چند
وقتیه حسابی به خنسی خوردم.»
و پس از مکثی ادامه دادم:
«راستی، بچه ها می گن قبض آب
و برق و تلفنم اومده، من ندیدم.
روی درآوره.» و با لحنی تلخ
افزودم: «امروزم بازار کساد
بودش» کمند برای برداشتن
قبض ها به راه افتاده بود که زنگ
در را زدند. میشکا مثل فنر از
جایش جست و در را گشود. پس
از لحظاتی آمد و گفت: «آقای
چناریه، می پرسه بابات
خونه س، چی بگم؟» من و کمند
نگران به هم نگاه کردیم. هنوز
که یک هفته ای به سر برج باقی
مانده بود!
کمند با اشاره دست پرسید:
«یعنی چی شده؟» لب و لوچه ام
را دادم پایین و شانه ها را کشیدم
بالا یعنی که «منم نمی دانم» بعد
به طرف در سرک کشیدم. در باز
بود و میشکا فراموش کرده بود
آن را ببندد. بلند گفتم: «دختر،
چرا تعارف نکردی بفرمایین
تو؟» سپس به طرف در به راه
افتادم.
آقای «چناری»
صاحبخانه مان بود و طبقه پایین
ما می نشست. ساختمان کلاً سه
واحده بود. طبقه سوم ما بودیم،
طبقه دوم آقای چناری و طبقه
اول هم دست مستأجر بود.
آقای چناری صورت پهنی
داشت با موهایی ریخته. کمی
هم فربه بود. با خنده تعارفش
کردم بیاید تو و می خواستم
خوش و بش کنم که با عصبانیت
گفت: «جناب سوزن مزن، به
جای اینکه من بیام منزل شما،
شما یه تُک پا بیایین منزل ما.»
با این حرف به طور محسوسی
ابروهایم به هم نزدیک شدند.
پرسیدم: «طوری شده جناب
چناری؟» آقای چناری با همان
لحن عصبانی گفت: «حالا
خودتان می بینید و می فهمید.»
سرم را داخل خانه کرده و به
کمند که پشت سر من گوش
وایساده بود گفتم: «می روم پایین
ببینم چه کارم داره؟» کمند با
نگرانی نگاهم کرد و من در را
پشت سرم بستم.
یک یااللهی گفته و پشت سر
آقای چناری وارد شدم. او
برگشت و به تندی گفت:
«بفرمایید، کسی خانه نیست،
بفرمایید و دسته گلی که به آب
داده اید مشاهده بفرمایید» و
مستقیم به طرف آشپزخانه رفت.
من که پاک گیج بودم و متوجه
منظورش نمی شدم، دنبالش
کشیده شدم. صاحبخانه کنار اپن
آشپزخانه ایستاده انگشتش را به
طرف بالا گرفته و به سقف
آشپزخانه شان اشاره کرد:
«ملاحظه بفرمایید!»
رد انگشتش را گرفتم تا به
سقف رسیدم. سقف آشپزخانه نم
داده و دایره ای زردرنگ در وسط
آن تشکیل شده بود. با دهان باز
به سقف نم کشیده خیره شده
بودم که آقای چناری با رعشه
پرسید: «چه خبرتونه اینقده آب
می ریزین. ناسلامتی این پایین
ملک مردمه. دِ بس کنید
مردم آزاری رو. تو فکر ساختمان
مردم نیستین، به فکر زن و بچه
مردم باشین.» با حالتی شرمنده
گفتم: «ولی آقای چناری، ما کف
آشپزخانه رو موکت انداختیم. رو
موکت م یه گلیمه، یه گلیم
سرتاسری از این سرِ آشپزخونه
تا اون سر. از این گلیم سنتی ها،
کار صنایع دستیه، می خوایین
تشریف بیارین خودتون ببینین.
شوما که ما رو سرافراز
نمی فرمایین.» و پس از مکثی
ادامه دادم: «لزومی نداره کف رو
بشوریم. ای ماهی، سالی، عیدی
بیاد خونه تکانی بشه، شاید. اون
موقع هم فقط کف رو دستمال
می کشیم. یه دستمال ور
می داریم، خیسش می کنیم و
زمین رو می سابیم. نه که شیلنگ
آب رو بگیریم شرشر آب
بریزیم.» صاحبخانه مان با این
توضیحات اندکی آرام شد. نفس
بلندی کشید و گفت: «پس اگه
شما آب نمی ریزین لابد لوله
ترکیده. لوله آب گرمه که می ره
توی حمام.» با تعجب پرسیدم:
«لوله ترکیده، مگه امکان داره؟»
با بی حوصلگی دستش را در هوا
تکان داد و گفت: «چی می دونم،
منظورم اینه نشتی کرده زده
بیرون.» و بلافاصله افزود: «هر
چی باشه الانه معلوم می شه.
زنگ زدم به یکی از این
سرویس کارها، گفتم بیان ببینن
چی شده.»
در حال حرف زدن بودیم که
زنگ در را زدند. آقای چناری
آیفون را که گذاشت گفت خودش
است. بعد از چند دقیقه آقایی
تپل هن و هن کنان بالا آمد.
دستگاه نشت یابی اش را به بغل
داشت. بعد از دیدن سقف گفت
باید بالا را ببینم. سه نفری راه
افتادیم. داخل آشپزخانه،
سرویس کار کمی آب در سوراخ
راه آب کف ریخته و به حالت
خوابیده گوشش را به زمین
چسباند. در آن حال پرسید کف
آشپزخانه را زیاد می شورید. وقتی
جواب منفی گرفت، دستگاهش را
به کار انداخت. در این وقت همه
نگاهها را به عقربه دستگاه
دوخته بودیم. توی دلم خدا خدا
می کردم عقربه نزند که کمند که
بغل دستم ایستاده بود یواش
گفت: «وقتی می بارد از همه طرف
می بارد.» متوجه منظورش نشدم
اما همچی بفهمی نفهمی مور
مورم شد. مردِ نشت یاب هنوز از
روی زمین بلند نشده بود که
صاحبخانه مان پرسید: «چیزی
فهمیدی؟» اما او به جای جواب
دستگاهش را برداشت و گفت
برویم پایین. سه نفری راه
افتادیم. در آشپزخانه طبقه پایین
مرد نشت یاب روی صندلی رفته
و با کلیدش دو طرف قسمت
نم کشیده سقف ضربدر کشید.
سپس از صندلی پایین آمد و در
حالی که خودش را می تکاند
گفت: «ده روزی صبر می کنین.
اگه از این حدی که خط کشیدم
نم جلوتر اومد باید بالا رو بکَنین.
یه نشتی ریزه می گیره و ول
می کنه. شانس بیارین راهش
بسته شه، دیگه نم پس نمی ده.»
با نگرانی پرسیدم: «مگه می شه
آهن به این کلفتی سوراخ بشه.»
مرد نشت یاب گفت: «وقتی دور و
ور لوله گچ می ریزن، لوله خورده
می شه. بساز بفروشی همینه
دیگه.» و حالت رفتن به خود
گرفت. آقای چناری پرسید:
«نتیجه این شد منتظر بمانیم؟»
و منتظر جواب نماند: «به هر حال
چون قضیه مربوط به لوله
بالاست هر خرج و مخارجی هم
باشه مربوط به بالاست.»
صاحبخانه مان کلاً آدم بدی
نبود. متوجه منظورش شدم:
«اختیار دارین. هر خرابی م
باشه، دندمان نرم تاوانش رو
باید بدیم. لوله ما ترکیده، لوله ما
خرابی بار آورده.» و به طرف
کارگر نشت یاب برگشتم: «جانم،
چند شد؟»
مرد تعمیرکار گفت: «قابل
شومارو نداره. نرخ تشخیص
نشتی مشخصه. همه جا نرخ یه
طوره. می شه بیست تومن.» از
تعجب نزدیک بود پس بیفتم. با
صدایی جیغ مانند پرسیدم:
«بیست هزار تومن؟» مرد
تعمیرکار لبخندی بر لبانش نشاند
و جواب داد: «قابل شما رو نداره.
ما هم گیر و گرفتاریم، زن و بچه
داریم. ای، ماهی، سالی شاید یه
نشتی به پُستمون بخوره.»
در بد مخمصه ای گیر کرده
بودم. مرد تعمیرکار منتظر ماند و
صاحبخانه نیز مثل دیوار سخت
و بی احساس نگاهم می کرد. مثل
ماهی به قلاب افتاده شروع کردم
به جستجوی جیب هایم. با هر
بدبختی بود هشت هزار تومان از
سوراخ سنبه های جیب هایم
کشیدم بیرون. پول را دراز کرده و
گفتم: «خدا پدر مادرت رو
بیامرزد. من خودم کارگرم. شوما
توی بساطتون کارگر لازم
ندارین؟» با اکراه پول را گرفت و
کارتی را به طرفم دراز کرد: «اگه
بازم کار داشتین در خدمتم.»
کارت را نگاه کردم نوشته شده
بود: «خدمات فنی رعدآسا.»
داخل خانه که شدم کمند
منتظرم بود. دلواپس پرسید:
«چی شد؟» تمام و کمال ماجرا را
برایش تعریف کردم و افزودم
برای یک نگاه کردن ساده،
هشت هزار تومان پیاده شدم.
کمند پرسید: «حالا چی می شه؟»
با ناراحتی جواب دادم: «هنوز سرِ
بزرگ اژدها زیر لحافه. لوله
سوراخ شده باشه یا نشتی بند
نیاد که وا مصیبتا!» و ادامه دادم:
«باید بکنیم، باید لوله کش
بیاوریم. یعنی یه خرج بنایی، یه
خرج لوله کشی که به عبارتی
می شود دو خرج سرِ هیچ و پوچ.»
کمند با ناراحتی آشکار طوری که
گویی با خودش حرف می زند
گفت: «واه! نفوس بد نزن، توی
این وضعیت!» دیگر مطمئن
شدم خبرهایی هست یا خبرهایی
شده که او نگفته و من
بی اطلاعم.
پرسیدم: «کمند طوری
شده؟» به طرفم برگشت: «آره،
امروز آرین زنگ زد مدرسه. گفت
صاحبخانه شان واسش شاخ
شده دو میلیون می خواد. کشیده
رو پول پیش. خلاصه ش
التماس دعا داشت، البته
سربسته. روش نمی شد حرفش
را واضح بزند.» مغزم سوت
کشید: «دو میلیون! او … هی، او …
هی. چه خبره، مگه سرِ
گردنه س؟» کمند با ناراحتی
گفت: «فعلن که اینجوریه. مث
اینکه اجاره خونه ها دوباره
کشیده بالا. به ما هم می رسه.
طفلی آرین! با آن شوهر گور به
گور شده ش.»
«آرین دخت»، خواهرخانم ما
بود. خیلی خانم و همه چی تمام
است. از شانسش خورده به تور
یک مرد بیکار و علاف و بفهمی
نفهمی معتاد. زن بیچاره بیرون
کار می کرد و خرج شوهر و تنها
دخترش را می داد.
داشتم به آرین دخت و
بدبختی هایش فکر می کردم که
صدای کمند در گوشم پیچید:
«خب، چی می گی؟»
ـ در مورد چی؟
ـ بابا، تو هم حواست
کجاس؟ منظورم همین قضیه
پول پیش آرینه.
سرم را خاراندم و گفتم: «کم
پولی نیس.» و زیر لب افزودم:
«بیچاره!» ناگهان صدای
اعتراض آمیز میشکا ما را از
آن حال و هوا بیرون آورد:
«مامان، مُردم از گشنگی.
هیچی م تو یخچال نیس
بخوریم. صبحانه یه ساندویچ
نون پنیر کوچولو، ظهر یه
ساندویچ کالباس قد یه کف
دست. اونم ساندویچای بوفه
مدرسه با یه لایه نازک کالباس و
بدون گوجه فرنگی. از ظهر تا
شبم گشنه.» کمند به طرفش
رفت: «الهی من بمیرم واست،
الهی من دور همه تان بگردم.
الانه شام درست می کنم. اگه
می شد با درآمد باباتون زندگی
کرد که من از خروسخون تا دمِ
غروب بیرون کار نمی کردم
شماها گشنه بمونین.» و ادامه
داد: «چی دوس دارین پاشم
واستون درست کنم؟» عوض
میشکا، تیموتی جواب داد:
«کباب کوبیده با مرغ سوخاری.»
اسم غذا که آمد، بین بچه ها
جنب و جوشی افتاد. ماهی با
لبخند پرسید: «امشب باید چند
تا کالری ببلعیم؟» تیموتی
متفکرانه سرش را خاراند: «فکر
می کنم با چهار هزار کالری
کارمان راه می افتد. نفری چهار
هزار سرجمع در می آید بیست
هزار. مایه کاری حسابش کردم.»
تیمور پسر بزرگ مان است.
هفده ساله است. توی خانه
صدایش می زنیم تیموتی. چند
وقتی است غذاها را با کالری
محاسبه و انتظار غذاهای با
کالری بالا را ازمان دارد. ماهی
پوزخندی زد و به سبک
فیلم های وسترن پرسید: «هی
تیموتی حواست کجاست؟ امروز
چندم ماه است؟» اگر شام امشب
چهار هزار کالری جذب بدن مان
بشه، باید واسه شکم مان یه
تبریک جانانه تو روزنامه چاپ
کنیم.» و زیرلبی افزود: «البته تو
روزنامه دیواری.»
ماهی دختر بزرگم است و
پانزده سال دارد.
میشکا نیز دم در می آید:
«خوب راست می گن، مُردیم
بسکه غذای سرد خوردیم.»
مادرشان به طرف میشکا
رفته و او را در آغوش فشرد:
«قربونت برم، تو بگو، تو بگو چی
درست کنم.» میشکا انگشت
روی لب پایینی اش گذاشت و
جواب داد: «ماکارونی. ماکارونی
با گوشت زیاد. خیلی وقته
ماکارونی نخوردیم.» میشکا ده
ساله و ته تغاریمان است.
تیمور مثل قطحی زده ها با
لب و لوچه آویزان گفت: «اَه اَه
ماکارونی چیه، حالم به هم خورد.
تو بگو قرمه سبزی، تو بگو
قیمه پلو، تو بگو مرغ سوخاری.
یه چیزی توی همین مایه ها.
غذاهای کالری بالا فسفر به
مغزمان برسانند بتونیم درس
بخونیم نمره های عالی بیاریم.»
ماهی سرش را به طرف برادرش
برگرداند: «اینقده درس نخوان
لاغر می شی!» و ادامه داد:
«نخیرم، همون ماکارونی که
میشکا می گه بهتره.»
سر اینکه شام چه باشد،
بحث شان شد؛ ماهی و میشکا
یک طرف، تیموتی طرف دیگر.
کمند پادرمیانی کرد: «بهتر است
دو طرف مصالحه کنند چون از
این غذاها خبری نیست. یا لااقل
امشب از این غذاها خبری
نیست. برای برج آینده
می توانید حساب باز کنید هم
قورمه سبزی بخورید، هم
ماکارونی و قیمه. اما شام امشب
کوکو سیب زمینیه.»
بچه ها، هر سه تایشان وا
رفتند. تیموت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 