پاورپوینت کامل قصه سیب و صبا ; گفتگو و دیداری با مادر شهید طاهررضا بقایی مقدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل قصه سیب و صبا ; گفتگو و دیداری با مادر شهید طاهررضا بقایی مقدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه سیب و صبا ; گفتگو و دیداری با مادر شهید طاهررضا بقایی مقدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه سیب و صبا ; گفتگو و دیداری با مادر شهید طاهررضا بقایی مقدم ۲۶ اسلاید در PowerPoint :
>
۹۸
شین مثل شهید، میم مثل مادر، عین مثل عاشق …
بعضی لحظه ها در زندگی آدم ها هست که تعریف کردنش خیلی سخت
است اینکه بخواهی دوباره یادآوری اش کنی. قلبت را می لرزاند، مو به تنت راست
می شود، اشک هایت ناخودآگاه می ریزد و چیزی ته دلت می لرزد. نمی دانی اسمش را
چه بگذاری، یک حس روشنی، یک تلاطم درونی، یک سکوت و صبوری، یک آزادی روحی …
فکر می کنی دارم با واژه ها بازی می کنم؟ نه … باور کن
نه! این بار هم دچار آن لحظه هایی از زندگی شده ام که نمی توانم تعریف کنم …
سخت است که بخواهم بغض هایی را که فرو خورده ام را تعریف کنم، اشک هایی که از
چشمان یک مادر ریخت را نمایش دهم و یا انتظاری را که یک مادر هنوز برای دیدن
پسرش می کشد …
و اکنون لحظه ای است که زبان از گفتن آن قاصر می ماند. پس
پناه می برم به گفته دکتر شریعتی: «اگر نمی توانی بالا بروی سیب باش تا با
افتادنت اندیشه ای را بالا ببری …»
… و این یعنی باارزش تر از رسیدن، یعنی تو معبر شوی برای
رسیدن دیگران، یعنی نهایت خضوع، یعنی اوج انسانیت، یعنی شهادت سیب … و این
خون سیب است که در رگ های واژه شهادت معنا و جریان پیدا می کند.
ما فقط شاهد تصویر شهادت یک سیب هستیم و مادری که از او
می گوید، از او که یک شهید است، یک شهید جوان، یک سیب سرخ … معرفی یک سیب سرخ
که خونش تا صبا ردّ انداخته؛ «طاهررضا بقایی مقدم» متولد اول خرداد ماه سال ۴۳
در مشهد، فرزند «حیات» و «احمد».
او در سال ۶۲ در محل کوشک، عملیات خیبر بر اثر اصابت خمپاره
به بدن و پارگی شکم تا صبا اوج گرفت.
می گویم از طاهررضا بگویید.
و مادر سیب سرخ می گوید: «از همان بچگی انگار توی فال
زندگی اش زده باشند شهید، رفتارش با بقیه متفاوت بود. (با انگشتش اشاره می کند
به عکس روی میز، دو تا پسربچه در حالی که تفنگ در دست دارند، نشانه می گیرند،
یکی از آن دو، کلاهخود به سرش گذاشته و می خندد) این طاهررضاست، همانی که کلاه
سرش گذاشته، می بینی توی عکس چطور نشانه رفته؟ به خیال خودش می خواسته دشمن را
بکشد.»
می پرسم وقتی بزرگ تر شد چه؟
می گوید: «چشم که باز کردم، دیدم پسرم چقدر بزرگ شده مردی
شده بود برای خودش، چهارشانه، قدبلند، حتی محاسن هم در آورده بود. مادرها وقتی
پسر جوان شان این قدر خوشگل و خوش تیپ باشد به خودشان می بالند. قند توی دل شان
آب می شود. توی ذهن شان برای پسرشان هزار و یک نقشه می کشند، پسرم برود
دانشگاه، دکتر شود، بعدش برایش زن بگیرم، نوه دار شوم، نوه هایم را بغل بگیرم
… آه … اما طاهررضا ۱۸ ساله من توی عالم دیگری بود. اصلاً مثل جوان های
دیگر نبود. تمام زندگی اش شده بود غم و درد مردم، دوستانش، همکلاسی هایش،
بچه های محل … باور کن زمانی که وقتش آزاد بود می رفت سر کار، کارگری می کرد
و پول در می آورد و آن پول ها را برای کمک به آنهایی که می شناخت و نیازمند
بودند، خرج می کرد. یک بار از سر کار که برگشته بود، آن قدر خسته بود که دراز
به دراز توی خانه افتاد. پاهایش را دراز کرده بود. به کفش هایش نگاه کردم، هر
پنج انگشتش از سر کفش بیرون زده بود. گفتم: مادرجان، تو جوانی، این چه وضع و
حالی است؟ گفت: اشکالی نداره مامان، هنوز می تونم باهاشون راه برم … و خندید.
طاهررضای من توی ۱۸ سالگی برای خودش مردی شده بود.»
می گویم از حال و هوای درس خواندنش برای کنکور بگویید،
بخصوص که با حال و هوای جنگ هم همراه بود؟
مادر «طاهررضا» می گوید: «درس هایش خوب بود و معدل بالایی
هم داشت. کنکورش را داد. اما انگار دلش جای دیگری بود. هی بی تابی می کرد.
بی قرار بود. می گفت: می خواهم بروم جبهه. گفتم: برادر بزرگت رفته، تو باید
بمانی. گفت: نمی شه، من هم باید برم … و سرانجام رفت. می گفت: اگه نرم
خاکسترم رو باید جمع کنی … با اشک هایم بدرقه اش کردم. خیلی خوشگل شده بود.
اصلاح کرده بود. موهایش را شانه زده بود. لباس نو تنش کرده بود. عطر به خودش
زده بود. گفتم: طاهررضاجان … گفت: مادر، از چه می ترسی؟ من برمی گردم …
گفتم: نرو طاهررضاجان … و او رفت …»
می پرسم و بعدش چه شد؟
راهنمای خرید:
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 